وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

ای استاد - تفریح آخر هفته ای - تعمیرات - شروع کلاس جدید

پنجشنبه هفته قبل وقتی کلاس انتگرال تموم شد من سر کلاس نشستم تا همه دانشجو ها برند و من موندم و استاد. 

استاد ازم پرسید شما سوالی دارید؟ 

گفتم بله استاد. ببینید میدونید که من امتحان اولی رو خراب کردم و شما هم لطف کردید بنا به شرایطی به من فرصت دادید. و در ضمن هفته بعد هم ما امتحان دوم رو هم داریم. مشکل من اینجاست که با نحوه درس دادن شما مشکل دارم و خوب یاد نمیگیرم. من سوال کردم بیشتر این دانشجوها یا بار دومشون هست که این درس رو برمیدارند یا تو خونه نشستند شب تا صبح درس میخونند و تحقیق میکنند ولی من سر کار میرم. 

استاد حرفم رو قطع کرد و گفت متاسفم من به شما یک فرصت دادم و دیگه نمیتونم کمک دیگه ای بکنم در ضمن به جز شما کس دیگه ای در مورد تدریس من شکایتی نکرده! (خب همه که مثل من تنشون نمیخاره مستقیم بیان به استاد بگن تو بد درس میدی)

من گفتم نه استاد منظور من این نیست. من میخواستم بگم ما یک امتحان دیگه هفته بعد داریم و بعد از اون دو تا امتحان دیگه. من اولی رو خراب کردم و با این اوضاعی که از درس یاد گرفتن سرکلاسم میبینم دومی رو هم خراب میکنم. و شاید بقیه شون رو هم.

استاد من امروز در طول کلاس و با دیدن اینکه از شما خوب یاد نمیگیرم  به این نتیجه رسیدم که این درس رو حذف کنم. این موضوع رو برای این با شما در میان گذاشتم که اگر دلیل قانع کننده ای دارید بفرمایید تا حذف نکنم. 

در اصل خودم هم دوست نداشتم حذف کنم ولی چاره ای هم نمیدیدم با این شرایط. با اینحال دنبال یک روزنه امیدی بودم که استاد بهم بگه بابا بیخیال من خودم یه کاریش میکنم شما بیا سر کلاسها کاریت نباشه.

استاد شروع کرد به دلیل آوردن و گفتن اینکه چرا نباید حذف کنم ولی در نهایت با ایشان خداحافظی کردم و گفتم تصمیمم رو میگیرم. وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم این بود که رفتم تو سایت دانشگاه و درس رو حذف کردم! خب قانع نشده بودم دیگه! 

ای کاش این استادها درک کنند که ما ز بهر مدرک آمده ایم *** نی ز درک مطلب آمده ایم. (به به چی گفتم من)

-----------------------------------------------------------------------------------------------


این سه چهار روز بهترین روزهای این دو سه ماه بودم برام! هم هوا عالی بود و هم هیچ درسی نداشتم تا نگران امتحان و تکالیفش باشم! رفتم به یکی از فستیوالهای سالانه که در شهر ما برگزار میشه و یک شهر بازی و تا تونستم کلی پول خرج کردم! بالاخره دو روز بیشتر نیست دیگه و از روز دوشنبه کلاسهای جدید شروع میشه و دوباره همون آش و همون کاسه و همون ناله های همیشگی پس سعی کردم این سه روز رو راحت باشم. سر کار هم گفتم که اضافه کاری نمی ایستم و تهدید کردم که جواب هیچ تلفن و ایمیلی را نخواهم داد! 

