وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

خدایا این کی باید درست بشه

عاغا نمیشه! نمیشه! 

گاهی نژادپرستی یا خودبرتربینی تو گوشت و خون بعضی ها نفوذ کرده. همه چیز شده زرنگ بازی! اگه زودتر اومدی اینجا پس تو مال اینجایی! 

بازم ممنون از خیلی ها که برام پیام گذاشتند و یا شخصی پیام دادند و ویس گذاشتند. دیدیم هم که چقدر سازمان یافته این قضیه مهاجرین افغانستان این روزها بولد شد. 

هیچ کس نتونست منو قانع کنه همه هم با رودربایستی که با من داشتند بعضی حرفهاشون رو قورت میدادند. 

در مورد بحث کردن هم هر وقت طرف مقابلم رو دیدم که بدون احساس بالا بودن و بدون نگاه از بالا به پایین باهام صحبت کرد میشینم حرفش رو گوش میدم. 

دیگه حوصله ندارم و امروز هم بشدت مریضم 

دل پر از این نژاد برتر آریایی


حدود دو هفته پیش با سریال نون خ آشنا شدم و راغب شدم تمام قسمتهای فصل دومش را ببینم. همین باعث شد که برم سراغ فصل اول این سریال و اون رو هم به طور کامل ببینم. هرچند سریالهای ایرانی و مخصوصا این چند سال کیفیت خودشون رو به شدت از دست دادند اما این سریال به نسبت بهتر و خوش ساخت تر بود و منم به سریال طنز معمولا نه نمیگم. 

خلاصه وقتی فصل اول این سریال رو نگاه میکردم دیدم چند جایی اشاره به مهاجرین افغانستانی هم در سریال داشت. نمیدونم چه اصراری هست که باید حتما مهاجران افغانستانی رو باید یک کارگر ساده و خیلی تحقیر آمیز نشون بدند. اصلاً اون قسمتهایی که با حضور چند کارگر ساده گذاشتند هیچ تاثیری در روند فیلم نداشت که باید حتما در متن فیلم میبود اما خواستند یه جوری عقده شخصی و تخریبشون رو در سریال به نمایش بزارند. 

============================================

دیروز در یکی از شبکه های خبری متوجه شدم که حدود 50 نفر که سعی داشتند به طور غیر قانونی ازمرز افغانستان بگذرند رو مرزبانها دستگیر کردند و بعد همه آنها را مجبور کردند که به قسمت عمیق رودخانه بپرند. جریان آب همه آنهارا با خودش برده و تا دیروز تونسته بودند جسد 7 نفر شان را پیدا کنند. 

زیر همون تیتر خبری خیلی از ایرانی ها هم کامنت گذاشته بودند که کار خوبی کردند چون آنها نباید به طور غیر قانونی وارد یک کشور بشوند. 

==========================================

هیچ موقع، در این مدت خیلی طولانی از سال 1383 تا حالا که وبلاگ داشتم هیچ وقت سعی نکردم از خاطرات بدی که بخاطر برخوردهای تبیعیض آمیز با خودم داشتم بنویسم. اما امروز فکر کردم کمی بنویسم شاید در آینده گذرم به این پست دوباره بخورد و یا کمی بیشترش کنم و یا کمی کمترش کنم و یا اصلا پاکش کنم. 

