وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

گشتم و گشتم

هر چقدر من آدم دل رحم و ساده ای قبلاً بودم (الان هم در خیلی موارد هستم)  و همیشه خیلی راحت در مقابل فروشنده ها تسلیم میشدم اما حالا خیلی کم پیش میاد که اونطوری باشم. تا امروز حدود بیست تا مغازه رو گشتم. فروشنده ها با حوصله جنس هاشون رو به من نشون میدادند و مزایای اون بهم میگفتند. دست به هر تکنیکی میزدند تا دل من به رحم بیاد! برام آب میوردند یا حتی میگفتند چون هوا گرمه برات بستنی بیاریم نگران نباش باهات حساب نمیکنیم و اینا. اما من آخرش بعد از دیدن مبل ها و امتحان کردنشون میگفتم: خیلی ممنون میرم جاهای دیگه رو ببینم و اگر شما ارزانترین بودید برمیگردم. اون بیچاره ها میدونستند که به احتمال زیاد برگشتی در کار نیست، تمام تلاششون رو میکردند که منو نگه دارند اما من میرفتم. 


---


دو تا خاطره رو تعریف میکنم که مشت نمونه خروار بازدید های من از فروشگاههای مبل فروشی هست:

اولی یه فروشگاهی بود که اجناسش حسابی لوکس و با کیفیت بود. مبل ها همه چرم مخصوص و با کلی امکانات. کلاً فروشگاه با کلاسی هم بود. من همین که از در وارد شدم زنگوله به صدا در اومد و فروشنده هم شنید ولی داشت با یکی از مشتری ها صحبت میکرد از همون جا با اشاره بهم گفت که الان میرسم خدمتتون. با داخل شدن به فروشگاه و با دیدن چند تا مبل اول فهمیدم که اینجا جای من نیست! با پول یه دونه از اینا من میتونم دو تا یا سه تا مبل بخرم! به هر حال به خودم گفتم حالا که اومدم داخل بزار یه نگاهی هم بندازیم. سنگ مفت گنجشک هم مفت.  چون فروشگاه خیلی بزرگی هم بود من سعی میکردم در شعاع پونزده متری فروشنده قرار بگیرم تا ایشان مزاحم بازدیدم و اجرای تکنیک های  پیشرفته به زور خرید کنی روی من نشه. البته فروشنده سریع مشتری ها رو به یکی دیگه واگذار کرد و لبخند زنان داشت آهسته آهسته مثل شیری که در بیشه در کمین شکارش بود به من نزدیک میشد. منم از اونجاییکه میدونستم مورد هدف قرار گرفتم، در عین حالی که تظاهر میکردم که دارم به مبلها نگاه میکنم فاصله ایمنی 15 متری ام رو با فروشنده حفظ  میکردم. هر چه ایشان نزدیک تر میشد و سرعتش رو بیشتر میکرد، منم سرعتم رو بیشتر میکردم تا اینکه نزدیک در خروجی رسیدم که فروشنده داد زد: "آقا ... میتونم کمکتون کنم؟" گفتم: " هیچی من همه رو دیدم و خداحافظ!" و سریع از درب خروجی رفتم بیرون و اون فروشنده هاج و واج  به شکاری که از دستش به این راحتی فرار کرده بود داشت نگاه میکرد!! 


---


خاطره دومی هم یه فروشگاه بزرگ زنجیره ای بود که هم واقعا بزرگ بود و هم خدمات قسطی خوبی هم میداد. مثلا شما میتونستید مبل رو با قسط هشت ماهه بخرید ازشون و زیاد هم کارمزد نمیگرفتند. مبل ها هم انصافاً همه عالی بودند. اما عین همون مبل ها رو جای دیگه من دیده بودم با قیمت خیلی ارزونتر! برای همین جواب من مسلماً به این فروشگاه نه بود. تکنیکی که فروشنده اونجا داشت این بود که میزاشت راحت داخل فروشگاه برای خودت بگردی و اصلاً کاری بهت نداشت. اما خودش در استراتژیکی ترین نقطه این فروشگاه قرار داشت.  درب خروجی! 