---------------------------------------------------------------------------------------------

امروز صبح سیفون دستشویی طبقه بالا آخرین نفسهاش رو کشید! و بالاخره زمانی رسید که با کشیدنش هیچ اتفاقی نیفتاد! این منو مجبور کرد که با هر زحمتی بود فلش تانک رو باز کرده، تخلیه کرده، و قطعات مورد نظر را با هزار زحمت از آن بیرون کرده و بعد از آن تازه به حل مشکل فکر کرده! باشم. خب با کلی وارسی به این نتیجه رسیدم که با تمام قطعات داخل فلش تانک رو عوض کنم. رفتم مغازه همه رو خریدم و با کلی دردسر نصبشون کردم. خیلی همه جا رو کثیف کردم و خودم هم ولی خب هر چی بود تمومش کردم و خوشحالم. اما در این روز آفتابی و هوای خنک من 4 ساعت وقتم رو تلف کردم برای این کار! برای این که جبران این مکافات رو بکنم وقتی که تو راه برگشت به خانه بعد از خرید قطعات بودم ، شیشه ماشین رو کشیدم پایین و سر مست از این هوای خوش زدم زیر آواز! دیگه خودتون بقیه شو حدس بزنید

-------------------------------------------------------------------------------------------

از فردا کلاسهای جدید شروع میشه و این یعنی شروع بدبختی و کمبود وقت . اینبار میخوام آماده تر باشم. پس اگر دیدید تلگرافی پست میزارم یا اصلاً نمیزارم به گیرنده های خودتون دست نزنید که اصل مشکل از خود فرستنده بیچاره است! 

اهمیت یک موبایل!

من همیشه عادت دارم به محض اینکه میرسم سر کلاس، گوشی موبایلم رو میزارم رو سایلنت تا در طول کلاس کسی زنگ نزنه یا پیام نده. دیروز هم طبق عادت وقتی رو صندلی ام نشستم شروع کردم بگردم موبایلم کجاست که سایلنتش کنم اما تو هیچ کدام از جیب هام نبود. فکر کردم باز هم گوشی رو تو ماشین جا گذاشتم چون گاهی اتفاق می افتاد. پس بیخیال شدم و نشستم تا آخر کلاس. 

وقتی کلاس تموم شد ساعت تقریبا 7:45 شب بود اومدم بیرون و ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم اما چند ثانیه نگذشت که یادم افتاد گوشی ام رو تو ماشین جا گذاشته بودم ولی هر چی نگاه کردم گوشی سر جاش نبود.سریع یه جا پارک کردم و چراغهای داخل ماشین رو روشن کردم و شروع کردم به گشتن اما هیچ خبری از موبایلم نبود که نبود. 

 برگشتم به جایی که پارک کرده بودم. همش به ذهنم فشار می آوردم که آخرین بار کجا گوشی دستم بود.  آخرین باری که یادم میومد داخل ماشین و قبل از رفتن سر کلاس بودکه داشتم پیامها رو چک میکردم. بدو بدو و با اظطراب مسیر پارکینگ تا کلاس رو دویدم و همه جا رو گشتم اما هیچ چی پیدا نکردم. به کلاس که رسیده بودم لامپها رو خاموش کرده بودند و همه رفته بودند. خوشبختانه  استاد در رو نبسته بود ولی چه فایده هیچ چی نبود اونجا.

نا امیدانه برگشتم. هم هوا سرد و نم نم باران و هم تاریک شده بود. یه آقایی تو ماشینش منتظر خانمش بود. ازش خواهش کردم که به شماره ام زنگ بزنه تا داخل ماشین رو بگردم. ایشان خیلی آدم خوبی بودند و با خوشرویی قبول کردند.ایشان زنگ زدند و گفتند که داره زنگ میخوره ولی هر چی داخل ماشین رو گشتم پیدا نکردم. ایشان گفتند من همینطوری زنگ میزنم شما برو تو کلاس و مسیر راه رو بگرد. بازهم با سرعت رفتم سر کلاس تا شاید با صدای زنگ پیداش کنم اما نیافتمش. 

خیلی ناراحت برگشتم اون آقا بهم خیلی دلداری داد و گوشی شو داد به من یه اپ رو باز کرد و گفت آی دی گوشی ات رو بزن تا تو نقشه پیداش کنیم. آی دی اول رو زدم باز شد ولی هیچ اطلاعاتی بهم نشون نداد که کجا است. خواستم آی دی دوم رو بزنم که خانمش از راه رسید. ازش تشکر کردم و بهش گفتم شما برو خانمت اومده من خودم یه کاریش میکنم. بنده خدا باز هم راهکار داد که برو به شرکت سیم کارتت و از اونها بخواه که برات تو سیستمشون بگردن که موبایلت کجاست. ولی خب این وقت شب هیچ کاری نمیشه کرد.  خواستم برگردم خانه.   ادامه مطلب ...

