ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خانم دکتره قبل از آمپول زدن دستمال کاغذی الکلی مخصوص ترزیقات رو از پاکتش در میاره و به خودم میده..
میگه بیا بگیر خودت بمالش هر جا خواستی منم همونجا آمپولو بزنم!
این اعتماد به نفسش منو کشته!
من اینو باید بگیرم!
تا روز چهارشنبه حدود 80 درصد بهتر شده بودم ولی هنوز هم مشکل داشتم و نمیتونستم سرم رو به سرعت بچرخونم. بالاخره روز پنجشنبه به نزد دکتر شتافتم!
روز پنجشنبه هیچ کدام از اعضای کلینیک لباس فرم پزشکی نپوشیده بود! بابا خب هالوینه که هالوینه شما که مریضها رو سکته میدید با این کارهاتون. عای (آقای) دکتر هم با یه ظاهری دیگه ای حاضر شد.
بدون هیچ مقدمه ای گفتم عای دکتر، این داروهات من رو صد در صد خوب نکرد که.
دکتر میگه تشخیص من ساینوس بوده که اونهم بخاطر آلرژی بوده ولی گاهی ساینوس و میگرن خیلی شبیه هم هستند. گفتم خب پس ممکنه من میگرن داشته باشم دیگه! داروی میگرن بده دیگه. خندید گفت آخه بهت نمیاد میگرن داشته باشی به نظرم همون سینوس داری! من نمیدونستم بعضی از مریضی ها هم باید بهم بیاد! شاید مثلاً ظاهر مریض و نزار منو دیده گفته با خودش خب میگرن که کلاسش بالاست به این آدم میخوره همون ساینوس داشته باشه!
بالاخره بعد از توضیح کامل علایم میگرن من رو قانع کرد که فعلاً بیخیال داشتن میگرن بشم و همون سینوس رو بچسبم. دکتر رو مجبور کردم تا علی رغم میل باطنی اش !! برام آنتی بیوتیک بنویسه! گفتم عای دکتر این چه دوزی هست که داری مینویسی. یه دوز بالاش رو بنویس که دیگه اینجا آفتابی نشم! بالاخره یه آنتی بیوتیک با دوز 800 میلی گرم برام نوشت. ولش نکردم عای دکتر اینجا (دست گذاشتم نزدیکی های شقیقه ام) امروز احساس میکنم درد میکنه! این عفونت سینوسی مثل اینکه خیلی زیاده بعدش من هم میرم سر کار و هم درس و هزار تا دردسر قربونت یه چیزی بنویس بزنم روز بعدش بشم مثل همون تنظیمات کارخانه اش. عای دکتر هم لطف نموده یه بسته استروئید برام نوشت که خداییش چیز خفنی هم بود. اوصیکم با الگرفتنش و مصرف نمودنش. در ضمن چاق کننده هم هست! (اینو کجای دلم بزارم).
فکر کردید با دکتر تموم شدم؟ گفتم نه عای دکتر من نزدیک یک هفته عذاب کشیدم بعد میخواهی تو نیم ساعت تلافی کنی؟ یه آزمایش بنویس برام برم این کله لامصب رو اسکنش بنمایم تا خیالم راحت شود و حجت من هم بر شما تمام شود. عای دکتر یه لحظه ساکت بهم نگاه کرد به نظرم نیازی نداری ولی اصرار داری و فکر میکنی خبری هست ببینم بیمه سلامتی شما قبول میکنه یا باید از جیب بدی. برات یه آزمایش مینویسم و فردا بهت زنگ میزنند تا باهاشون وقت ملاقات بگیری. احساس کردم تو دلش داره بهم میگه پول یه دونه ویزیت رو داده این همه خدمات ازم میخواد!
آخرش هم با همون پول ویزتی که داده بودم اولین آمپول دوره درمانی آلرژی ام رو هم زدم! قراره این دوره درمانی حداقل شش ماه طول بکشه و سه آمپول در هفته! از عجایب دیگر هم اینکه آمپول رو لطف نمودند و در شکمم زدند! ولی اصلاً و ابدا هم درد نداشت. این علم لعنتی هم که همش پیشرفت میکنه.
امروز بعد از مصرف داروهای متذکره و دارو های قبلی به قدری حالم خوب شده بود که میخواستم از روی ماشین پرینت صنعتی بپرم اون طرفش که خوشبختانه با وساطت همکارها و دوستان این موضوع برطرف شد و گرنه کار دست خودم میدادم. به نظرم این دیونه بازی ها کار اون داروی استروئیدی هست.