یعنی این یکی دیگه هیچ راه فراری نداشت به جز روبرو شدن با خانم فروشنده. خب منم دیدم که اینطوریه حسابی لفتش دادم و همه مبل ها رو یکی یکی نگاه کردم و امتحانشون کردم. (با خودم گفتم شاید بیخیال شه بزاره برم)  اما همونطور راحت رو صندلی اش نشسته بود و منتظر بود من تموم بشم و بیام طرف درب خروجی! بالاخره دل رو به دریا زدم و رفتم به سمت درب خروجی، دیدم که خانم فروشنده به محض دیدن من  سر پا ایستاد و لبخندش همینطور با نزدیک شدن من بزرگتر و بزرگتر میشد ! (خداییش لبخند یک فروشنده همیشه یکی از ترسناک ترین لبخندها ست). منم مجبور شدم به این یکی چون خانم بود فن استاد رو بزنم! 

بهم گفت چطور بود؟ چیزی رو خوشتون اومد؟ گفتم آره من کل فروشگاه رو خوشم اومد همه چیزتون عالی بود علی الخصوص حتی خود شما هم عالی هستید. ماشالله چه خانم با کمالات و با حسن و زیبایی ای. گفت نه آقا شما باید بگید یکیشون رو خوشتون اومده تا باهاتون راجع به قیمتش صحبت کنیم! گفتم مثلاً همین مبل که اینجاست. همه چیزش عالی جای شارژ موبایل هم داره چراغ مطالعه، ریموت کنترل تلویزیون و صندلی برقی همه چیز داره. خانمه پرید وسط حرفم "چرمش هم ایتالیاییه" گفتم آره همون،  اصلاً حرف نداره من اصلاً میتونم ایراد بزارم رو این جنسهای شما مخصوصاً وقتی یه همچین فروشنده خوشگلی هم فروشنده اش باشه. ولی خانم قیمتهاش خیلی بالاست. خانمه گفت خب شما میتونید اینها رو قسطی از ما بگیرید ما بهره هم نمیگیریم و اینا. گفتم خانم این قیمت ها رو ولش کن ... شما چقدر خوبید... میشه من شماره تون رو ...... خانمه خندید و گفت بفرمایید بیرون. گفتم نه اگه نظرم عوض شد خواستم بخرم باهاتون تماس بگیرم ..... خندید گفت بفرمایید آقا . در حالیکه داشتم میرفتم و وقتی مطمئن شدم فاصله ایمنی کاملاً رعایت شده گفتم خانم ما که رفتیم ولی  هم جنس هات گرون بود و هم شما  هم همچین تحفه ای هم نبودی ها اینقدر واسه ما ناز کردی . نزدیک بود بزاره دنبالم ولی من چون نکات ایمنی رو رعایت کرده بودم تونستم بلافاصله از محل متواری بشم!  

***

میبینید تو رو خدا؟ برای یه مبل خریدن من چقدر دردسر و داستان دارم. آخرش این هفته هم تموم میشه و من هیچ چی نمیخرم! 

خب اگه هیچ چی نخرم بهتر از اینه که جنس گرون و بی کیفیت و زشت بخرم. 

اضافه حقوق

این متن سخنرانی  من در جمع طرفدارانم به مناسبت اضافه حقوق هست:

مراسم با شعارها و تکبیرهای پیاپی حاضرین در مجلس که بیشتر همکاران من هستند(در اینجا به اختصار حضار میگم)،  شروع میشه

دوستان و سروران گرامی ! عزیزانم! فالوورهایم! همکارهای عزیزتر از جانم، مخصوصاً شما خانم! 

از ابتدای امسال همه ما برای یک هدف مقدس که اضافه کردن حقوق و پاداش همه ما بود، متفق القول شدیم. همه هم متعهد شدیم تا به ثمر رسیدن این هدف به مبارزه ای که بر سرش به توافق رسیدیم ادامه بدیم.