اینجا دو تا خاطره بدم  رو از زمانی که در ایران بودم مینویسم 

1- 

زمانی که تازه جوانتر شده بودم داشتم در خیابان راه میرفتم و همینطوری سر به زیر داشتم راه میرفتم که دیدم یک سرباز و یک آدم دیگه که لباس شخصی داشت من رو متوقف کردند و ازم خواستند که کارت شناسایی بهشون نشون بدم که دست بر قضا من هیچ وقت کارت شناسایی با خودم همراه نداشتم. و بالاجبار سوار یک اتوبوس شدم که همه آنهایی که کارت شناسایی نداشتند هم آنجا بودند. تنها کاری که تونستم این بود که یواشکی!! و دور از چشم آنها به شماره خانه مان زنگ زدم و گفتم منو گرفتند و الان هم اینجا هستم. چون بهم گفته بودند که تلفنم رو خاموش کنم. آن یکساعتی که در آن اتوبوس بودم واقعا در روحیه من تاثیر بدی گذاشت و کلاً شوکه شده بودم از اونهمه حرفهای رکیک و کتکهایی که میزدند و زورگویی هایی که میکردند (ببخشید بیشتر از این نمیتونم بازش کنم). 

خلاصه چون مدام در مسیر راه بهم پیام میدادند و منم آدرس میدادم (چون اتوبوس میرفت جاهای مختلف شهر برای چند دقیقه توقف میکرد تا پر بشه) بالاخره مادرم با تاکسی دربستی که گرفته بود اتوبوس رو متوقف کرد و با داد و بیداد و دعوا و نشون دادن کارت شناسایی و کارت دانشجویی ام منو از اتوبوس آورد بیرون!  ماشالله ننه 


2- 

زمانی بود که دیگه تصمیمم بزرگ زندگی ام رو گرفته بودم و میخواستم از ایران به افغانستان برم. طی یک ماجرایی که داستانش طولانیه در مسیری که راهی مشهد بودم و بعد از آنجا به طرف افغانستان در پلیس راه من رو متوقف کردند و اینبار دیگه خودم گفتم که هیچ کارت شناسایی ای ندارم و من را بردند به یک اردوگاه و بعد از آنجا به طرف مرز افغانستان. آنجا جایی بود که اون شوک روحی قبلی که در اتوبوس برام رخ داد مقابلش هیچی نبود. بیشتر از این توضیح نمیدم بابتش 


اینو هم بگم که من آدم نازک نارنجی ای نیستم تقریبا روز و هفته ای نبود که زخم زبان و گوشه کنایه از این و آن در مدتی که در ایران بودم نشنیده باشم. 


به هر حال همه اینها را گفتم ولی این را هم میخواهم بگویم که ایران زادگاه من است. در آنجا بزرگ شدم و درس خواندم و وارد زندگی ام شدم. بخش بزرگ، مهم، و شیرین زندگی من در ایران است. شاید علاقه و دلسوزی ای که برای ایران دارم اگر اندازه یک ایرانی نباشد کمتر هم نخواهد بود. ولی این را هم میدانم که این ذهنیت کلیشه ای از یک تبعه افغانستان  چه مهاجر در کشور خودشان باشد و چه اصلا مهاجر نباشد و چه جای دیگری باشد را همیشه دارند و هیچ استثنایی را تا حالا ندیدم .

آقا حقیقته دیگه الکی نزنید زیرش . از بدترین حالتش که میان جلو خودم بهم میگن و بهترین حالتش که میگن آخی شما خیلی آدمهای خوب و زحمتکشی هستید. 

برای همین تعداد دوستان صد در صد ایرانی من اندازه انگشتان یک دست هم نیست. چون همیشه این ذهنیت منفی و تحقیر آمیز رو دارند. همین وبلاگ رو دو بار آدرسش رو عوض کردم خیلی ها را از قسمت پیوندها پاک کردم چون نمیخواستم باهاشون دیگه صمیمی بشم وقتی که میفهمند از افغانستان هستم شروع میکنند احتیاط کردن و به قول خودشان زرنگی کردن.

 برای من کسی که ذره ای خودش را بهتر از من بداند در حالی که نیست و بخواهد طوری با من برخورد کند که احساس زرنگی کند، اون شخص یا بلاک شده یا مثل خودش باهاش رفتار شده. جدا از هرگونه تفکر و نژاد و جنسیتی که داشته باشه.  

متاسفانه به جز عشق و علاقه ای که به زادگاهم داشتم، زندگی  با مردمان نژاد برترش را هم تجربه کردم!