---------------------------------
اربعین حسینی روزی بود که خیلی دلم گرفته بود. خوش به حال اونهایی که رفتند کربلا.
وارد بحث اضافه اش نمیشم هر کسی اعتقادات خودش رو داره و اختیار خودش و مالش رو داره.
----------------------------------
فردای اربعین روز هالوین بود. سر کار ما تزئین وحشتناکی برای هالووین کرده بودند. خیلی جالب بود. پارتی گرفتیم خیلی ها کاستوم (همون لباس و گریم) پوشیده بودند. با بیشترشون سلفی گرفتم. خیلی خندیدم. بعضی ها واقعا هنرمند بودند. یکی از دوستهام پیشم اومد و گفت میخوام خودم رو مثل یکی از خواننده های رپ کنم. با ماشین استیکر چند تا استیکر سیاه درست کردم و همه رو چسبوندم به صورتش که مثل خالکوبی شده بود. بعدش بردمش پیش یکی از دوستهای هنرمندم و خواستم با ماژیک وایت بورد روی دستهاش نقاشی تتویی کنه. یه دستمال هم بستیم به سرش مثل سامورایی ها. عاغا شده بود عین خود خواننده هه! رفت سر صحنه و جایزه خلاقانه ترین کاستوم رو گرفت!
از بس خوشحال بود که گریمش رو بعد از پارتی پاک نکرد و شب با دوست دخترش با همون گریم عکس گرفته بود گذاشته بود تو فیسبوکش!
حاجی بیا این سهم ما رو بده! اون جایزه تنهایی خوردن نداره ها
----------------
امتحان انتگرال 2 داشتم! روز قبل از اینکه دکتر رو ببینم. امتحان هم که مهم. با این اتفاقات مریضی و احساسی که برام رخ داد از هر چی ریاضی و ریاضی دانه بدم میاد. دو ساعت وقت داشتم. سوالها هم سخت. قبل از امتحان، همه دارو ها رو با یه دونه استامینوفن 500 و یه دونه انرژی درینک رد بول همه رو باهم دادم بالا یه جورایی مثل سنگ کوپ ها رفتم امتحان دادم! تا ثانیه آخرش داشتم سوال حل میکردم! نمره ام بد نبود یعنی خیلی بهتر از اون استاد دیگه بود. با این استاد هم چند داستان دارم که به وقتش مینویسم. ایشالله تموم شه شر این انتگرال تموم شه.
روز سوم
هنوزم نمیتونم درست راه برم! عین آدمهای مست گاهی به چپ گاهی به راست متمایل میشم!
فقط موقعی که دراز کشیدم سرگیجه ندارم
نکنه تشخیص دکتر اشتباه باشه
دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که همه چیز دور سرم میچرخه و سرگیجه شدیدی دارم.
با این حال بازهم اهمیت ندادم و فکر کردم ناشی از کم خوابی همیشگی است ولی همین که دو بار خوردم زمین فهمیدم مشکل جدیه.
در این دو سال این مشکل خیلی حاد شده و تا حالا شده چهار بار که اینطوری میشم. به ناچار پیامک دادم که نمیتونم بیام سر کار و برگشتم سر تختم.
مادامی که روی تخت دراز خوابیده بودم همه چیز خوب بود اما همین که بلند میشدم من و دنیا شروع میکردیم به تاب تاب عباسی و حالت تهوع.
این بدترین وقت برای مریض شدن منه. کلی کار و درس ریخته روی سرم و حالا این مریضی هم شد قوز بالای قوز.
رفتم دکتر و تشخیصش آلرژی بود. تست آلرژی دادم و معلوم شد به چند چیز که البته خوراکی نیستند آلرژی خیلی شدیدی دارم. با چند آمپول و دوا و سلام و صلوات برگشتم خانه. چند روز طول میکشه تا صد در صد خوب بشم و بعد از اون هم یک دوره درمانی شش ماهه.
داروها هم همه خواب آور! منم هنوز صددرصد خوب نشدم. و کلاسهایی که روی سرم تلنبار شدند.
چند روز پیش بود هنگامی که خیلی خسته و بی حوصله از سر کار به خانه برگشته بودم که دیدم گوشی ام زنگ خورده و شماره پدرم حاجی بابا بود.