دنیای دختران

امروز سر کار چون یه کار مهم داشتم و نمیشد نیمه کاره رهاش کنم موقع ناهار که معمولا ساعت یازده و نیم بود نتونستم تعطیل کنم.  حدود یک ساعت دیرتر که کارم تموم شد و آماده شدم برم به سالن کوچک ناهار خوری ای که داریم و اونجا ناهارم رو نوش جان بنمایم. 

معمولاً موقع ناهار ما بچه های بخش گرافیک و بچه های انبار و نجارها باهم ناهار میخوریم و خودتون دیگه باید حدس بزنید که چه جوی اونجا حاکم خواهد بود! دو نفر اون گوشه میشینند و با پلی استیشن شرکت مشغول بازی هستند و بقیه هم سر میز بلند بلند صحبت کردن و شوخی کردن ها و بحث های جدی ورزشی و سیاسی و بحث های معمول پسرانه است. 

اما اون روز چون دیرتر رسیدم از بچه ها تو سالن خبری نبود و بجاش همه خانم بودند! ناهارم رو تو مایکرویو گرم کردم و اومدم سالن تنها یک صندلی خالی بود و با اشاره اون خانم ها بالاجبار رفتم رو همون صندلی نشستم. 

 همه من رو میشناختند و من هم اسم تک تک شون رو میدونستم چون بعد از این همه مدت دیگه همه همدیگه رو میشناسند و میدونند که غریبه نیستم. اما واقعاً در بین اون همه خانم احساس غریبی میکردم. 

وقتی ناهارم رو آوردم سر میز همه شروع کردن سوال کردن که ناهارت چیه!......... ای بابا! پسرها معمولاً به جای اینکه بپرسند ناهارم چی هست یه لقمه برمیداشتند و بعد نظر میدادند که این چی هست! 

حالا ناهار من چی بود! یه مقدار برنج و کوکو سبزی از نذری آخر هفته مسجد تو یخچال گذاشته بودم یه خرده هم از سالادی که دیشب خریده بودم ریخته بودم روش. اصلاً نمیشد روی ناهارم اسم بزاری که چی هست! مونده بودم بهشون چی بگم که این چیه. 

ولی حالا مثلا خودشون چی آورده بودند. یکیشون چند تا حبه انگور رو با چنگال ور میداشت میزد به شکلات میخورد. یا یکیشون وسط غذا پفک آورده بود به منم تعارف کرد. طعم عجیب غریبی هم داشت. 

حالا این زنها همه گیر که این چیه. بالاخره گفتم خودم هم نمیدونم این چیه! 

همه زدند زیر خنده که خودت هم نمیدونی چی آوردی. 

منم گفتم خانمم این غذا رو درست کرده و منم چون بهش اعتماد دارم نمیپرسم که چیه فقط گرمش میکنم و میخورم و لذت میبرم! 

بعد از چند لحظه سکوت یکیشون گفت: صبر کن ببینم تو زن داری؟ از کی تا حالا! هر کسی یه چیزی میگفت! 

تا اینکه من گفتم به نظرم  قلب خیلی ها رو شکستم امروز. که بعضی ها زدند زیر خنده و بعضی ها هم عصبانی تر شدند یکی هم گفت من میدونستم دیدید گفتم  بچه ها

به نظرم اینا در مورد من شرط بندی کرده بودند! 

به هر حال، بعد از اینکه این غائله ختم بخیر شد، در طول مدت ناهار من به بحث های بسیار مهم و استراتژیکی گوش میدادم و البته بیشتر موارد فقط گوش میدادم و جرأت ورود به بحث رو نداشتم. 

