وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

فراموشکاری

بعضی وقتها من در مورد قضاوت کردن آدمها دچار اشتباه میشم چون فکر میکنم همه آدمها مثل من فکر میکنند و مثل خودم بعضی چیزها و بعضی جزییات ها خیلی براشون مهم است. به نظر من این میتونه یک نقطه ضعف خیلی بزرگ باشه (برای من یا دیگران؟ من اینجا منظورم برای خودم هست)


من و مجتبی 4 سال باهم همکلاس بودیم سه سال دوره راهنمایی و یک سال دوره دبیرستان. از این مدت سه سال آخرش رو ما هم مسیر بودند و هنگام بازگشت به خانه باهم میرفتیم تا خانه. شاید بعضی ها بپرسند چرا فقط مسیر بازگشت رو باهم بودید. باورتان نمیشه که در تمام این چهار سال مسیر رفتن به مدرسه رو تنها بودم! چون من کسی بودم که همیشه و بدون استثناء دیر سر کلاس حاضر میشدم! پس رسیدن رو بیخیال! ولی برگشتن باهم بودیم 

فکر کن اون سالهای بین 11 تا 16 سالگی از شیرین ترین و خاطره انگیزترین سالهای زندگی آدم هست و مجتبی از کسانی بود که من شاید هیچ وقت فراموشش نکنم بیشتر صحبتها و جاهایی که باهم میرفتیم 

دست بر قضا بعد از چندین سال روزی در فیسبوک دیدمش مدت کوتاهی باهم صحبت کردیم و مجتبی از اینکه تمام خاطرات آن دوران را یادم هست تعجب کرده بود چون آن زمان من دیگر ایران نبودم (افغانستان بودم). بعد از اون صحبت دیگه هیچ وقت باهم صحبت نکردیم یا من سرم شلوغ بود و اونهم اصلاً راغب نبود که چت رو با من شروع کنه و البته دیگه فیسبوک هم نبود

چند روز پیش چشمم به پروفایلش در واتس آپ خورد و گفتم احوالپرسی ای باهاش کنم و این بار از اینکه همون یه ذره خاطرات رو هم فراموش کرده بود تعجب کردم. اگر راستش را بگم کلاً ناراحت شدم که این چه جور دوستی ای است بین من و اون. 

بعدها با خودم فکر کردم خب شاید مشکلات و سختی های زندگی است که اینطور شده ولی کمی بیشتر که فکر کردم به خودم گفتم مرد حسابی اون بعد از این 17-18 سال چطور اینقدر باید یادش مانده باشد اینکه تو اینقدر غیر نرمالی تقصیر اون نیست 

خلاصه همینطوری به خودم دارم تسلی میدم 

البته وقتی این نوع برخورد رو بیشتر و بیشتر از دیگران دیدم دارم بیشتر به این موضوع میرسم که باید کمتر در این مورد حرص بخورم 

یک سخنی از شاخان مجازی

چند هفته پیش اتفاقی یک استوری در اینستاگرام از یکی از شاخهای معلوم الحال مجازی دیدم که تعریف میکرد:


"در یکی از اکانتهای فیکم یک دختر هست که فالو اش میکنم، این دختر فوق العاده مهربون هست و همیشه و در همه حال تنها چیزی که ازش میبینیم مهربانی است یعنی هیچ وقت خشم ناراحتی و حتی خندیدن را هم ازش نمیبینی هیچ وقت نمیبینی غیبت کسی رو بکنه یا شوخی کنه یا هر کار دیگه ای. این تو اینستاگرامش فقط یه آدم مهربونه. به نظر من این آدم یه مشکل جدی با خودش داره که خودش نیست. واقعا چقدر آدم کسل کنند ه و بیخودی هست این آدم. من به شدت ازش بدم میاد. یعنی چی همیشه در حال مهربانی کردن هستی؟ همه پستهاش همه کارهاش و حرفهایی که در ظاهر نشون میده همش همینطوریه. 