خدا همه پدرها رو حفظ کنه. هر وقت زنگ میزنه بهم آرامش و قوت قلبی میده که باعث میشه مشکلاتم رو فراموش کنم.
میگفت امسال هم به خاطر اربعین میخواد با مادرم بره کربلا. گفتم بابا جون خب آخه شما چند باره که رفتید در ضمن یادته پارسال چقدر خطرناک بود و حمله انتحاری شده بود.
هر چی گفتم گوشش بدهکار نبود که نبود و به جاش کلی دلیل و بهانه میاورد. آخرش گفت حالا هزینه سفر رو کمکم میکنی؟ گفتم اون که چشم ولی باید مواظب خودتون باشید ها.
خیلی دوستش دارم همیشه تکیه گاه من بوده و همیشه منو تشویق کرده. حاجی بابا هر وقت اراده کرده که به چیزی برسه و یا کاری رو انجام بده حتماً هم بهش رسیده. خودم هم گاهی خیلی تعجب میکنم. مثلا چند سال پیش یادم هست اراده کرد که میرم سفر حج و این کار رو کرد باوجودی که من که پسر بزرگ و زمانی حسابدارش بودم میدونستم که درآمد پدر اونقدرها نیست و از طرفی اونقدر بزرگواره که از کسی پول قرض نمیکنه. یادمه دوستان و قوم و خویش هر وقت جایی کارشون بند میشدمیومدند خونه ما و از پدرم میخواستند تا بره صحبت کنه و حاجی بابا میرفت و فقط با صحبت کردنش با اون اداره یا طرف مقابل مشکل رو حل میکرد.
همیشه هم شوخ طبع و شیرین سخن هست.
حاجی بابا بهم گفت نائب الزیاره پسرش هم هست. چقدر خوب
وقتی آدم با دختر رویاهاش صحبت میکنه حتی دلش نمیخواد یه لحظه هم ازش جدا بشه. خب الکی نیست که. این دختر رویاها تمام کمالات و خوبی ها درش جمع است همونی است که همیشه آرزوش رو داشتی. همونیه که با هر لحظه دیدنش ضربان قلب شدید تر میشه. همونیه که همیشه به فکرشی.
هر چقدر که آدم مغرور و سنگدلی باشی پیشش کم میاری، موقع صحبت کردن باهاش کم میاری. ولی انگار دنیا رو بهت میدند وقتی میبینی که داره باهات حرف میزنه. صد بار زنده میشی و میمیری وقتی میبنی که نگرانت شده. و خودت رو در اوج خوشبختی میدونی وقتی حس حسادتش رو احساس میکنی.
ولی وقتی دختر رویاها روزی تو رو نخواهد و آهسته آهسته شروع کند به زمزمه جدایی و دستانش سرد شود آنموقع است که تو دیگر هیچ چیز را برنمیتابی. نفس کشیدن برایت سنگین میشود و بالاخره مجبورمیشوی دست به کاری بزنی که در حالت عادی نباید هرگز بزنی.
چون شنیدن آهنگ جدایی از سمت او برایت سنگین است، هرگز نمیخواهی این ندا را حتی از زبان او بشنوی و مجبوری راه را بر دختر رویاها ببندی.
اما امان از این دل نافرمان.
پنجشنبه هفته قبل وقتی کلاس انتگرال تموم شد من سر کلاس نشستم تا همه دانشجو ها برند و من موندم و استاد.
استاد ازم پرسید شما سوالی دارید؟
گفتم بله استاد. ببینید میدونید که من امتحان اولی رو خراب کردم و شما هم لطف کردید بنا به شرایطی به من فرصت دادید. و در ضمن هفته بعد هم ما امتحان دوم رو هم داریم. مشکل من اینجاست که با نحوه درس دادن شما مشکل دارم و خوب یاد نمیگیرم. من سوال کردم بیشتر این دانشجوها یا بار دومشون هست که این درس رو برمیدارند یا تو خونه نشستند شب تا صبح درس میخونند و تحقیق میکنند ولی من سر کار میرم.