مثلاً یکی از دختر ها به اون یکی اشاره میکرد نگاه کن سارا رو. به نظرم موهاشو رنگ کرده. بعد یه دختر دیگه میگفت نه کوتاه کرده یکی دیگه هم یه چیز دیگه گفت که من نفهمیدم. اما یه خانم دیگه طوری که خود سارا هم بشنوه گفت خیلی هم زشت شده به نظرم. 

بحث مهم بعدی راجع به نوع شامپو بود! هر کدام راجع به فایده ها و اینکه چه نوع شامپویی با چه ترکیبی به موهاشون میزنند با آب و تاب خاصی صحبت میکردند. من تا حالا اینطوری به قضیه شامپو و تاثیر شگرفش بر زندگی انسانها نگاه نکرده بودم. بعد از قضیه شامپو مثل اینکه همه گرم اومده باشند شروع کردند به غیبت کردن یه بنده خدایی. واقعاً خالی از لطف نیست که خانم ها در این مواقع به نکات ظریفی از جنبه های زندگی ایشان اشاره میکردند و اینکه اخراج ایشان از شرکت واقعاً تصمیم درست و بجایی بوده. 

به هر حال هر طور بود امروز ناهار رو خوردم شاید هم چون من اونجا بودم خانم ها سعی میکردند خیلی از حرفها رو جلو من نزنند همونطوری که ما مردها وقتی یک خانم هست سعی میکنیم که بیشتر مواظب حرف زدنمون باشیم. برای همین تصمیم گرفتم دیگه در اون وقت ناهار نخورم یا قبلش و یا بعدش و اگر همزمان بود اصلاً برم تو ماشینم ناهار بخورم تا اونها هم راحت به برنامه مفصل ناهارشون برسند. 




عشقولانس ، هالووین، تجربه کاری، کارت هدیه، خسته

دیروز کمی وقت داشتم و بعد از مدتها تلویزیون رو روشن کردم تا فیلمی ببینم . همین طوری شانسی فیلم عشقولانس رو انتخاب کردم. شاید بخاطر بازیگرهای معروفی که توش بازی میکردند مثل سحر قریشی اکبر عبدی علی صادقی و چند تا دیگه. 

فیلم خوب شروع شد و همانطوری که من میخواستم. یک فیلم کمدی و طنز گونه. داستان فیلم رو نمیگم. اما 99 درصد فیلمهای ایرانی که خوب شروع میشه خیلی بد و افتضاح تموم میشه. 

خب آخه چرا؟ نیم ساعت آخر فیلم دیگه رسماً از حالت طنز دراومد و عشقی دراماتیک شد و دیگه خیلی کسالت آور و بی معنی تموم شد! 

میگن مار از پونه بدش میومد در لونه اش سبز شد. من هیچ وقت سعی نمیکنم فیلم عشقی و غمگین ببینم بعد این فیلم هم آخرش اونطوری با تصوف و عرفان و فلسفه بازی تموم شد. 

اصلاً توصیه نمیشود که این فیلم رو ببینید خطر درگیر شدن با احساسات درونی خودتون به شدت درش وجود داره! 

--- 

شما هالووین رو که میدونید چیه؟

یک روزی هست در همین ماه میلادی اکتبر که البته مردمهای کشورهای خارجی سعی میکنند لباسهای ترسناک بپوشند و دکور خونه شون رو ترسناک کنند. 

بعد این همسایه دیوار به دیوار و در به در ما که پدر و مادرش مسلمان (از نوع معتقد رادیکالش!) هم هستند برداشته یه مجسمه یه جسد رو کنار در خونه اش گذاشته که هر وقت مخصوصاً شبها میبینمش برای یک لحظه از ترس قلبم می ایسته.

خواستم عکسش رو بزارم اینجا تا شما هم در این ترس با من شریک بشید ولی بنا به مشکلات فنی پیش آمده اینکار صورت نگرفته! 

 خب یعنی چی؟ یه جایی میزاشتیش که اینقدر تو چشم من نباشه. 