ما .... برای این هدفمون بی امان جنگیدیم . خون جگرها خوردیم . خیلی هامون از کار بیکار شدند به خاطر این هدف مقدسمون. (صدای گریه حضار)

تاریخ خودش گواه هست که چه دوران تلخی رو پشت سر گذاشتیم (یکی از حضار نعره ای میزنه و از هوش میره)

اما هیچ وقت از پا نیفتادیم. هر بار رییس و مدیر رو میدیدم صدای اعتراضمون رو به گوششون میرسوندیم. 

یادم هست که هیچ کدوممون پست های فیسبوکی آقای رییس رو لایک نکردیم و در عوض پست های اعتراضی من رو در مورد اضافه کردن حقوق انتشار دادیم و خود آقای رییس و آقای مدیر عامل رو هم تگ کردیم تا ببینه چه خبره. (اینجا حضار ساکتند و دارند گوش میدند)

ما به این فعالیت مدنی مون ادامه دادیم و مصرانه روی مواضع مون پافشاری کردیم. میدونستیم که تلفاتی هم خواهیم داشت. 

خیلی هامون جریمه شدند. ساعت کاری شون کم شد. حتی پست های کاری شون عوض شد با یک پست غیر از تخصصشون. (بغض گلوی حضار رو گرفته)

بله اما همه ما میدانستیم که پایان شب سیه سپید است. آقای رییس باید و هر طور که شده بود به درخواست اضافه حقوق ما تن میداد.

چون این ماییم که این شرکت رو سرپا نگه داشتیم. ما ..... بله خود ما سرمایه واقعی این شرکتیم. پس چطور آقای رییس و مدیر عامل به خودشون اجازه میدند که بر خواسته های برحق ما خط بطلان بکشند؟ مگر هنوز قدرت واقعی ما را ندیدند؟ 

اگر حقوق ما اضافه نشه ..... ما هم نمیزاریم حقوق کس دیگه ای هم اضافه بشه. آقای رییس غیر مستقیم گفتم  (تکبیر و تشویق مداوم  حضار به مدت یک دقیقه)

خب همکاران و سروران گرامی، 

اول از همه از شما تشکر میکنم که به من اعتماد کردید و به عنوان نماینده خودتون برگزیدید.

من اینجا مفتخرم که یک خبر مسرت بخش رو به شما بدم و این مژده که مبارزه ما و آرمان های ما، بالاخره به ثمر نشست! 

چند روز پیش با جناب مدیرعامل و آقای رییس مذاکرات پشت پرده ای داشتیم و بعد از ساعتها بحث بر سر اصول و اهدافمان و تعهدی که نسبت به شما همکاران داشتم بالاخره به یک نتیجه رضایت بخش رسیدیم. (حضار دارند شعار میدند)

بله عزیزانم یه لحظه ساکت باشید تا این خبر رو بدم. 

با توجه به بودجه محدودی که شرکت ما داره جناب روسای محترم توافق کردند که با اضافه حقوق یکی از ما موافقت بشه و من همینجا از همین تریبون اعلام میکنم که از همین امروز حقوق من به میزان 6.5 درصد اضافه شد. (سکوت وحشتناک حضار)

ولی باید بگم که انشالله تا سال بعد در مورد چگونگی اضافه حقوق شما عزیزان یک تصمیمی خواهیم گرفت. پس حالا دیگه اعتراضاتتون رو تموم کنید برید سر کار و زندگیتون و بیخیال مبارزه مدنی بشید و به فکر نون باشید که خربزه آبه. 

(حضار ......)

آقای مدیر عامل

امروز از مواد دورریختنی (پارچه بوم نقاشی، فریم تابلو، آویزهای کنار تابلو، و با استفاده از پرینتر مخصوص و .... ) سر کارمون یه دونه تابلوی نقاشی خیلی زیبا درست کردم که اصلاً بیا و ببین! (بعداً عکسش رو میزارم)

البته این موضوع رو با رئیس بخش در میان گذاشته بودم و ایشان هم مشکلی نداشتند. من هم تابلو رو یه گوشه گذاشتم تا آخر وقت موقع رفتن به خونه اونو با خودم ببرم. 

