وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

آقای مدیر عامل

امروز از مواد دورریختنی (پارچه بوم نقاشی، فریم تابلو، آویزهای کنار تابلو، و با استفاده از پرینتر مخصوص و .... ) سر کارمون یه دونه تابلوی نقاشی خیلی زیبا درست کردم که اصلاً بیا و ببین! (بعداً عکسش رو میزارم)

البته این موضوع رو با رئیس بخش در میان گذاشته بودم و ایشان هم مشکلی نداشتند. من هم تابلو رو یه گوشه گذاشتم تا آخر وقت موقع رفتن به خونه اونو با خودم ببرم. 

حالا وقتی که موقع رفتن به خونه میرسه جناب مدیر عامل (رئیس کل! رئیس رئیسمون) همین طور یوهویی سر و کله اش پیدا شد! حالا جلو ایشان هم که نمیشد تابلو به اون بزرگی رو ببرم خونه. حتماً ازم سوال میکرد که این چیه و از کجا آوردی و واضح هم بود که ازمواد شرکت خودمون هم توش به کار رفته بود (هرچند مواد اضافه بود) و نمیشد از زیرش در رفت. 

برای همین مجبور شدم کمی صبر کنم و خودم رو به کارهایی که قرار بود روز بعد انجام بدم مشغول کنم تا همه چیز عادی جلوه کنه. یه لحظه با خودم گفتم تا جناب مدیر عامل پشتش به منه منم کوله پشتی ام  رو بردارم و با اون تابلو سلانه سلانه برم بیرون و بزنم به چاک. اما جناب مدیرعامل که داشت با رئیسمون حرف میزد همینطوری چشمش خورد به من و اومد طرف من. هیچ چی دیگه منم مجبور شدم کوله پشتی مو بزارم سر جاش و برگردم و همین طوری که خودم رو مشغول کار کردن نشون میدادم براش در مورد کارهایی که تو اون بخش صورت میگیره توضیح بدم در مورد چالشهایی که پیش رومون هست و در مورد فرصتهایی که داریم. خلاصه همین طور با این جناب حرف میزدم و تو دلم میگفتم که بابا تو رو خدا زودتر برو تا من هم برم! ای بابا عجب گرفتاری شدیم به خدا!

به جز من و جناب مدیرعامل و رئیس بخش هیچ کس دیگه تو شرکت نمونده بود و همه رفته بودند  خونه شون! 

خلاصه بعد از کلی صحبتهای قلمبه سلمبه و تجزیه و تحلیل مسائل آقای مدیر عامل ازم تشکر کرد و دست از سر من برداشت! 

من فکر کردم این آقای مدیر عامل میره اما نگو رفت با رئیس مون هم  چند دقیقه دیگه هم صحبت کرد. 

ای بابا، خب قربونت برم ما که هیچ چی تو خودت مگه زن و بچه نداری که تو خونه منتظرت باشند؟ خب پاشو برو بزار ما هم بریم! 

بالاخره حاج آقا با هزار ناز و کرشمه رفتند و من آماده شدم تا برم تا اینکه اینبار آقای رئیس منو صدا زد. 

رضا بیا اینجا ببینم. رفتم جلو و گفتم بله آقای رئیس. بهم گفت جناب مدیر عامل مثل اینکه با درخواست اضافه حقوق شما موافقت کرده و همین الان بهم گفت که  هفته بعد در این مورد جلسه بگیریم ببینیم با توجه به بودجه مون چقدر به حقوقت اضافه کنیم. بعدش لبخند زد و گفت در ضمن حالا من میخوام ببینم دیگه چه بهانه ای موقع زیر کار در رفتن پیدا میکنی؟ (یعنی جواب ضد حمله های من تو هفته قبل رو با این حمله اش داد! میخواست بگه از این به بعد این منم که حمله میکنم! )

منم خندیدم و بهش گفتم اتفاقا من همین رو تو فیسبوکم گذاشته بودم و همه بچه ها لایک کرده بودند! گفتم آقای رئیس خدا بزرگه بالاخره یه راهی پیدا میکنیم! بعدش هم من کارهام رو همیشه زودتر از موقع تموم میکنم برای همین منو گاهی اوقات بیکار میبینید! زد رو شونه ام و گفت ببینیم و تعریف کنیم!