ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیروز باز هم از اون مهمانی ها و جشن تولدهای چشم و هم چشمی دعوت شده بودم. خلاصه یه تیپ مجلسی زدیم و رفتیم به رستورانی که تو دعوتنامه نوشته شده بود. جدیداً مد شده مردم یه رستوران و یا یک هتل رو قرق میکنند و تو خونه هاشون مهمونی برگزار نمیکنند. البته به نظرم اینطوری بهترم هم هست و آدم راحتتره و دیگه نمیخواد اون همه آدم رو تو خونه اش جا بده و منت و غر و لندهای همسایه ها رو بشنوه.
خلاصه
این دوست ما بعد از سالهای سال بالاخره صاحب فرزند شد. و به همین مناسبت (البته بعد از چهار ماه) و تولد برادرزاده اش یک جشن مفصلی گرفته و کل رستوران رو برای پنج ساعت به همراه غذاهاش کرایه کرده بود.
همه چیز کاملاً درخور و عالی بود مخصوصا غذا که بوفه بود و هرچی میخواستی برمیداشتی.
بعد از صرف غذا، طبق همیشه برنامه آهنگ و رقصیدن ها شروع شد.
بعد از اون نوبت فوت کردن شمع و عکس یادگاری و بریدن کیک ها بود.
من روی صندلی ام نشسته بودم و یک لیوان چایی دستم بود و داشتم به این صحنه نگاه میکردم خیلی ها عکس و فیلم میگرفتند. که ناگهان یک دختر خانم زیبایی منو صدا زد و گفت رضا میشه بری اون جلو و برای من فیلم بگیری. چون همش آقایان اونجا هستند. گفتم باشه و گوشی اش رو داد به من و منم رفتم جلو و براش فیلم گرفتم و بعد از چند دقیقه گوشی رو بهش برگردوندم و ازم تشکر کرد.
من همش با خودم فکر میکردم این دختر کی بود که منو به اسم صدا کرد. بعد از مراسم با دوستان کمی گپ و گفت کردیم و بالاخره شب برگشتم خانه.
من به غیر از چند تا خانواده دیگه کسی رو اینجا نمیشناسم و دخترهای اونها رو هم حداقل به چهره میشناسم ولی هیچ وقت این یکی رو ندیده بودم. خیلی خوشکل و خوش قد و قواره هم بود. و حالا دیگه ما کی دوباره یک مهمونی توی رستورانی مختلط داشته باشیم هم خدا داند. تازه اگر اونها هم دعوت بشند و یا اگر منم دعوت بشم!
به هر حال، میبینید تو زندگی آدم گاهی یه همچین جرقه هایی زده میشه که آدم فکری میشه.