آدم مجموعه ای از حس ها و حالت های مختلف هست. گاهی شاده گاهی غمگین گاهی ناراحت و عصبانی و گاهی حسود. این آدم اصلا خودش نیست از اینجور آدمها بترسید چون در باطن خیلی عوضی تر بقیه هستند"


خداییش گاهی این شاخهای مجازی با وجود این گنده  دماغی هاشون راست میگن ها 

انگشت اشاره من

این چند روزی که کارم همش با کیبورد و کامپیوتر و وارد کردن اطلاعات و محاسبه آنها هست به این نکته پی بردم که من تایپ کردنم کاملا اشتباه هست 

در واقع من با پنج انگشت به جای ده انگشت تایپ میکنم سه تا انگشت از دست راست و دو انگشت از دست چپ (که همونم به نظرم یک انگشت هست) 

تازه  وقتی که بیشتر دقیق شدم فهمیدم که بیشتر عمل اصلی تایپ رو انگشت اشاره دست راستم میکنه و اون چند تا انگشت دیگه فقط بهش کمک میکنند. 

و ناگفته نماند که وظیفه کلیک کردن در موس هم همین انگشت طفل معصوم انجام میده 

برای همین بعد از این چند روز دیدم که این انگشت اشاره ام چقدر درد میکنه 


اینم از شانس ما!

هفته پیش از طرف یکی از دوستان مسجدی زنگ زدند و گفتند برات افطاری میاریم. وقتی آوردند هم خیلی غذای مفصل و متنوعی هست و هم خیلی زیاد هست و حتی اگر غذا را بزارم یخچال و کم کم استفاده کنم باز هم خراب میشه برای همین فکر کردم که حیف هست این غذا که به نیت افطاری به من داده شده دور ریخته بشه. در خونه همسایه ها رو زدم و به بعضی هاشون هم پیام دادم. نه جواب دادند و نه در رو باز کردند. (ترس از کرونا هست دیگه!) 

تا اینکه یادم اومد یه خانم مسلمان بنگلادشی بود که یه زمانی باهم در یک دوره آموزشی بودیم . بهش زنگ زدم و خیلی خوشحال شد که براش افطاری میارم و با کمال میل قبول کرد. منم نصف بیشتر اون سینی غذا رو که فکر کنم برای 4-5 نفر آدم کافی بود خیلی تمیز و شیک بسته بندی اش کردم (ترس از کرونا هست دیگه!) و بردم بهشون دادم. هم خودش و هم شوهرش خوشحال شدند. واقعاً شاید قسمت این بود که این افطاری فقط به مسلمانها برسه. 

امروز خانمه بهم زنگ زده که آدرست رو برامون بفرست چون ما هم نذر افطاری داریم برات بیاریم. 

خلاصه آدرس دادم 

و وقتی رسیدند زنگ زدند و ازشون غذا رو که اتفاقا خیلی خیلی بهتر از من بسته بندی کرده بودند گرفتم و خوشحال و خرامان رفتم خونه تا بازشون کنم. 

که دیدم ای دل غافل. غذاشون صد در صد گوشت هست! عاقا تماماً قرمه گوشت! یعنی من حتی نمیتونم بهش لب بزنم! 

حالا من کی رو پیدا کنم این غذا رو ببرم دم در خونه شون؟؟؟؟


تشویق کردن

شما هم مثل من به بعضی از وبلاگها روزانه سر میزنید تا آمار بازدیدکنندگانشون بالا بره بلکه تشویق بشند پست جدید بزارند یا فقط من اینطوریم؟

بی بی سی مرموز

چند روز پیش در یکی از برنامه های بی بی سی مصاحبه ای داشتند با خانم جنیفر گراوت که یک خانم جوان آمریکایی بود. این خانم علاقه شدیدی به رومی (مولانا) و اشعارش داشت زبان فارسی را یاد گرفته بود و خیلی مسلط و با صوت قرآن را تلاوت میکرد. 

البته این خانم به زبان انگلیسی جواب سوالها را میداد و یک مترجم جوابهای او را ترجمه میکرد 

در کل برای من خیلی متعجب کننده بود که رسانه ای مثل بی بی سی دارد این کار را انجام میدهد و حاضر شده یک نفر در برنامه شان بیاید و قرآن را تلاوت کند. البته سوالهایی که مجری برنامه میکرد خیلی جهت دار و به قولی از دل خیلی از پرسشگران مخالف ایشان بود اما جالب این بود که ایشان با لبخند و خیلی منطقی جوابهای ایشان را میداد. 

نکته اصلی این مصاحبه برای من قسمت نظراتش در فیسبوک بود. 

90 درصد ایرانی هایی که کامنت گذاشته بودند به نحوی کاملاً مخالف مسلمان شدن این خانم بودند و نفرت و کینه از کامنتهایشان دیده میشد و 90 درصد افغان ها هم بخاطر اینکه ایشان رومی را شاعری اهل ایران (شاید همان ایران امروزی) خوانده شده بود ناراحت بودند و مدام در حال تذکر دادن بودند که اینطور نیست. 

