وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

یک روز کاملا دشوار

امروز واقعا تنهایی رو حس کردم (بگولیگگ)

هم امتحان نهایی ریاضیات گسسته رو دارم و هم از اون طرف سه تا پروژه رو هم باید تکمیل کنم و هم کار

تکنیک مصاحبه (صحبت در آسانسور)

من مصاحبه کاری خیلی زیاد داشتم. زمانی (حدود هشت سال پیش فکر کنم) به شدت جویای کار بودم و هر روز 7 الی 8 جای مختلف فرم استخدام پر میکردم، دیگه این اواخر برام مهم نبود چه کاری و با چه دستمزدی باشه مهم این بود که کار باشه. این فرم و رزومه فرستادن های فله ای نتیجه اش به به مصاحبه دعوت شدن های فله ای بود. 


اینجا میخوام یکی از تکنیکهای مصاحبه شغلی  رو بنویسم. معمولاً افراد مصاحبه کننده با افراد زیادی مصاحبه کردند و ممکن است حرفهایی که شما میزنید برایشان خسته کننده و طولانی باشد و جذابیتی برایشان نداشته باشد. پس شما باید بتوانید در مدت خیلی کم (حدود سی ثانیه تا یک دقیقه) خیلی حرفه ای بتوانید خودتان را معرفی کنید. فرض کنید شما با فرد مصاحبه کننده درون یک آسانسور هستید و تنها در مدتی که باهم داخل آسانسور هستید اجازه صحبت کردن با ایشان را دارید پس سریع برید سراغ اصل موضوع و ایشان را طوری مجذوب خودتان کنید که بعد از اون مدت سی ثانیه تا یک دقیقه راغب بشند تا بیشتر و بیشتر از شما بدانند. 

به انگلیسی به این تکنیک Elevator Pitch  هم میگند. 

در این مدت کم (فرض کنید سی ثانیه) شما باید خیلی حرفه ای در مورد این سه سوال صحبت کنید 

1- شما کی هستید؟ 

اسمتون رو به صورت کامل ذکر کنید اگر دکتر، مهندس، وکیل، یا هر عنوان شغلی ای که دارید را هم حتما اضافه کنید. در ضمن شغل و یا حرفه ای را که دارید را به صورت خوب ذکر کنید اگر یک حسابدار هستید نگید که من فلانی یک حسابدار هستم. مثلا بگید که من آقای ........... متخصص حسابداری در شرکت ....... هستم که ...... سابقه کاری در زمینه های ............. و ............... دارم .


2- شما در حال و گذشته چه تجربه کاری ای داشتید

اینجا هر چی تشویقی و مدال و دستاورد کاری داشتید رو هم در کنار کارهایی که دارید و یا قبلا داشتید حتما به صورت فشرده بگید. 


3- چرا شما برای این استخدام درخواست دادید؟ در کل هدفتان چی هست؟

این از اون سوالهایی هست که حتما خود مصاحبه کننده از شما خواهد پرسید اما چه بهتر که خودتون زودتر بهش اشاره کنید. دقت کنید این طور توضیح ندید که من بیکارم و دنبال کار میگردم یا از این کاری که الان دارم میکنم خوشم نمیاد و دنبال کار راحتتر هستم. سعی کنید اسم درآمد رو اصلا و یا خیلی کم ذکر کنید و به جاش پیشرفت شغلی رو ذکر کنید. یا میتونید بگید میخوام یک مرحله بالاتر و با چالشهای جدی تر کاری روبرو بشم و من مطمئنم که انگیزه و انرژی کافی رو برای این که در این کار استخدام بشم دارم. 


این تجربه من بود به هر حال ممکنه بعضی ها تا حدی و یا اصلا باهاش موافق نباشند اما در کل اولین جملاتی که شما در مصاحبه ذکر میکنید حتما تاثیر زیادی خواهد داشت. حالا شما خودتان یک بار هم که شده تمرین کنید و سعی کنید به این سه سوال به صورت خیلی حرفه ای در مدت سی ثانیه جواب بدید. میبینید که برای بار اول خیلی هم آسون نیست. در حالیکه همین سخنان رو ممکنه در حضور یک یا چند نفر مصاحبه کننده بگید. 

موفق باشید

خیلی خسته ام! کلی کار هم ریخته رو سرم! کدوم رو اول و کدوم رو آخر انجام بدم! درسها درسها! دیوانه کننده شدند! 