استاد حرفم رو قطع کرد و گفت متاسفم من به شما یک فرصت دادم و دیگه نمیتونم کمک دیگه ای بکنم در ضمن به جز شما کس دیگه ای در مورد تدریس من شکایتی نکرده! (خب همه که مثل من تنشون نمیخاره مستقیم بیان به استاد بگن تو بد درس میدی)
من گفتم نه استاد منظور من این نیست. من میخواستم بگم ما یک امتحان دیگه هفته بعد داریم و بعد از اون دو تا امتحان دیگه. من اولی رو خراب کردم و با این اوضاعی که از درس یاد گرفتن سرکلاسم میبینم دومی رو هم خراب میکنم. و شاید بقیه شون رو هم.
استاد من امروز در طول کلاس و با دیدن اینکه از شما خوب یاد نمیگیرم به این نتیجه رسیدم که این درس رو حذف کنم. این موضوع رو برای این با شما در میان گذاشتم که اگر دلیل قانع کننده ای دارید بفرمایید تا حذف نکنم.
در اصل خودم هم دوست نداشتم حذف کنم ولی چاره ای هم نمیدیدم با این شرایط. با اینحال دنبال یک روزنه امیدی بودم که استاد بهم بگه بابا بیخیال من خودم یه کاریش میکنم شما بیا سر کلاسها کاریت نباشه.
استاد شروع کرد به دلیل آوردن و گفتن اینکه چرا نباید حذف کنم ولی در نهایت با ایشان خداحافظی کردم و گفتم تصمیمم رو میگیرم. وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم این بود که رفتم تو سایت دانشگاه و درس رو حذف کردم! خب قانع نشده بودم دیگه!
ای کاش این استادها درک کنند که ما ز بهر مدرک آمده ایم *** نی ز درک مطلب آمده ایم. (به به چی گفتم من)
-----------------------------------------------------------------------------------------------
این سه چهار روز بهترین روزهای این دو سه ماه بودم برام! هم هوا عالی بود و هم هیچ درسی نداشتم تا نگران امتحان و تکالیفش باشم! رفتم به یکی از فستیوالهای سالانه که در شهر ما برگزار میشه و یک شهر بازی و تا تونستم کلی پول خرج کردم! بالاخره دو روز بیشتر نیست دیگه و از روز دوشنبه کلاسهای جدید شروع میشه و دوباره همون آش و همون کاسه و همون ناله های همیشگی پس سعی کردم این سه روز رو راحت باشم. سر کار هم گفتم که اضافه کاری نمی ایستم و تهدید کردم که جواب هیچ تلفن و ایمیلی را نخواهم داد!
---------------------------------------------------------------------------------------------
امروز صبح سیفون دستشویی طبقه بالا آخرین نفسهاش رو کشید! و بالاخره زمانی رسید که با کشیدنش هیچ اتفاقی نیفتاد! این منو مجبور کرد که با هر زحمتی بود فلش تانک رو باز کرده، تخلیه کرده، و قطعات مورد نظر را با هزار زحمت از آن بیرون کرده و بعد از آن تازه به حل مشکل فکر کرده! باشم. خب با کلی وارسی به این نتیجه رسیدم که با تمام قطعات داخل فلش تانک رو عوض کنم. رفتم مغازه همه رو خریدم و با کلی دردسر نصبشون کردم. خیلی همه جا رو کثیف کردم و خودم هم ولی خب هر چی بود تمومش کردم و خوشحالم. اما در این روز آفتابی و هوای خنک من 4 ساعت وقتم رو تلف کردم برای این کار! برای این که جبران این مکافات رو بکنم وقتی که تو راه برگشت به خانه بعد از خرید قطعات بودم ، شیشه ماشین رو کشیدم پایین و سر مست از این هوای خوش زدم زیر آواز! دیگه خودتون بقیه شو حدس بزنید
-------------------------------------------------------------------------------------------
از فردا کلاسهای جدید شروع میشه و این یعنی شروع بدبختی و کمبود وقت . اینبار میخوام آماده تر باشم. پس اگر دیدید تلگرافی پست میزارم یا اصلاً نمیزارم به گیرنده های خودتون دست نزنید که اصل مشکل از خود فرستنده بیچاره است!
من همیشه عادت دارم به محض اینکه میرسم سر کلاس، گوشی موبایلم رو میزارم رو سایلنت تا در طول کلاس کسی زنگ نزنه یا پیام نده. دیروز هم طبق عادت وقتی رو صندلی ام نشستم شروع کردم بگردم موبایلم کجاست که سایلنتش کنم اما تو هیچ کدام از جیب هام نبود. فکر کردم باز هم گوشی رو تو ماشین جا گذاشتم چون گاهی اتفاق می افتاد. پس بیخیال شدم و نشستم تا آخر کلاس.