بهش پیام دادم بابا این چیه اینجا گذاشتی. امروز اومد در خونه مون رو زد. تا در رو باز کردم از خودش بیشتر از اون مجسمه ترسیدم! این چه تیپیه زدی بابا اصلاً چرا اینقدر جوگیر میشی؟ میگه این گریم رو الان زدم هفته بعد یه جا دعوتم هالووین پارتیه ببین خوبه یا نه! میگم حالا اصلا کو تا هالووین. 

بعد از معذرت خواهی و اینکه برش میدارم و بهم گفت که امسال میخوام خودم رو برای ریاست این مجتمعی که توش زندگی میکنیم کاندید کنم . آیا بهم رأی میدی؟ منم در حالیکه روم رو اون بر گرفته بودم تا گریم وحشتناکش رو نبینم گفتم حالا شما برو انتخابات برای رئیس جدید یک ماه دیگه است من اگه تا اون موقع از وحشت نمردم بهت رأی میدم. 

---

 در این مدت سالهایی که در زندگی ام در شغلهای مختلف با مسئولیتهای مختلف کار کردم به یک نکته رسیدم. گاهی اوقات لازم نیست به درخواست رئیست جواب مثبت بدی و از وقت و زندگی ات بزنی بری سر کار! 

الان دو هفته پشت سر همه که رئیس در روز آخر هفته که تعطیل هستیم زنگ میزنه بیا شرکت که یه کار اورژانسی پیش اومده. خب من چرا و به چه دلیل این گوشی رو خاموش نمیکنم؟

---

راستی اون کارت هدیه ای رو که هفته قبل گرفته بودم رو امروز رفتم یه کافی شاپ و یک فروند کاپوچینو و با یک رأس کیک زعفرانی زدم به بدن و بسی خشنود گشتم از این وعده رایگان! 

یک عادت بدی من دارم هر وقت میرم فروشگاهی و فروشنده میگه چی میخواهی باید سریع بگم و بهش نگم صبر کن ببینم اصلاً چی داری یا بزار فکر کنم! همین که وارد کافی شاپ شدم صندوقداره گفت بفرمایید و من اولین کلمه ای که به ذهنم اومد کاپوچینو بود بعدش سایزش رو متوسط انتخاب کردم  و با اشاره به کیک ها گفتم یه دونه از اونها هم لدفن! 

بعد از نوش جان کردن یادم آمد که من اصلاً اومده بودم که هات چاکلت بخورم نه کاپوچینو! 

دیدم هم موجودی کارت و هم ظرفیت شکم گنجایش یک سفارش دیگر رو ندارد بنابراین همانطوری که خوشحال و خندان بودم از کافی شاپ به بیرون جهیدم! 

---

اگه بدونید چقدر این روزها خسته ام! 

روزی شش ساعت خوابیدن دیگه کاملاً برای بدنم عادی شده و اگر خودم هم بخوام هم نمیتونم هشت ساعت بخوابم! 

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل


پست در همی

چند روز پیش هدیه ای زیبا از یکی از خانم های همکارم گرفتم. 

یک کارت هدیه به شکل بلوط بود. مبلغ قابل توجهی هم ریخته بود تو حسابش. 

واقعاً انتظار این هدیه رو نداشتم و خیلی خوشحالم کردند ایشان. مناسبت این هدیه چی بوده؟ ایشان یکی از مدیر فروشهای شرکت ما هست و بخاطر یه سفارش خیلی اورژانسی من در یک روز تعطیل برای حدود یک ساعت اومدم سر کار و این سفارش رو انجام دادم. البته من برای کار اومده بودم و اتفاقا  بابت همین یک ساعت 4 ساعت اضافه کاری هم گرفتم که به نظر خودم همون ساعتهای اضافه کاری برام کافی بود ولی ایشان سنگ تمام گذاشتند و جداگانه این کارت هدیه رو برام گرفتند. ببینید چقدر زیباست. 



****

اون درس فلسفه نامرد با اون استاد عقده ایش  اینقدر ازم انرژی گرفته بود که هیچ نایی برام برای درس معادلات انتگرال 2 نمونده بود. یکی از سختترین درسهام هم همین درس هست. دیروز آخر کلاس عزمم و رو جزم کردم و رفتم با استاد صحبت کردم. بهش گفتم استاد میدونم شما آدم معتقد به اصول و ضوابط هستی ولی خداییش من از درس شما هیچ چی سرم نمیشه و این درس آخرین درس انتگرال منه (با این تا حالا سه تا درس انتگرال داشتم). امتحان اولی رو که گند زدم یه راهی بزار جلو ام وگرنه مجبورم این درس رو حذف کنم تا بیشتر از این اذیت نشم. استاد هم بالاخره راضی شد و دل سنگش به رحم و اومد و  یه فرصت دیگه بهم داد تا اگر تمام تکالیف فصل رو حل کنم و جوابش رو بیارم میزاره دوباره برم امتحان بدم! خب شاید نمره ام اینبار بهتر از دفعه اول بشه. این اولین بار بود که من به خاطر نمره پیش استاد رفتم. ولی خب اگر معدل درسی ام پایین باشه دیگه از کمک هزینه تحصیلی هم خبری نیست و آدم گاهی مجبور میشه که غرور خودشو بشکنه. دمت گرم استاد دیگه داشتم نا امید میشدم. تا حدی این موضوع هم حل شد. خب آخه من حدود یک ساله که برنامه ریزی کردم که کدوم واحد ها رو بردارم تا تاریخ معینی که خودم میدونم مدرک کاردانی ام رو بگیرم و بعدش برای یک ماه برم مادرم رو از نزدیک ببینم و برگردم و ادامه بدم تحصیلم رو. حتی سر کار هم مرخصی هام رو نمیگیرم تا بتونم راضی شون کنم برای اون مدت. و اگه این درس رو حذف میکردم و یا میفتادم کل برنامه هام خراب میشد. البته هنوز هم هیچی معلوم نیست در مورد این درس.

****

مادرها همه دلسوز و مهربانند و من چقدر خوشحالم که یه مادر دیگه هم دارم (مامان باران). این پست هم به سبک خودش هم عکسی و هم شعری و هم مطلبی گذاشتم. این شعر رو سعی کردم درست بنویسم بعد از کلی شنیدن اگر جاییش اشتباه داره دیگه ببخشید.

***

شو تا صحوایی گره تی دست کار 

تی دور بگردم جان مأر

بهشت تی لینک بن دره جان مار 

تی دور بگردم جان مأر

ویشاری کشی یا لالا خونه سی

 تی دور بگردم جان مأر

برو ته دم بزن برو می پلی

 تی دور بگردم جان مأر

می چش سویی جان مار

می چش سویی جان مار

 تی صبر و قرار جان مأر

تی دیل بلار جان مأر

تی زحمت چتی جبران هاکنم --- تی دور بگردم جان مأر

تی پیری ره چتی درمان هاکنم ---تی دور بگردم جان مأر

می دیل قرار جان مار --- تی غم بلار جان مأر

تی دیل بلار جان مار--- می صبر و قرار جان مأر

***

راستی امروز چقدر هوا عالی بود ها. به همین مناسبت زودتر از کار تعطیل کردم و اومدم بیرون. اینقدر هوا مناسب پیاده روی بود که بیخیال عکاسی شدم. سه روز بود که بارندگی شدید بود و امروز هوا آفتابی با هوای معتدل. رفتم کنار دریاچه ای که حدود بیست دقیقه دور بود از خونه مون و پیاده روی کردم. واقعاً عالی بود و جالب بود که من آدم به این تنبلی چطور شده اومدم  پیاده روی! 

لینکدین

شما هم لینکدین دارید؟ 

LinkedIn

یه جور شبکه اجتماعی است و بیشتر تمرکزش برای کاریابی و یا پیدا کردن کارمند و دیدن همکارها و دوستان است. 

امروز من لینکدین خودم رو بعد از دو سال باز کردم و با دیدن اون همه دوست قدیمی و همکار قدیمی خیلی خوشحال شدم. خیلی هاشون کارهای بهتری پیدا کردند و تو پستهای بالاتری مشغول به کار شدند. 

شما هم اگر دنبال کار تخصصی هستید بهتر است یک پروفایل لینکدین داشته باشید و اون رو با دقت و وسواس خاصی آپدیت کنید. البته شرکتهای کوچک ایرانی ممکن است هیچ گاه چنین دسترسی و جذب نیرو از طریق لینکدین نداشته باشند اما شرکتهای بزرگ و شرکتهای بین المللی حتما مسئول استخدامش در لینکدین اکانت داره و گاهی به دنبال نیرو میگرده. 

در ضمن از طریق لینکدین میتونید بفهمید که همکارهاتون قبلا کجا کار میکردند یا حالا در کجا شروع به کار کردند. 

چه قدر جالبه که آدم گاهی برگرده عقب و به کارها و خاطرات سالهای گذشته اش فکر کنه. برای همین بعد از اینکه پروفایل لینکدین خودم رو آپدیت کردم رفتم سراغ وبلاگهای قدیمی ام. زمانی عشق فوتبال بودم و یه وبلاگ به همین مناسبت باز کرده بودم و بعد از شش سال پست گذاشتم! حدود نیم ساعت فقط داشتم کامنتهای چند سال پیش رو که تو این مدت ندیده بودم رو میخوندم . 


شب مبارزه

نمیدونم کسی مبارزه فری فایت ام ام ای دیشب رو کسی نگاه کرد یا نه. 

مسابقه بین کانر مک کروگر ایرلندی و خبیب نورماگدوف روسی بود. 

برای من و دوستان همکارم که خیلی مبارزه هیجان انگیزی بود. تقریبا همه طرفدار کانر مک کروگر بودندبه جز من.

یکی از علتهای این  مبارزه هم این بود که خبیب یکی از دوستهای کانر رو که او هم یک مبارز بوده، کتک میزنه و کانر هم بخاطر دوستش و هم به خاطر موقعیتی که خبیب در اون وزن پیدا کرده بود از کور در میره و با بیست نفر دیگه از رفیقهاش میاد به دنبال خبیب و بالاخره او  را در یک اتوبوس پیدا میکنند. کانر عصبانی شروع میکنه به پرت کردن اشیاء و شکستن شیشه اتوبوس و داد و بیداد راه انداختن که باعث میشه چند نفر از سرنشینهای اتوبوس زخمی بشند اما خبیب به هر حال از اتوبوس پیاده نمیشه. از آنجاییکه یک عده فیلم این ماجرا رو گرفته بودند کانر مجبور میشه برای بدتر نشدن اوضاع خودش روبه اداره پلیس معرفی کنه و  به اتفاق دوستانش دستگیر بشند. این باعث میشه کینه کانر نسبت به خبیب بیشتر بشه و بعد از خلاص شدن از ماجرای پلیس و زندان بلافاصله خبیب رو به مبارزه بطلبه و البته خبیب هم این دعوت به مبارزه رو قبول میکنه.

برای همین هم هست که همکارهام دوست داشتند کانر این مبارزه رو ببره. من اما به این موضوع به یک قضیه دیگه نگاه میکردم. اولا اینکه کانر خیلی بد دهن بود و دائم فحش میداد. و بعد از اون شروع به توهین کردن به خبیب کرد و او رو به نامهای زشتی در مصاحبه هاش صدا میکرد. کانر ازخطوط قرمز خبیب هم گذشت و مسلمان بودنش رو هم مسخره کرد و به پدرش هم توهین کرد. بارها بطری شراب ویسکی خودش رو به رخ خبیب میکشید و میگفت تو یک موش ترسو هستی. 

اما در مقابل خبیب جوابش رو طور دیگری میداد و مدام ذکر الحمدالله رو داشت. او میگفت من فقط در میدان مبارزه جواب تو رو میدهم. 

