وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

ادامه پست قبلی

این روزها این دوره ها رو داریم میگذرونیم و هر کدام حداکثر سه روز!!!

- برنامه نویسی پایتون (این آسونترینش بوده تا حالا برای من)

- مدیریت دیتابیس RDBMS  با برنامه اس کیو ال شرکت اوراکل (این تاحالا سخت ترین بوده)

- اسکریپت نویسی یونیکس 

- اسکریپت نویسی پاور شل ویندوز (این مقام دوم)

- ITIL یه نوع سیستم مدیریتی برای شرکتهای آی تی هست 

 

کلاسها هنوز تموم نشده تا حالا امتحان آنلاین دو تاش رو قبول شدم و هفته دیگه هم یک امتحان عمومی از هر چهارتاش دوباره میگیرند اینم آنلاینه اما با دوربین و تجهیزات که تقلب نکنیم و باید بالاتر از 60 درصد بگیرم تا بتونم کار رو ادامه بدم! 

خیلی ها بهتر از من هستند چون تجربه بهتری دارند و خیلی ها هم هستند که خیلی بدتر ازمن هستند 


اما راجع به خونه بابا اینها تونستم براشون بیست میلیون بفرستم، خیلی بابا خوشحال شد اما اونها بیشتر از اینها نیاز دارند. یه مشکلی برای خانواده های مثل ما اینه که توقع اونها از بچه شون که خارج از کشوره خیلی خیلی بالاست درحالیکه ما خودمون هم اینجا زندگی و مشکلات خودمون رو داریم. به حاجی گفتم شما برید از هر جایی که میتونید قرض بگیرید با خیال راحت من پولش رو چند ماهه میدم اما میدونم حاجی هرگز اینکار رو نمیکنه. 


ماه محرم هم داره شروع میشه و چقدر دلم میگیره که امسال نمیشه مثل سالهای قبل راحت بری مسجد. یکی از مسجد ها برامون ایمیل زده که ما گنجایش مون محدوده و باید از قبل برای حضور در مراسم ثبت نام کنید - اون یکی دیگه گفته بیایید اما باید به شدت فاصله رو رعایت کنید. البته برنامه فارسی رو آنلاین هم کردند که بتونیم از سایت مسجد تماشا کنیم. ولی خب برای من فضای مسجد هم مهم بود. باید یکی از شبها برم 

دغدغه این روزهای من

این روزها دارم به این فکر میکنم که چطور میتونم به پدر و مادرم بابت پیدا کردن خانه جدید برای رهن کمک کنم. ارزش پول به شدت پایین اومده و برای همین صاحبخانه گفته که پولتان آماده است. حالا باید حداقل 80 میلیون دیگه بزارن روی قیمت رهن خانه تا تازه بتونن یه خونه مثل اون قبلی پیدا کنند. 

من نهایتش 20 میلیون بهشون بتونم کمک کنم اما اونها خیلی بیشتر نیاز دارند. 


دغدغه دیگه ام اینه که این روزها از نظر کاری و دوره آموزشی به شدت سخت هست (به شدت) و من باید هر طور شده این دوره رو تموم کنم! (باید) 

اما مگه وقت و حوصله کافی دارم؟؟؟


قصه احمد و اختر

در زمانهای خیلی خیلی قدیم در یکی ازمحله های قدیم جوانی بود به اسم احمد که عاشق دختر هم محله ای به اسم اختر شده بود. بالاخره یک روز دل رو به دریا میزنه و میره به خواستگاری اختر اما بابای اختر مخالفت میکنه و میگه تو هیچ آهی در بساط نداری و این حرفش باعث میشه که احمد تصمیم بگیره بره خارج از کشور و کار کنه و بعد از اینکه مقداری پس انداز کرد برگرده و با اختر عروسی کنه. 

اما در طول آن دو سالی که احمد در خارج از کشوربود اختر با فشار پدرش مجبور میشه با یکی دیگه عروسی کنه و وقتی احمد برمیگرده میبینه که اختر عروسی کرده. این باعث میشه که احمد هم تصمیم بگیره برگرده همون خارج و همانجا عروسی کنه و کلاً همه چیز رو فراموش کنه.