عده خیلی کمی هم به اصل خبر توجه داشتند. 

بعد از دیدن کامنتها متوجه شدم بی بی سی چقدر راحت با یک خبر هدفدار تونست عمق فاجعه و اختلاف را نشان بده. شاید هم چند سال بعد موضوع خبرش دوباره این خانم باشد و با این تفاوت که اینبار ایشان سناریوی جدیدتری دارند. 

گفتم بی بی سی چون در مقایسه با خبرگزاری های غربی دیگه خیلی حرفه ای تر عمل میکنه. کسی که دیگه از رادیو آمریکا و دویچه وله و رادیو فردا و منو تو توقع بیطرفی نداره.

به هر حال به آب زیر کاه بودن این بی بی سی بیشتر پی بردم. در ظاهر فکر میکنی چقدر سعی میکنند حرفه ای و بیطرفانه عمل کنند اما میبینی هدفشان از کارهایشان چیز دیگری است و روی دیگر واقعیتشان همیشه پوشیده است. 

آدمهای دو رو همیشه همینطوری اند یک طرف ظاهرشان انسان مهربان و خیرخواه و همیشه دلسوز و طرف دیگر آدمی که مدام برای نفع شخصی خودش کار میکند.

اشتباه پشت اشتباه!

گاهی آدم یک کار اشتباهی میکنه که بعدش مجبوره چند کلی وقت و انرژی اش رو هدر بده و یا اصلا بهش تن بده! 


تن دادن من به این دوره آموزشی بیمه بیکاری یکی از اونها هست! داشتم قشنگ از زندگی ام لذت میبردم و پول بیمه بیکاری ام رو که اتفاقا بد هم نبود رو میگرفتم که به سرم زد برای این دوره اقدام کنم و بعدش به اصلاح سر کار برم. اصلا نه بدنم و نه روحیه ام برای این کار آماده نیست. هر روز حتی روزهای یکشنبه هم آموزش دارند. 


من مطمئنم اینا خودشون هم نمیدونند دارند چیکار میکنند و به شدت گیج و کلافه هستند آخه مگه میشه اون حجم زیاد از اطلاعات رو در یک هفته و روزی هشت ساعت به مردم یاد بدید و بعد توقع داشته باشید کسی یاد بگیره و سریع دست به کار بشه؟


یه کم در مورد کار بگم 

باورتون میشه که در کشوری که مهد تکنولوژی کامپیوتری هست. جایی که همه زبانهای برنامه نویسی در آن بوجود آمده و هنوز هم غولهای تکنولوژی از آی بی ام و مایکروسافت و اپل و گوگل و آمازون و کلی ابر شرکت در آن هست در ایالتی که یکی از سمبلهای بزرگ اون کشور هست مثل نیویورک هنوز هم از زبان برنامه نویسی کوبول در ادارات دولتی شون استفاده میکنند ؟؟؟

برنامه ای که 40 سال پیش نوشته شده و چند بار آپدیت شده! 

یعنی حتی از زبان قدیمی سی پلاس پلاس هم استفاده نکردند! زمانی که من دبیرستان بودم اسم این زبان کوبول رو به عنوان یکی از زبانهای قدیمی برنامه نویسی شنیده بودم! 

واقعا چرا؟؟؟؟

با خودم که فکر کردم جوابش رو اینطوری به خودم دادم شاید چون این برنامه ها هم قدیمی و هم نوشتنش فوق العاده سخت هست دیگه کسی نیست که اونها رو بلد باشه. خداییش دیگه جایی هست که کوبول یاد بده؟ اینطوری هک کردن این برنامه هم خیلی اعصاب و وقت و مهارت میخواد. آخه یه برنامه قدیمی دیگه اون قدر امکانات نداره که بشه ازش نقطه ضعف در آورد و راحت تر میشه ازش حفاظت کرد. 

نکته بعدی که به نظرم اومد این بود از اونجایی که این برنامه کامپایلر آنچنانی نمیخواد پس خیلی خیلی سریعتر اجرا میشه و این سرعت رو در پردازش اطلاعات واقعا حس میکردم یعنی در مبحث بیگ دیتا واقعا خیلی بهتر عمل میکنند


شدیم عین آدمهای 40 سال پیش با کیبورد همه اموراتمون رو انجام میدیم و یک صفحه سیاه زشت دائم جلو ما هست کار من پردازش و وارد کردن اطلاعات و نتیجه گیری هست! یک کار خیلی بیخودکه میتونستند برنامه اش رو بنویسند و اتوماتیک کارها رو انجام بده. و چون باید این کار را در خانه انجام بدی و روزهای اول هست و همه گیج و منگ هستند هیچ کس هم نیست که کمکت کنه. هیچ کس!!!