وقتی کلاس تموم شد ساعت تقریبا 7:45 شب بود اومدم بیرون و ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم اما چند ثانیه نگذشت که یادم افتاد گوشی ام رو تو ماشین جا گذاشته بودم ولی هر چی نگاه کردم گوشی سر جاش نبود.سریع یه جا پارک کردم و چراغهای داخل ماشین رو روشن کردم و شروع کردم به گشتن اما هیچ خبری از موبایلم نبود که نبود.
برگشتم به جایی که پارک کرده بودم. همش به ذهنم فشار می آوردم که آخرین بار کجا گوشی دستم بود. آخرین باری که یادم میومد داخل ماشین و قبل از رفتن سر کلاس بودکه داشتم پیامها رو چک میکردم. بدو بدو و با اظطراب مسیر پارکینگ تا کلاس رو دویدم و همه جا رو گشتم اما هیچ چی پیدا نکردم. به کلاس که رسیده بودم لامپها رو خاموش کرده بودند و همه رفته بودند. خوشبختانه استاد در رو نبسته بود ولی چه فایده هیچ چی نبود اونجا.
نا امیدانه برگشتم. هم هوا سرد و نم نم باران و هم تاریک شده بود. یه آقایی تو ماشینش منتظر خانمش بود. ازش خواهش کردم که به شماره ام زنگ بزنه تا داخل ماشین رو بگردم. ایشان خیلی آدم خوبی بودند و با خوشرویی قبول کردند.ایشان زنگ زدند و گفتند که داره زنگ میخوره ولی هر چی داخل ماشین رو گشتم پیدا نکردم. ایشان گفتند من همینطوری زنگ میزنم شما برو تو کلاس و مسیر راه رو بگرد. بازهم با سرعت رفتم سر کلاس تا شاید با صدای زنگ پیداش کنم اما نیافتمش.
خیلی ناراحت برگشتم اون آقا بهم خیلی دلداری داد و گوشی شو داد به من یه اپ رو باز کرد و گفت آی دی گوشی ات رو بزن تا تو نقشه پیداش کنیم. آی دی اول رو زدم باز شد ولی هیچ اطلاعاتی بهم نشون نداد که کجا است. خواستم آی دی دوم رو بزنم که خانمش از راه رسید. ازش تشکر کردم و بهش گفتم شما برو خانمت اومده من خودم یه کاریش میکنم. بنده خدا باز هم راهکار داد که برو به شرکت سیم کارتت و از اونها بخواه که برات تو سیستمشون بگردن که موبایلت کجاست. ولی خب این وقت شب هیچ کاری نمیشه کرد. خواستم برگردم خانه. ادامه مطلب ...
امروز سر کار چون یه کار مهم داشتم و نمیشد نیمه کاره رهاش کنم موقع ناهار که معمولا ساعت یازده و نیم بود نتونستم تعطیل کنم. حدود یک ساعت دیرتر که کارم تموم شد و آماده شدم برم به سالن کوچک ناهار خوری ای که داریم و اونجا ناهارم رو نوش جان بنمایم.
معمولاً موقع ناهار ما بچه های بخش گرافیک و بچه های انبار و نجارها باهم ناهار میخوریم و خودتون دیگه باید حدس بزنید که چه جوی اونجا حاکم خواهد بود! دو نفر اون گوشه میشینند و با پلی استیشن شرکت مشغول بازی هستند و بقیه هم سر میز بلند بلند صحبت کردن و شوخی کردن ها و بحث های جدی ورزشی و سیاسی و بحث های معمول پسرانه است.
اما اون روز چون دیرتر رسیدم از بچه ها تو سالن خبری نبود و بجاش همه خانم بودند! ناهارم رو تو مایکرویو گرم کردم و اومدم سالن تنها یک صندلی خالی بود و با اشاره اون خانم ها بالاجبار رفتم رو همون صندلی نشستم.
همه من رو میشناختند و من هم اسم تک تک شون رو میدونستم چون بعد از این همه مدت دیگه همه همدیگه رو میشناسند و میدونند که غریبه نیستم. اما واقعاً در بین اون همه خانم احساس غریبی میکردم.