خیلی از بابت موضوعی ناراحتم! غصه ای هست که چند ساله دارمش. کی تموم بشه خدا

-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------

دخترهای دانشگاه ما همشون اعجوبه هستند! یه طوری اند که اصلا میترسی باهاشون حرف بزنی! من تو این دو سال فقط با سه یا چهار تا دختر تو دانشگاه تونستم درست و حسابی حرف بزنم! همین که کلاس تموم میشه مثل گلوله (یا شاید هم سریعتر میدوند بیرون طرف ماشین هاشون و خونه!). خب میمیرین یه دو دقیقه  دیرتر برسید و توی راه با ما یه اختلاطی هم بکنید بلکه ما هم روحمون شاد بشه و یه توهمی هم بگیریم؟ در ضمن طوری که من دیدم نود درصدشون دوست پسر خارج از دانشگاه دارند! زرنگ اند دیگه آخه کی میاد تو دانشگاه دوست پسر پیدا کنه که فردا که کات کردندیا اگه با کسی دیدنش همیشه جلو چشمشون باشه.

اما بگذریم یه اتفاق عجیبی دیروز افتاد سر کلاس  که پسره تونست در عرض ده دقیقه مخ دختره رو تو کلاس بزنه! دختره بغل دست من مینشست  و همیشه با یه حالت اخم و تخمی بود و حتی نگاه بهم نمیکرد و روش همش یه طرف دیگه بود. خداییش نه چهره درست و حسابی داشت و نه ناز و ادای دخترانه و نه هیچی. اما این پسره که البته هم خوش سر و زبون بود و هم بهش میومد از بچه پولدارها باشه باچند دقیقه صحبت در مورد یکی از مسئله های فیزیک  قلب خانم رو از جا کند! 

عاغا بعضی ها چه شانسی دارند.من جلسه بعدی این پسره رو ببینم ازش میپرسم تو چه جوری اینو در عرض چند دقیقه ریجستری کردی؟

در ضمن دختره همچنان فکر میکنه اون طرفی که من نشستم دیوار هست و به نظرم مشکل گردن هم داره که این طرف نمیچرخه! 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

امروز سر کار به سرپرست بخش مون گفتم که کارهای من خیلی زیاده و نیاز دارم که یه نفر کمک ام باشه. برای این که طوری بیان کنم که قانع بشه بهش گفتم فرض کن من یه روز نباشم کی میاد این کارهایی که من میکنم رو انجام بده؟ (هیچ کس نمیتونه فعلا) خب یکی رو بیار که من کل کار رو بهش یاد بدم که اگر روزی من نبودم بتونه کار رو به پیش ببره! 

سرپرست بخش بهم گفت ببینم نکنه میخواهی استعفا بدی؟ 

شد حکایت اون ضرب المثل که میگه اومدم ابرو شو درست کنم زدم چشمش رو هم کور کردم! حالا اینا منو نندازن بیرون! 

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

من احتمالاً تا بعد از ولنتاین!!!! اینجا آفتابی نمیشم! (درس و کار و امتحان و مشکلات زندگی دیگه) بعد که طوفان تموم شد میام اینجا و پست میزارم 

دو سال گذشت - میز کامپیوتر- نازبانو

امروز سالگرد استخدام من در این شرکت فکستنی بود! وقتی صبح رسیدم سر کار، طبق عادت معمول رفتم آشپزخونه تا یه لیوان چایی برای خودم بریزم که تو مانیتور اعلانات عکس خودم رو دیدم که با امروز شد دو سال! که تو این شرکت کار میکنم! 

یه تعداد از دوستها بهم تبریک گفتند، هیچ کس باورش نمیشد که دو سال شد. 

یادم میاد که از کار قبلی ام بخاطر یه مشکل خیلی بیخود اخراج شده بودم. خیلی اعصابم ناراحت بود و مجبور بودم برای مدتی یه جای خیلی دور و خارج از شهر کار کنم تا اینکه آگهی استخدام این شرکت رو تو اینترنت دیدم و رزومه ام رو فرستادم براشون. روزی که مصاحبه داشتم از سر اون یکی کار موقت خارج از شهرم میومدم. سر و وضعم نامرتب و داغون بود. از همه بدتر یه استیکر که اسمم رو روش نوشته بودم هم روی کاپشنم بود و من کلاً یادم رفته بود که اونو بردارم و تمام مدت مصاحبه اون استیکر تو چشم اون دو نفر مصاحبه کننده بود! بزرگ نوشته بودم رضا ....! بعد که مصاحبه تموم شد و اومدم بیرون توی ماشین دیدم که ای دل غافل! این استیکر رو چرا برنداشتم! با خودم گفتم چقدر اینها به من خندیدند ولی نه تنها اصلاً به روم نیاوردند بلکه استخدام هم شدم! 