من هر روز در دوره های آموزشی حداقل چهل دقیقه اش رو خواب بودم!!!! یک ساعتش رو هم اصلا اهمیت نمیدادم کلا زمان مفید یادگیری ام یک یا دو ساعت در روز بود خیلی سخته آخه این 

خیلی کمر درد گرفتم این روزها و البته خسته! 


دل پر از این نژاد برتر آریایی


حدود دو هفته پیش با سریال نون خ آشنا شدم و راغب شدم تمام قسمتهای فصل دومش را ببینم. همین باعث شد که برم سراغ فصل اول این سریال و اون رو هم به طور کامل ببینم. هرچند سریالهای ایرانی و مخصوصا این چند سال کیفیت خودشون رو به شدت از دست دادند اما این سریال به نسبت بهتر و خوش ساخت تر بود و منم به سریال طنز معمولا نه نمیگم. 

خلاصه وقتی فصل اول این سریال رو نگاه میکردم دیدم چند جایی اشاره به مهاجرین افغانستانی هم در سریال داشت. نمیدونم چه اصراری هست که باید حتما مهاجران افغانستانی رو باید یک کارگر ساده و خیلی تحقیر آمیز نشون بدند. اصلاً اون قسمتهایی که با حضور چند کارگر ساده گذاشتند هیچ تاثیری در روند فیلم نداشت که باید حتما در متن فیلم میبود اما خواستند یه جوری عقده شخصی و تخریبشون رو در سریال به نمایش بزارند. 

============================================

دیروز در یکی از شبکه های خبری متوجه شدم که حدود 50 نفر که سعی داشتند به طور غیر قانونی ازمرز افغانستان بگذرند رو مرزبانها دستگیر کردند و بعد همه آنها را مجبور کردند که به قسمت عمیق رودخانه بپرند. جریان آب همه آنهارا با خودش برده و تا دیروز تونسته بودند جسد 7 نفر شان را پیدا کنند. 

زیر همون تیتر خبری خیلی از ایرانی ها هم کامنت گذاشته بودند که کار خوبی کردند چون آنها نباید به طور غیر قانونی وارد یک کشور بشوند. 

==========================================

هیچ موقع، در این مدت خیلی طولانی از سال 1383 تا حالا که وبلاگ داشتم هیچ وقت سعی نکردم از خاطرات بدی که بخاطر برخوردهای تبیعیض آمیز با خودم داشتم بنویسم. اما امروز فکر کردم کمی بنویسم شاید در آینده گذرم به این پست دوباره بخورد و یا کمی بیشترش کنم و یا کمی کمترش کنم و یا اصلا پاکش کنم. 

اینجا دو تا خاطره بدم  رو از زمانی که در ایران بودم مینویسم 

1- 

زمانی که تازه جوانتر شده بودم داشتم در خیابان راه میرفتم و همینطوری سر به زیر داشتم راه میرفتم که دیدم یک سرباز و یک آدم دیگه که لباس شخصی داشت من رو متوقف کردند و ازم خواستند که کارت شناسایی بهشون نشون بدم که دست بر قضا من هیچ وقت کارت شناسایی با خودم همراه نداشتم. و بالاجبار سوار یک اتوبوس شدم که همه آنهایی که کارت شناسایی نداشتند هم آنجا بودند. تنها کاری که تونستم این بود که یواشکی!! و دور از چشم آنها به شماره خانه مان زنگ زدم و گفتم منو گرفتند و الان هم اینجا هستم. چون بهم گفته بودند که تلفنم رو خاموش کنم. آن یکساعتی که در آن اتوبوس بودم واقعا در روحیه من تاثیر بدی گذاشت و کلاً شوکه شده بودم از اونهمه حرفهای رکیک و کتکهایی که میزدند و زورگویی هایی که میکردند (ببخشید بیشتر از این نمیتونم بازش کنم). 