وقتی ناهارم رو آوردم سر میز همه شروع کردن سوال کردن که ناهارت چیه!......... ای بابا! پسرها معمولاً به جای اینکه بپرسند ناهارم چی هست یه لقمه برمیداشتند و بعد نظر میدادند که این چی هست!
حالا ناهار من چی بود! یه مقدار برنج و کوکو سبزی از نذری آخر هفته مسجد تو یخچال گذاشته بودم یه خرده هم از سالادی که دیشب خریده بودم ریخته بودم روش. اصلاً نمیشد روی ناهارم اسم بزاری که چی هست! مونده بودم بهشون چی بگم که این چیه.
ولی حالا مثلا خودشون چی آورده بودند. یکیشون چند تا حبه انگور رو با چنگال ور میداشت میزد به شکلات میخورد. یا یکیشون وسط غذا پفک آورده بود به منم تعارف کرد. طعم عجیب غریبی هم داشت.
حالا این زنها همه گیر که این چیه. بالاخره گفتم خودم هم نمیدونم این چیه!
همه زدند زیر خنده که خودت هم نمیدونی چی آوردی.
منم گفتم خانمم این غذا رو درست کرده و منم چون بهش اعتماد دارم نمیپرسم که چیه فقط گرمش میکنم و میخورم و لذت میبرم!
بعد از چند لحظه سکوت یکیشون گفت: صبر کن ببینم تو زن داری؟ از کی تا حالا! هر کسی یه چیزی میگفت!
تا اینکه من گفتم به نظرم قلب خیلی ها رو شکستم امروز. که بعضی ها زدند زیر خنده و بعضی ها هم عصبانی تر شدند یکی هم گفت من میدونستم دیدید گفتم بچه ها!
به نظرم اینا در مورد من شرط بندی کرده بودند!
به هر حال، بعد از اینکه این غائله ختم بخیر شد، در طول مدت ناهار من به بحث های بسیار مهم و استراتژیکی گوش میدادم و البته بیشتر موارد فقط گوش میدادم و جرأت ورود به بحث رو نداشتم.
مثلاً یکی از دختر ها به اون یکی اشاره میکرد نگاه کن سارا رو. به نظرم موهاشو رنگ کرده. بعد یه دختر دیگه میگفت نه کوتاه کرده یکی دیگه هم یه چیز دیگه گفت که من نفهمیدم. اما یه خانم دیگه طوری که خود سارا هم بشنوه گفت خیلی هم زشت شده به نظرم.
بحث مهم بعدی راجع به نوع شامپو بود! هر کدام راجع به فایده ها و اینکه چه نوع شامپویی با چه ترکیبی به موهاشون میزنند با آب و تاب خاصی صحبت میکردند. من تا حالا اینطوری به قضیه شامپو و تاثیر شگرفش بر زندگی انسانها نگاه نکرده بودم. بعد از قضیه شامپو مثل اینکه همه گرم اومده باشند شروع کردند به غیبت کردن یه بنده خدایی. واقعاً خالی از لطف نیست که خانم ها در این مواقع به نکات ظریفی از جنبه های زندگی ایشان اشاره میکردند و اینکه اخراج ایشان از شرکت واقعاً تصمیم درست و بجایی بوده.
به هر حال هر طور بود امروز ناهار رو خوردم شاید هم چون من اونجا بودم خانم ها سعی میکردند خیلی از حرفها رو جلو من نزنند همونطوری که ما مردها وقتی یک خانم هست سعی میکنیم که بیشتر مواظب حرف زدنمون باشیم. برای همین تصمیم گرفتم دیگه در اون وقت ناهار نخورم یا قبلش و یا بعدش و اگر همزمان بود اصلاً برم تو ماشینم ناهار بخورم تا اونها هم راحت به برنامه مفصل ناهارشون برسند.
دیروز کمی وقت داشتم و بعد از مدتها تلویزیون رو روشن کردم تا فیلمی ببینم . همین طوری شانسی فیلم عشقولانس رو انتخاب کردم. شاید بخاطر بازیگرهای معروفی که توش بازی میکردند مثل سحر قریشی اکبر عبدی علی صادقی و چند تا دیگه.
فیلم خوب شروع شد و همانطوری که من میخواستم. یک فیلم کمدی و طنز گونه. داستان فیلم رو نمیگم. اما 99 درصد فیلمهای ایرانی که خوب شروع میشه خیلی بد و افتضاح تموم میشه.
