وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

دختر دایی

دختر دایی دو سال از من کوچکتره. با هم بزرگ شدیم در یک محیط بزرگ شدیم چند سال اصلاً همسایه بودیم و اون سالهایی هم که نبودیم خونه ما و دایی اونقدرها دور نبود. برای همین مثل خواهر و برادر بودیم تا اینکه به سن نوجوانی رسیدیم و بنا به رسوم خانوادگی و مسائل فامیلی دیگه با هم صحبت نمیکردیم و به اصطلاح دختر دایی از ما رو میگرفت. تا اینکه عروسی کرد. 

روزگار طوری شد که من اصلاً خانواده دایی ام رو فراموش کرده بودم چون دیگه چند سالی بود که شیراز نبودم و در شهر جدید و محیط جدید و مردمان جدید دیگه کم کم خو کرده بودم. البته واقعا وقت و حوصله ای هم نداشتم که جویای احوال فامیل باشم. 

چند روز پیش پیامی رو توی واتس آپم دیدم و شماره چون ناشناس بود زیاد تحویل نگرفتم تا اینکه خودش رو معرفی کرد. خود دختر دایی بود و متوجه شدم که دختر دایی ام به همراه همسرش و دخترش همه باهم مهاجرت کردند و رفتند ترکیه.

بعد از سالها باهم حرف زدیم. صداش دیگه اون شور و شوق و شوخ طبعی که ازش سراغ داشتم رو نداشت. 

خیلی ناراحت و پریشان بود. میگفت همه راهها براشون بسته است و نمیتونند ریسک کنند تو این سرمای زمستان برن جلوتر. هر روز به این فکر میکنه که دوباره برگرده به ایران. 

حس سرخوردگی و ناراحتی اش من رو هم ناراحت کرد و اینکه خودم هم هیچ کاری نمیتونستم بکنم بیشتر ناراحت شدم. 

به هر تنها کاری که میتونستم این بود که بهش انرژی بدم و سعی کنم کاری کنه که روحیه اش رو از دست نده. 

واقعا احساس تنهایی و غربت باعث چه چیزهایی که نمیشه. 

اگر روزی به سرتان زد که باید مهاجرت کنید و به قول معروف "ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش -- بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش" سعی کنید حداقل از مسیر قانونی و درست حسابی اش برید تا بعدا دچار بحران روحی و استرس نشید.