وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

بارندگی

این حجم از بارندگی اون هم تو این فصل سال! و تو این شهر اصلاً سابقه نداشته. 

از بس هوا طوفانی بود مجبور شدم از وسط راه برگردم خونه! 

بارونش هم گرم! انگار رفتی زیر دوش آب گرم! 

این بارندگی هم دیگه خیلی لوس شد. بابا بیخیال من فردا کلی کار دارم حداقل میباری یه کم آروم تر ببار نه اینکه اصلاً نشه از خونه بیرون رفت! 

بعدش هم مگه اصلاً حواست هست که الان تابستونه؟ نکنه نیمکره رو اشتباه گرفتی؟ اینجا نیمکره شمالیه ها..... الو ........... جواب بده ............. الو .............

این روزها

با امروز شد چهار روز که بارون میاد. گاهی نم نم و گاهی بسیار شدید. این بارندگی ها اون هم این موقع سال وسط تابستون تا بحال سابقه نداشته. خب هوا موقع شب و صبح بینهایت عالی میشه ولی ظهرها برعکس حسابی شرجی میشه. باران همیشه نوید یک خبر بوده برام. اولین شغل رسمی ای که گرفتم، وقتی بعد از قبولی در مصاحبه کاری اومدم بیرون، بینهایت خوشحال بودم و باران هم با من همراهی میکرد. هیچ وقت اون بارون بهاری رو فراموش نمیکنم. 

بار دوم که پیام باران را حس کردم، موقعی بود که اولین مقدمه سفرم درست شده بودم. درست و دقیق همین روزهای سال بود. هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم و من جوانکی خام بودم که نگران و مظطرب همه چیز بودم. زندگی ام آن روزها به مویی بند بود و مدام نگران همه چیز بودم. ولی آرامشی که آن باران به من داد، باعث شد تا لحظه ای همه چیز رو فراموش کنم. 

بار سوم اما زمانی بود که بغض من و باران یکجا ترکید. نمیدونم شاید بغض او هم. ولی هر چه بود قطره های سرد و لطیف باران بود که به تن خسته و رنجور من میخورد. 

بعد از آن چندین بار باران یا دلم را گرفت یا دلم را داری داد! یا که شاد کرد. 

فردا، قرار است قرارداد جدیدی رو درباره خانه ببندم و نمیدونم خوب است یا بد. ولی مسئولیت سنگینی روی دوشم میفته. شاید خیلی خوبه که باران یه لحظه هم این چند روز آروم نمیگیره. هر چی هست میدونم این باران همیشه با من مهربان بوده و مهمتر از همه، همیشه بوده! 

وسط این همه دردسر و خستگی و بیخوابی و روزمرگی ها که مثل سمی بسیار ضعیف اما کشنده هر روز بهم تزریق میشود، این دل لامصب هم غیرقابل کنترل شده! چرا یاد نمیگیرم که آخر و عاقبت این بازیگوشی دل، یا شکستن خودش هست یا دیگری و یا هر دو. 


این پست را گذاشتم تا بگم من هم مثل همه ام . با درک و احساس. سعی میکنم حتی اگر مصنوعی هم شده خودم رو با موضوعات کوچک شاد نگه دارم تا بلکه بیشتر زنده بمانم. خب چاره چیه دنیا همینه دیگه! نزنی میزندت!