خب آخه چرا؟ نیم ساعت آخر فیلم دیگه رسماً از حالت طنز دراومد و عشقی دراماتیک شد و دیگه خیلی کسالت آور و بی معنی تموم شد!
میگن مار از پونه بدش میومد در لونه اش سبز شد. من هیچ وقت سعی نمیکنم فیلم عشقی و غمگین ببینم بعد این فیلم هم آخرش اونطوری با تصوف و عرفان و فلسفه بازی تموم شد.
اصلاً توصیه نمیشود که این فیلم رو ببینید خطر درگیر شدن با احساسات درونی خودتون به شدت درش وجود داره!
---
شما هالووین رو که میدونید چیه؟
یک روزی هست در همین ماه میلادی اکتبر که البته مردمهای کشورهای خارجی سعی میکنند لباسهای ترسناک بپوشند و دکور خونه شون رو ترسناک کنند.
بعد این همسایه دیوار به دیوار و در به در ما که پدر و مادرش مسلمان (از نوع معتقد رادیکالش!) هم هستند برداشته یه مجسمه یه جسد رو کنار در خونه اش گذاشته که هر وقت مخصوصاً شبها میبینمش برای یک لحظه از ترس قلبم می ایسته.
خواستم عکسش رو بزارم اینجا تا شما هم در این ترس با من شریک بشید ولی بنا به مشکلات فنی پیش آمده اینکار صورت نگرفته!
خب یعنی چی؟ یه جایی میزاشتیش که اینقدر تو چشم من نباشه.
بهش پیام دادم بابا این چیه اینجا گذاشتی. امروز اومد در خونه مون رو زد. تا در رو باز کردم از خودش بیشتر از اون مجسمه ترسیدم! این چه تیپیه زدی بابا اصلاً چرا اینقدر جوگیر میشی؟ میگه این گریم رو الان زدم هفته بعد یه جا دعوتم هالووین پارتیه ببین خوبه یا نه! میگم حالا اصلا کو تا هالووین.
بعد از معذرت خواهی و اینکه برش میدارم و بهم گفت که امسال میخوام خودم رو برای ریاست این مجتمعی که توش زندگی میکنیم کاندید کنم . آیا بهم رأی میدی؟ منم در حالیکه روم رو اون بر گرفته بودم تا گریم وحشتناکش رو نبینم گفتم حالا شما برو انتخابات برای رئیس جدید یک ماه دیگه است من اگه تا اون موقع از وحشت نمردم بهت رأی میدم.
---
در این مدت سالهایی که در زندگی ام در شغلهای مختلف با مسئولیتهای مختلف کار کردم به یک نکته رسیدم. گاهی اوقات لازم نیست به درخواست رئیست جواب مثبت بدی و از وقت و زندگی ات بزنی بری سر کار!
الان دو هفته پشت سر همه که رئیس در روز آخر هفته که تعطیل هستیم زنگ میزنه بیا شرکت که یه کار اورژانسی پیش اومده. خب من چرا و به چه دلیل این گوشی رو خاموش نمیکنم؟
---
راستی اون کارت هدیه ای رو که هفته قبل گرفته بودم رو امروز رفتم یه کافی شاپ و یک فروند کاپوچینو و با یک رأس کیک زعفرانی زدم به بدن و بسی خشنود گشتم از این وعده رایگان!
یک عادت بدی من دارم هر وقت میرم فروشگاهی و فروشنده میگه چی میخواهی باید سریع بگم و بهش نگم صبر کن ببینم اصلاً چی داری یا بزار فکر کنم! همین که وارد کافی شاپ شدم صندوقداره گفت بفرمایید و من اولین کلمه ای که به ذهنم اومد کاپوچینو بود بعدش سایزش رو متوسط انتخاب کردم و با اشاره به کیک ها گفتم یه دونه از اونها هم لدفن!
بعد از نوش جان کردن یادم آمد که من اصلاً اومده بودم که هات چاکلت بخورم نه کاپوچینو!
دیدم هم موجودی کارت و هم ظرفیت شکم گنجایش یک سفارش دیگر رو ندارد بنابراین همانطوری که خوشحال و خندان بودم از کافی شاپ به بیرون جهیدم!
---
اگه بدونید چقدر این روزها خسته ام!
روزی شش ساعت خوابیدن دیگه کاملاً برای بدنم عادی شده و اگر خودم هم بخوام هم نمیتونم هشت ساعت بخوابم!
تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل