وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

مهمانی ....... (قسمت چهارم)

بالاخره رفتم! 

طبق مشورتی که دوستان داده بودند برنامه رو طوری ریخته بودم که به هر دو جا برسم. برنامه ام اول خونه آقای دکتر بودم بعدش خونه رفیقم. 

اون روز لباسی که پوشیده بودم نسبتا خیلی شیک و مجلسی بود چون حدس میزدم خونه آقای دکتر بیشتر آدم حسابی ها میان. 

اتفاقاً هم همین طور بود. وقتی به خونه ویلایی و زیباشون رسیدم تا از در وارد شدم دیدم میز و بساط غذا هم آماده است!  غذای خونگی هم بود. البته آقای دکتر به جای اینکه بره از رستوران غذا بیاره خود آشپزهای رستوران رو ورداشته آورده خونش تا از نزدیک بالاسرشون باشه! مایه داریه دیگه .... کاریش نمیشه کرد! کلی تعجب کردم! آخه ساعت 5 بعدازظهر و غذا؟ 

عاآی دکتر یه چیت میشه ها! 

خب از آقای دکتر این رو سوال کردم، ایشان هم گفتند ما از همون لحظه اول تا آخر برنامه مون میزمون آماده است، چون خیلی از مهمانهای ما یا برنامه های دیگر هم دارند و یا نمیتونند زیاد معطل بمونند حتی اگر خواستی میتونی غذا رو ببری با خودت! از قضا همین طوری که نشسته بودم دیدم بعضی میان برای خودشون غذا میکشن میخورن و بعدش خداحافظی میکنند و میرن! 

بابا عجب رسمی! ما که کف کردیم! 

حالا اگه ما میزبان میبودیم تا یک جزء قرآن رو (اگه مراسم خرید خونه و ختم میبود) و یا تا نیم ساعت طرف رو وسط مجلس باباکرمی نمیرقصوندیم از شام و ناهار خبری نبود. برای همین هم سعی میکردیم دیر بیاییم تو این مجالس تا فقط از برنامه غذاش فیض ببریم! 

من بدبخت رو بگو که قبلش چقدر تمرین کرده بودم که چه جوری به  دکتر و خانمش بفهمونم که من باید زود برم. خب اینکه کاری نداره غذا رو میخورم و بعد تشکر و خداحافظی! یه پرس غذا با اینکه به اونصورت اشتهایی نداشتم برای خودم کشیدم و رفتم شروع کردن به خوردن! کنارم یه آقایی نشسته بود و از ماجراهای سفرهای سالی سه بارش به عربستان تعریف میکرد! چیزهای جالبی راجع به مردمش و بیزینس میگفت. اونطرف هم یه آقایی بود که چند تا مغازه داشت و داشت تند تند غذا میخورد میگفت من برم بالا سر این کارگرها. بچه های دکتر هم این طرف و اون طرف میدویدند و به مهمانهاشون کمک میکردند

جو مهمونی آقای دکتر خیلی سنگین بود. همه یه جوری با کلاس! بعضی ها بشقاب غذا به دست ایستاده با یکی دیگه حرف میزدند بعضی ها فقط یه لیوان شربت دستشون بود از اول تا آخر. همه راجع به کارهاشون حرف میزدند. این کت شلواری که پوشیده بودم با مخلفاتش!! باعث شده بود کسی زیاد ازم سوال نکنه چیکاره ام! منتظر بودند من خودم شروع کنم از خودم تعریف کردن! تو همین گیر و دار آقای دکتر اومد زد رو شونه ام و گفت چطوری رضا، درسهات چطور پیش میره؟ کی فارغ میشی ایشالله؟

هیچ چی دیگه سعی کردم زودتر غذام رو تموم کنم و از این مهلکه بگریزم! هههههه


سریع پیتیکو پیتیکو کنان رفتم سراغ مهمانی دوم! این آقا عباس یه جور تکنسین مخابراتی هست و نون اش هم ماشالله تو روغن. خب وقتی کسی خونه جدید میخره و همه رو دعوت میکنه باید یه کادویی براش ببری. منم رفتم سریع از تو انباری اون کادوهایی که دوستهام موقع این خونه که هستم برام آورده بودند رو یکیش رو برداشتم. باورتون میشه که کادوها رو حتی بازشون هم نکرده بودم همین طوری بردم و وقتی رسیدم خونه جدیدش بهش تقدیم نمودم! 

یکی از بهترین و اعیان نشین ترین منطقه های شهر بود. خوش به حالش، ما پایین شهری ها این روزها همش باید حسرت بخوریم. تو مهمونی شون بعد از ختم قرآن، همه بچه ها خودمونی بودند و از بس جک و لطیفه و نالطیفه گفتیم و خندیدیم که دیگه آخرهاش صاحبخونه اومد ما رو بیرون کنه که بابا ما تازه اومدیم اینجا آبرومو بردین. 

خلاصه وعده دومی رو هم زدیم و تقریباً یازده شب، خسته و کوفته برگشتم خونه. روز خوبی بود حداقل مثل روزهای دیگه برام تکراری نبود.