وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

اوج ناراحتی

میدونید یکی از حالتهایی که آدم ناراحت میشه چیه؟

اینکه به شما دو تا بلیط شرکت در یک فستیوال دو روزه هیجان انگیز رایگان بهت بدند و شما هیچ کسی رو نداشته باشی که با خودت ببری! 

اول مهر

انّا للّه و انّا الیه المدرسة و الدانشگاه
بازگشت همه به‌سوی مدرسه و دانشگاه است

what a sacrifice you gave Abbass

هر چند چند روز دیر شده 

این دکلمه رو چند سال پیش زمانی که حال و حوصله زیادی داشتم به زبان انگلیسی اجرا کردم 

یاابالفضل العباس (ع)


باز آمدم !

بالاخره از این دخمه تنگ و تاریک بیرون اومدم! 

این چند روز شاید سخت ترین روزهای زندگی ام در این چهار سال بود. خیلی فشار رو تحمل کردم 

امروز تو آیینه خودم رو نگاه کردم! چقدر وحشتناک شدم سه هفته صورتم رو اصلاح نکردم! موهام افتضاح چهره ام مثل آدمهای معتاد شده بود کلاً 

از فردا از میکوبم از اول درستش میکنم! 

من که همیشه برای هر مناسبتی مسجد میرفتم تو این دهه فقط سه شب تونستم برم. 

نمیخوام بگم آدم مذهبی ای هستم ولی جایی که احساس آرامش و رضایت میکنم همونجا است. شاید دریا و طبیعت هم همین احساس رو بده ولی آرامش در کنار دوستان و برادران دینی خود بودن هم لذت خودش رو داره. 

چرا این روزها این قدر سرد شدم ؟ نه حوصله جواب تلفن دادن دارم نه حوصله بیرون رفتن. حتی جواب تلفن مادرم رو هم ندادم. خیلی درگیر شدم. 

باید همه اینها رو جبران کنم 

خیلی دلم گرفته همش هم تقصیر خودمه 

رنه دکارت

بنابراین من نه یک خدای برتر خوب و سرچشمهٔ حقیقت که یک شیطان نابغه را تصور می‌کنم. شیطانی که به همان اندازه‌ای که هوشمند است، توانا نیز هست و تمام تلاشش را می‌کند تا من را گمراه سازد. من فرض می‌کنم که بهشت، هوا، زمین، رنگ‌ها، شکل‌ها، صداها و همهٔ چیزهای بیرونی چیزی جز بازی‌های فریبکارانه در رویاهای من نیستند؛ دام‌هایی در راه ساده‌لوحی من. من فرض می‌کنم که دستی ندارم، چشمی ندارم، گوشتی ندارم، خونی ندارم، حسی ندارم، اما با این وجود به اشتباه به این باور رسیده‌ام که همهٔ این‌ها را دارم. من قاطعانه در این تعمق خواهم ماند و حتی اگر از دایرهٔ قدرت من خارج باشد که هیچ حقیقتی را دریابم، مطمئناً این توانایی را دارم که قاطعانه موافقت خودم با این اشتباه را حفظ کنم، مبادا که این فریبکار هرچند قدرت‌مند و نابغه بتواند اثری بر من داشته باشد.

رنه دکارت 



درس فلسفه

به جرات میتونم بگم این درس فلسفه سختترین درسی بوده که تا حالا داشتم! 

البته کم کم این درس انتگرال و دیفرانسیل 2 داره جاش رو میگیره. 


البته بستگی به معلمش هم داره. 

باورتون میشه هر روزه با این استاده دعوا دارم سر نمره دادن. یه ایمیل بلند بالا و کاملاً گستاخانه از همین حالا آماده کردم وقتی کلاسم با این استاد فلسفه تموم شد و نمره ام رو گرفتم براش بفرستم. 

آخه خداییش برای چی من باید این قدر وقتم رو برای اینکه افلاطون و راشل و ارسطو و دکارت و فلسفه های وجودی سرنوشتی تلف کنم مگه چقدر اینها مهم اند 

تازه مگه درست چند واحد است؟ بابا بزار یه نمره خوب بگیریم معدلمون بره بالا من ترم بعد که فیزیک و جبر خطی بگیرم پس چه خاکی به سرم کنم درسش رو نمیتونم حذف هم بکنم چون یکی دیگه رو حذف کردم 

دوستهام بهم گفته بودند که با استاد زن درس نگیر چون اونها رحم ندارند من باورم نمیشد. 

