وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

توکلت علی الله

چقدر دلهره و ترس و نگرانی دارم این روزها. از وقتی که اینترنت قطع شده دیگه هیچ راه تماسی با عزیزانم نیست. 

دیروز به حاجی بابا زنگ زدم . حتی حاجی بابا هم نگران بود بهش گفتم حاجی تو رو خدا از خانه بیرون نیا. آبجی ام میگه حاجی به این حرفها گوش نمیده و میگه شما نمیتونید منو اینجا تو خونه حبس کنید.

چقدر دلم گرفته خدایا

These Days

بعد از چند ساعت رفرش کردن بالاخره بلاگ اسکای باز شد!

خدا را شکر

ادامه پست قبلی

بهم زنگ زدند و گفتند قبول شدی و کارهات به زودی شروع میشه

ولی بندهای عجیب و غریبی تو قرارداد اضافه کرده بودند که با مشورت حاجی بابا و مشاورم بالاخره به این نتیجه رسیدم که باهاشون قرارداد نبندم

مصاحبه ها

این هفته دو تا مصاحبه داشتم .

اولی رو قبول شدم اما بهم گفتند دومی خیلی سختتر خواهد بود .

خیلی خوندم قبلش و مصاحبه دومی رو هم دادم

واقعا هم سخت بود حدود ۱۵ تا سوال بود ولی به همشون هم جواب دادم و حتی به قول معروف یه نکات ریزی هم کنار هر سوال براشون توضیح هم دادم

ولی باز هم خیلی سخت بود

فردای اون روز بهم ایمیل و پیام و زنگ اومد که شما قبول شدی و همه چیز خیلی سریع شروع میشه فردا یک جلسه توضیحی هست و از اول هفته بعد یک دوره یک ماهه آموزشی همراه با حقوق و بعد از اون کار

اما قراردادی که جلو ام گذاشتند خیلی نامردی بود. این شرکت کاریابی برای دو سال ۲۰ درصد از من درخواست کرده. هر چند که با وجود همون ۲۰ درصد بازهم مبلغ قرارداد خیلی بالاتر از این حرفهاست و هنوزم بیشتر در میارم اما اینجاش یه کمی منو دست نگهداشته تا با دوستانم و مشاورم مشورت کنم

به حاجی بابا هم پیام دادم که برام استخاره کنه

حس خوب

و چقدر من خوشبختم !

تفاوت اعتقاد ها

امروز موقع ناهار خانمی که در پذیرش کار میکرد با من در یک میز ناهار بود. خیلی آهسته و با طمانینه غذا میخورد و همزمان داشت یک فرم رو پر میکرد.

یک کیف چرمی نامتعارف هم کنارش بود. احساس فضولی ام گل کرد و گفتم ببخشید این کیف چیه؟ یه نگاه کرد بهم و خندید و کیف را باز کرد که توش دو تا کتاب بود.

یکی از کتابها خیلی کهنه و رنگ رو رفته و با جلدی چرمی بود و اون یکی دیگه کمی نو تر به نظر میرسید. بهم گفت این یکی انجیل است و اون یکی دفتر خاطراتم هست.


با پر رویی تمام گفتم میتونم اون کتاب انجیل رو ببینم. گفت اشکالی نداره

گفتم میدونی این بار اولم هست که کتاب انجیل رو دستم میگیرم از تعجب داشت شاخ در میاورد. داشتم کتاب رو وارسی میکردم کتاب چاپ کره جنوبی بود ظاهرا. گفتم چه جالب این کتاب کره ای هست! خانم تعجب کرد و گفت من ۱۵ ساله این کتاب رو دارم و تا حالا متوجه نشده بودم. بعد گفت تو واقعا تو زندگی ات کتاب انجیل رو دستت نگرفتی ؟ گفتم نه و این بار اوله

براش خیلی جالب بود که بدونه من چه احساسی دارم

روی جلد کتاب نوشته شده بود انجیل ویرایش پادشاه جیمز. پرسیدم این ویرایش مربوط به کدام شاخه مسیحیت میشه . گفت منظورت چیه گفتم مثلا  ارتودوکس پروتستان کاتولیک پروسبتریان باپتیست کدومش شما هستید؟ گفت ما هیچ کدوم ما فقط مسیحی هستیم گفتم امکان نداره باید یکی از اینا باشی گفت نه کلیسای ما اینطوری نیست و ما فقط مسیحی هستیم بهش گفتم ولی باید یکی از شاخه های مسیحیت باشید و ازش پرسیدم فرق این ویرایش با ویرایش های دیگه چیه و چرا شما این ویرایش رو نسبت به ویرایشهای دیگه انتخاب کردید ؟

در حالیکه ساکت بود و داشت غذاش رو میخورد به من که داشتم لقمه بزرگی تو دهنم میچپوندم نگاه کرد و گفت واقعا نمیدونم و بعدش  ازم تشکر کرد که چیزی رو بهش گفتم که نمیدونست و گفت که باید بره راجع بهش سوال کنه

الان دارم با خودم فکر میکنم که حدود چهار سال پیش یک ایرانی را در شهرمان دیدم که اصرار داشت از نزدیک ببینمش و من را به کلیسای خودشون  دعوت کرد در حالیکه اصلا من انتطارش رو نداشتم و وقتی ازش درباره انجیل لوقا که در دست همشون بود همین سوالها رو کردم با ناراحتی و عصبانیت باهام برخورد کردند. 


چند روز اخیر

حدود سه روز بود که هیچ نوع دسترسی به بلاگ اسکای نداشتم و نمی تونستم بازش کنم. هرچند که قرار نبود که هسته اتم بشکافم. 

روز یکشنبه تعطیل بودم و با خودم گفتم که باید هوایی به کله ام بخوره و رفتم دریاچه ای که نزدیک خونه مون هست. حدود ۲۵ دقیقه با ماشین راه هست . 

بعد از تقریبا سه سال دوباره به اینجا سر میزدم و حالا فهمیدم که چه اشتباه بزرگی میکردم که خودم را از این طبیعت زیبا محروم میکردم 

فراموشی

من گاهی یادم میره که همیشه به غرورم مینازیدم و اینکه اگه لازم باشه برام فرقی نمیکرد که کی ام و کجام و چیکاره ام و طرف مقابل ام کیه. بدون توجه حرفم رو میزدم و یا کارم رو میکردم هر چی میخواست بشه.

این چند روز یاد گرفتم که نباید این اصل رو در زندگی ام فراموش کنم. وقتی یکی فکرهای نادرست و قضاوت یکطرفه راجع به من میکنه برای همیشه از ذهنم محو خواهد شد حتی اگر یکی از بهترینهای زندگی ام باشه.