در مورد مسلمان بودن حبیب هم چون از مسلمانهای چچنی هست خودم هم زیاد تصویر جالبی ازشون ندارم چون شنیدم خیلی رادیکال هستند و بارها در اخبار دیدم که در کنار جنگجوهای داعش و طالبان میجنگند. اما این مبارزه برای من مبارزه یک مسلمان کاملا معتقد به اصول در مقابل یک شخص پرحرف مسیحی که همیشه یه شات از بطری ویسکی اش میزنه بود. 

هر چه بود دیشب مبارزه بالاخره شروع شد و خبیب کانر رو شکست سختی داد اما این به اینجا ختم نشد. خبیب از قفس بیرون پرید و رفت سراغ دوستهای کانر! و دوستهای خبیب هم رفتند سراغ کانر و چند مشت بهش زدند. 

هیچ کس باورش نمیشد این مبارزه اینطوری تموم بشه ولی شد. 

در آخر خبیب در کنفرانس مطبوعاتی بعد از معذرت خواهی از همه به خاطر اون کارش گفت که میدونم وقتی برم خونه پدرم منو حسابی کتک میزنه! 

در این تصویر لحظه برخورد یکی از  مشتهای  خبیب به صورت کانر رو میبینید 

قرعه کشی گرین کارت

یک خبر 


برنامه ثبت نام قرعه کشی ویزای گوناگونی (گرین کارت آمریکا) سال 2020 شروع شد. 


مهلت ثبت نام تا تاریخ 5 نوامبر 2018 است پس اگر علاقه مند هستید زودتر اقدام کنید که روزهای آخر حتما سرور شلوغ خواهد بود. 


کسانی که حداقل دیپلم دبیرستان یا دو سال تجربه کاری قابل تائید دارند واجد شرایط هستند ومیتوانند در این برنامه شرکت کنند. 


سایت ثبت نام این است 


https://www.dvlottery.state.gov/


یادتان باشد که برای ثبت نام هیچ پولی نیاز نیست بپردازید و اگر جایی از شما پول خواستند و به غیر از این سایت بود حتما کلاهبرداری هست. 


با آرزوی قبولی

خستگی

خیلی این روزها خسته ام! 

اصلاً حال و حوصله درس خوندن رو ندارم 

از هفته دیگه یه درس دیگه هم شروع میشه و مصیبت ها بیشتر و بیشتر میشه. 

فکر کنم دیگه باید آماده بشم پول مالیات رو بدم! هر چی نامه نوشتم تا حالا جواب ندادند! 

لعنتی من این پول رو جمع کرده بودم برای یه کار خیلی مهم و حالا باید بدم به اینها! خیلی زور داره. 

خدایا کی این روزهای بی خوابی ام تموم میشه؟ این دو سال اندازه ده سال پیر شدم 


true love

"عشقهای واقعی هیچ وقت به همدیگه نمیرسند."

دقیقا نمیدونم چه وقت و چه کسی این جمله رو به من گفت فقط میدونم این جمله رو سالها پیش شنیده بودم. عشقهای واقعی مثل لیلی و مجنون، فرهاد و شیرین هرگر به هم نرسیدند. اون زمان تا حد زیادی مفهومش رو نمیدونستم تا اینکه خودم هم گرفتار عشق شدم و از قضا ما به هم نرسیدیم! با وجودیکه هر دو این رو میخواستیم اما شرایط و مشکلات اجازه نداد. 

البته این موضوع مربوط به چند سال پیش هست و حالا دیگه من نه اون جوان شوریده سابق هستم و حتما او هم گرفتار زندگی خودش است. 

ولی حتماً معنی این جمله رو به خوبی فهمیدم. عشق تا وقتی مقدس است که وصلی نباشد! بعد از آن هرچند که دوست داشتن ها ادامه دارد اما حتماً کیفیت و خاصیت اولیه خودش رو نخواهد داشت. 

بعد از آن روزها بود که به خودم گفتم اگر روزی دوباره عاشق شوم، انتظار نرسیدنش را هم داشته باشم

نمیدونم چقدر موفق خواهم بود در این زمینه.