عجبا 

اندازه چند سال پیر شدم تو این چند هفته درس ایشون، کار، مریضی و زندگی 

حال من

خواستم بگم که امروز بهترم 

روز اول که سرگیجه اومد سراغم مثل پیرمردهای نود ساله شده بودم، نمیتونستم درست راه برم و مدام سرم گیج میرفت و هر لحظه ممکن بود که بیفتم. تقریبا بیشتر روز را یا روی تختم بودم یا روی کاناپه دراز کشیده بودم. 

خیلی لحظات سختی بود آدم حتی به فکر وصیت نوشتن میفته

روز دوم کمی بهتر شدم، راه رفتنم مثل اون آدمهای عقب افتاده ذهنی شده بود! باید یک مسیر رو صاف برم و اگه به اطراف نگاه میکردم باید بدنم رو میچرخوندم تا لازم نشه سر بچرخه و دوباره سرگیجه بگیرم! 

امروز که روز سوم است، بهتر شدم گردنم درد گرفت از بس که صاف نگاه کردم! خدایا این چه مرضی بود من گرفتارش شدم 

دیروز وقتی تنهای تنهای توی اتاق تاریک بودم خیلی دلم گرفت. گاهی آدم هیچ کاری نمیتونه بکنه حتی از جاش هم نمیتونه تکون بخوره بره بیرون داد بزنه. بعد از چند ساعت، فقط گوشی موبایل دستم بودو با عزیزانم چت میکردم! شده بودم مثل استیون هاوکینگ! 



دیدن حاجی

دیروز تعطیل بودم. 

یادتون هست گفته بودم که سید جواد رفته سفر حج؟ چند روز پیش برگشته بود. 

با بچه ها قرار گذاشتیم تا بریم دیدنش و زیارت قبولی بهش بگیم 

بالاخره رفتیم به دیدارش ماشالله چهره اش خیلی عوض شده بود 

بعد از دیدار چون خانم حاجی سید جواد نبود، همه ما رو دعوت کرد بریم رستوران و کباب بازی! خدا را شکر منم تازه از بند اون دل درد شدید و بد یمن رها شده بودم!

یکی از بهترین کبابهایی بود که خوردم! (یادتون هست که من گوشت نمیخورم! اما کباب که گوشت نیست! کبابه!) خیلی خوب بود و کلاً خوش گذشت. 

برای اینکه صرفه جویی بشه با هر سه نفر با یک ماشین اومده بودیم و بقیه ماشینهامون رو گذاشته بودیم جلو خونه حاجی سید. منم ماشینمو نیورده بودم و با اتفاق یکی از دوستان با ماشین یکی دیگه از دوستان اومده بودیم. 

سه نفری تو راه برگشت از رستوران بودیم که تصادف شدیدی کردیم. من و دوستم پشت سر بودیم و آسیب جدی ای ندیدیم ولی دوست راننده مون کمی زخمی شد و ماشینش نابود شد. 

یه خانم جوان که تازه گواهینامه گرفته بود پشت فرمون بود و زده بود به یک ماشین دیگه که در حال حرکت بود و اون ماشین هم مستقیم خورد به ما! 

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد! و دردسرهای بعدش چندین ساعت! 

پلیس، آمبولانس، بیمارستان، بیمه، همه چیز. اما بخیر گذشت همه باوجود اون تصادف وحشتناک سالم بودیم! 

حاجی تو رو خدا دیگه نرو حج که اونوقت ما رو هم بزور میفرستی اون دنیا! 


دل درد

بازگشت قهرمانانه و پیروزمندانه دل درد رو به تیم محترم دستگاه گوارشی و اعصاب تسلیت عرض نموده و متقابلا به عالیجنابان قرص  آنتی اسید و اومپرازول تبریک و تهنیت عرض میکنم. 

همینجا اعلام میکنم من دکتر برو نیستم و نمودارهای گرافیکی حسابهای مالی من ، آه در بساط نداشتن را نشان میدهد. 

باشد که برای یکبار هم که شده از رو بروند و دست از سر هنوز کچل نشده ولی داغون ما بردارند. 

فلعنت الله هرچی دل درده بی محله!