خلاصه چون مدام در مسیر راه بهم پیام میدادند و منم آدرس میدادم (چون اتوبوس میرفت جاهای مختلف شهر برای چند دقیقه توقف میکرد تا پر بشه) بالاخره مادرم با تاکسی دربستی که گرفته بود اتوبوس رو متوقف کرد و با داد و بیداد و دعوا و نشون دادن کارت شناسایی و کارت دانشجویی ام منو از اتوبوس آورد بیرون!  ماشالله ننه 


2- 

زمانی بود که دیگه تصمیمم بزرگ زندگی ام رو گرفته بودم و میخواستم از ایران به افغانستان برم. طی یک ماجرایی که داستانش طولانیه در مسیری که راهی مشهد بودم و بعد از آنجا به طرف افغانستان در پلیس راه من رو متوقف کردند و اینبار دیگه خودم گفتم که هیچ کارت شناسایی ای ندارم و من را بردند به یک اردوگاه و بعد از آنجا به طرف مرز افغانستان. آنجا جایی بود که اون شوک روحی قبلی که در اتوبوس برام رخ داد مقابلش هیچی نبود. بیشتر از این توضیح نمیدم بابتش 


اینو هم بگم که من آدم نازک نارنجی ای نیستم تقریبا روز و هفته ای نبود که زخم زبان و گوشه کنایه از این و آن در مدتی که در ایران بودم نشنیده باشم. 


به هر حال همه اینها را گفتم ولی این را هم میخواهم بگویم که ایران زادگاه من است. در آنجا بزرگ شدم و درس خواندم و وارد زندگی ام شدم. بخش بزرگ، مهم، و شیرین زندگی من در ایران است. شاید علاقه و دلسوزی ای که برای ایران دارم اگر اندازه یک ایرانی نباشد کمتر هم نخواهد بود. ولی این را هم میدانم که این ذهنیت کلیشه ای از یک تبعه افغانستان  چه مهاجر در کشور خودشان باشد و چه اصلا مهاجر نباشد و چه جای دیگری باشد را همیشه دارند و هیچ استثنایی را تا حالا ندیدم .

آقا حقیقته دیگه الکی نزنید زیرش . از بدترین حالتش که میان جلو خودم بهم میگن و بهترین حالتش که میگن آخی شما خیلی آدمهای خوب و زحمتکشی هستید. 

برای همین تعداد دوستان صد در صد ایرانی من اندازه انگشتان یک دست هم نیست. چون همیشه این ذهنیت منفی و تحقیر آمیز رو دارند. همین وبلاگ رو دو بار آدرسش رو عوض کردم خیلی ها را از قسمت پیوندها پاک کردم چون نمیخواستم باهاشون دیگه صمیمی بشم وقتی که میفهمند از افغانستان هستم شروع میکنند احتیاط کردن و به قول خودشان زرنگی کردن.

 برای من کسی که ذره ای خودش را بهتر از من بداند در حالی که نیست و بخواهد طوری با من برخورد کند که احساس زرنگی کند، اون شخص یا بلاک شده یا مثل خودش باهاش رفتار شده. جدا از هرگونه تفکر و نژاد و جنسیتی که داشته باشه.  

متاسفانه به جز عشق و علاقه ای که به زادگاهم داشتم، زندگی  با مردمان نژاد برترش را هم تجربه کردم! 

ماه رحمت

خدا را شکر 

این ماه رمضان، همیشه ماه رحمت بوده. حالا مخصوصا وقتی که با اردیبهشت هم عجین بشه. 

الناز گلرخ تینک میکند

امروز بعد از کلاس آموزشی که داشتم بنا به اصرار خیلی از صفحات مجازی رفتم این آهنگ الناز گلرخ و شوهرش حمید فدایی به اسم "جاست فالو می"  رو گوش دادم. 

داشتم فکر میکردم بعد اینهمه اتفاق وحشتناک اوضاع کم کم بهتر میشه تا اینکه این ویدیو رو دیدم! 

هر چند که بابت گوش دادن این آهنگ فاخر پولی ندادم اما همش حس میکردم باید یه پولی هم بگیرم .!

آخه خانم نمیشد تو این دوران قرنطینه شما هم تو خونه همون کیک تون رو درست میکردید و آهنگ نمیخوندید؟

خداییش اصلاً تینک نمیکردم اینقدرخوب باشی! 

یک ساعت تینک از هزار سال عبادت بهتر است. شهرداری تهران

باز خدا رو شکر خارجیها اون قسمت فارسیشو نمیفهمن وگرنه اونو چطور جمعش میکردیم 


یعنی مدتها بود اینقدر نخندیده بودم . خداییش دمت گرم