===

===

چهل سال گذشت . احمد در تمام این سالها به کشورش برنگشته بود همانجا زندگی کرد بچه هاش بزرگ شدند و تنهاش گذاشتند و از همسرش هم جدا شد. در تمام این سالها سعی میکرد اختر رو فراموش کنه اما هرگز نتونست. 

زندگی اختر هم تقریبا همین طور بود دارای فرزند شد همسرش فوت کرد و در سن پیری در خانه داماد و دخترش زندگی میکرد. او هم هرگز نتوانسته بود احمد را فراموش کند گاهی به فکرش بود و گاهی خوابش را میدید.

===

===

احمد با خودش فکر کرد که در این سالهای آخر عمرش حداقل  برگرده  به کشورش  و  حداقل یک بار دیگه اختر رو ببینه. اما دیگه چیزی از اون محله و کوچه باقی نمانده بود. 


=== 

ادامه این داستان رو بعدا مینویسم عید قربان هم هست و خاطرات تلخ و شیرینی از این عید دارم برای همه عیدتان مبارک 

و باز هم بازی مورد علاقه من- دو راهی های شیرین

امروز زنگ اومد و از یک جای دیگه هم برام پیشنهاد کاری اومد این در حالی هست که امروز روز اول کار جدیدم هست! 

به تماسشون نه نگفتم چون میدونم در بهترین شرایط من تا دو یا سه هفته دیگه بهم میگن که بیا شروع کن و تا اون موقع اینجا رو هم سبک سنگین کردم برای خودم. 

البته از نظر کلاس کاری صد در صد اینجایی که الان شروع کردم خیلی بهتره! و احتمالا به اونها نه خواهم گفت. ولی همیشه شیرین هست که یک نیروی ذخیره خوب هم داشته باشی! 


راستی بابت اون پست فیسبوکی ام هنوز هم دوستهام دارند بهم تبریک میگن در حالیکه دیروز استعفا دادم و امروز هم رسماً از سیستمشون بیرون اومدم !

چه سوتی ای دادم

اومدم پروفایل فیسبوکم رو عوض کنم بعد یک قسمتی اش بود که راجع به سوابق کاری بود که حدود 5 سال بود آپدیتش نکرده بودم. امروز گفتم بیا آپدیتش کنم کار الانم که تو وزارت کار هست رو اضافه کردم هر چند که تاریخ شروعش که چهار ماه پیش بود رو هم زده بودم  اما نگو این تبدیل شد به یک پست جدید و رفت رو صفحه اول فیسبوکم.  از سه ساعت پیش تا حالا همینطور پیام تبریک هست که دوستان و آشنایان دارند بهم میدن! 

این در حالی هست که احتمال زیاد این هفته روزهای آخر کاری من اونجا باشه. حالا روم نمیشه که اون پست رو پاک کنم و ملت هم هنوز دارند لایک میکنند و تبریک میگند! از یک طرف اگر فردا ازم بپرسند و بهشون بگم که دیگه اونجا کار نمیکنم هم که خیلی ضایع است! 


خداییش عجب کاری کردم من ها! 

اوضاع انتقامی شده

تقریبا نود درصد احتمال اینکه من کار جدیدم رو شروع کنم هست و به جز مواردی که احتمال کمی هست من بزودی کار جدیدم رو شروع میکنم. 

در زندگی همیشه به خودم میگفتم رضا حرص نخور همه چیز درست میشه اونی که اون بالا هست حواسش به همه چیز هست اما گاهی گوشم بدهکار نیست و بیخودی سر یک موضوعی ناراحت میشم. 

چند وقت پیش بابت اینکه شرایط کاری ام داره روز به روز سخت تر میشه گلایه میکردم و همش حرص میخوردم اما الان دارم به این فکر میکنم که چطوری با خیال راحت و طوری که حال بقیه گرفته بشه از کار تو این واحد وزارت بزنم بیرون! 

خداییش من چرا اینقدر اون روزها حرص میخوردم؟ چرا؟