حالا وقتی که موقع رفتن به خونه میرسه جناب مدیر عامل (رئیس کل! رئیس رئیسمون) همین طور یوهویی سر و کله اش پیدا شد! حالا جلو ایشان هم که نمیشد تابلو به اون بزرگی رو ببرم خونه. حتماً ازم سوال میکرد که این چیه و از کجا آوردی و واضح هم بود که ازمواد شرکت خودمون هم توش به کار رفته بود (هرچند مواد اضافه بود) و نمیشد از زیرش در رفت. 

برای همین مجبور شدم کمی صبر کنم و خودم رو به کارهایی که قرار بود روز بعد انجام بدم مشغول کنم تا همه چیز عادی جلوه کنه. یه لحظه با خودم گفتم تا جناب مدیر عامل پشتش به منه منم کوله پشتی ام  رو بردارم و با اون تابلو سلانه سلانه برم بیرون و بزنم به چاک. اما جناب مدیرعامل که داشت با رئیسمون حرف میزد همینطوری چشمش خورد به من و اومد طرف من. هیچ چی دیگه منم مجبور شدم کوله پشتی مو بزارم سر جاش و برگردم و همین طوری که خودم رو مشغول کار کردن نشون میدادم براش در مورد کارهایی که تو اون بخش صورت میگیره توضیح بدم در مورد چالشهایی که پیش رومون هست و در مورد فرصتهایی که داریم. خلاصه همین طور با این جناب حرف میزدم و تو دلم میگفتم که بابا تو رو خدا زودتر برو تا من هم برم! ای بابا عجب گرفتاری شدیم به خدا!

به جز من و جناب مدیرعامل و رئیس بخش هیچ کس دیگه تو شرکت نمونده بود و همه رفته بودند  خونه شون! 

خلاصه بعد از کلی صحبتهای قلمبه سلمبه و تجزیه و تحلیل مسائل آقای مدیر عامل ازم تشکر کرد و دست از سر من برداشت! 

من فکر کردم این آقای مدیر عامل میره اما نگو رفت با رئیس مون هم  چند دقیقه دیگه هم صحبت کرد. 

ای بابا، خب قربونت برم ما که هیچ چی تو خودت مگه زن و بچه نداری که تو خونه منتظرت باشند؟ خب پاشو برو بزار ما هم بریم! 

بالاخره حاج آقا با هزار ناز و کرشمه رفتند و من آماده شدم تا برم تا اینکه اینبار آقای رئیس منو صدا زد. 

رضا بیا اینجا ببینم. رفتم جلو و گفتم بله آقای رئیس. بهم گفت جناب مدیر عامل مثل اینکه با درخواست اضافه حقوق شما موافقت کرده و همین الان بهم گفت که  هفته بعد در این مورد جلسه بگیریم ببینیم با توجه به بودجه مون چقدر به حقوقت اضافه کنیم. بعدش لبخند زد و گفت در ضمن حالا من میخوام ببینم دیگه چه بهانه ای موقع زیر کار در رفتن پیدا میکنی؟ (یعنی جواب ضد حمله های من تو هفته قبل رو با این حمله اش داد! میخواست بگه از این به بعد این منم که حمله میکنم! )

منم خندیدم و بهش گفتم اتفاقا من همین رو تو فیسبوکم گذاشته بودم و همه بچه ها لایک کرده بودند! گفتم آقای رئیس خدا بزرگه بالاخره یه راهی پیدا میکنیم! بعدش هم من کارهام رو همیشه زودتر از موقع تموم میکنم برای همین منو گاهی اوقات بیکار میبینید! زد رو شونه ام و گفت ببینیم و تعریف کنیم!