اگه شش ماه دیگه هم تو این شرکت دوام بیارم رکورد بیشترین زمان کار کردن در یک مکان را در طول عمرم رو به خودم اختصاص میدم! آخه من آدمی بودم که هیچ جا بند نمیشدم و مدام دنبال جای بهتر بودم. ولی حالا یک احساس خستگی مفرطی دارم که از همه چیز تقریبا بریدم. 

خدایا، یعنی میشه که من یه کار و زندگی بهتر و راحتتر داشته باشم؟ خیلی خسته ام بخدا! خداییش دیگه بیا دوست معمولی نباشیم! یه کم رفاقتی چیزی. 

---------------------------------------------------------------------------------------------------------------

من شلخته ترین آدم دنیا هستم و با فاصله مقام اول رو دارم. شاید از بس سرم شلوغه و نمیرسم همه کارهام رو انجام بدم 

این عکس رو ببینید 

شلختگی و بهم ریختگی توش موج میزنه! 

دیروز نشستم همه اون دفتر و کاغذهایی رو که لازم نبود رو انداختم دور، اونهایی که لازم بود رو گذاشتم روی طاقچه انباری. یه میز کامپیوتر شیشه ای خریدم که شکل اِل  داشت و هم کامپیوتر و هم لپتاپم رو روش قرار دادم. 

یک ساعت تمام طول کشید تا تونستم این میز رو سرهم کنم! (مثل همیشه قطعه قطعه و بسته بندی نشده خریدم)

یه کم بهتر شد اما هنوزم اونی نیست که میخواستم! 

خب حداقل شلختگی از درجه صد به هفتاد یا شصت رسید! 

عکس رو ببینید 

مانیتور خیلی قدیمی شده باید عوض بشه. ماوس و کیبورد هم همینطور. ولی اگه خوب حساب کنم اصلاً کل سیستم کامپیوتر باید عوض بشه. ای امان از بی پولی. 

ولی همین هم منو خیلی ذوق زده کرده

--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

مگه میشه یاد نازبانو بیفتم ودلم نگیره! 


ایام امتحانات - روحیه دهی- پارتی کاری

ایام امتحانات هست و منم حسابی هم از نظر کاری و هم از نظر درسی و هم از نظر زندگی سرم شلوغه! 

آخ که این درس انتگرال منو چند سال پیر کرد از بس که سخته! 

یه نازنینی بود ............ که فکر میکردم در مورد این درس کمک میکنه! نگو سایه تیر زن شد! 


حالا اینا به کنار .... 

من چه جوری به خودم روحیه بدم؟


تو این قضیه دخترها باز خیلی راحتتند. مثلا یکی از خانم های محترم وبلاگ نویس در اوج بحران روحی و عاطفی اش در هنگام امتحان سختی که داشت یه دونه عکس نیم رخش رو با کیفیت پایین گذاشت تو وبلاگش. 

 همه ملت شروع کردن تو کامنتها به حمد و ثنا گفتن (البته خودم هم مثتثنی نبودم ها!).  و روز بعدش خانم با خوندن کامنتها به این نکته پی برد که بی جهت نیست که انسان اشرف مخلوقاته و خودش هم شاهکار خلقت هست و بنابراین روحیه اش رو بدست آورد و پرانرژی رفت سر امتحان. 

اگه من اینکار رو بکنم که همین دو سه نفری هم که اتفاقی گزارشون خورده به این وبلاگ هم سر نمیزنند و یا کامنت میزارن که حاجی بیخیال خیلی هم خوشگلی که عکست رو هم باید تحمل کنیم! 


من تا یک هفته پستی نمیتوانم بگذارم! 

هفته آینده دو تا امتحان فاینال دارم. 

بعد از امتحان با همه دوستان یک پارتی بزرگ که همه همکارها هستیم از طرف رئیس دعوتیم. عای رئیس دمت گرم. این پارتی از اون پارتی هاست ها! یعنی یه چی میگم یه چی میشنوی. کلی برنامه ریختم براش که البته بعد از امتحانها عملی اش میکنم . امسال هم من تنها میرم پارتی! اهل دل هاش میدونند دیگه !

مریضم 3 - ایام هالوینیه و اربعینیه- فشار مضاعف

تا روز چهارشنبه حدود 80 درصد بهتر شده بودم ولی هنوز هم مشکل داشتم و نمیتونستم سرم رو به سرعت بچرخونم. بالاخره روز پنجشنبه به نزد دکتر شتافتم! 

روز پنجشنبه هیچ کدام از اعضای کلینیک لباس فرم پزشکی نپوشیده بود! بابا خب هالوینه که هالوینه شما که مریضها رو سکته میدید با این کارهاتون. عای (آقای) دکتر هم با یه ظاهری دیگه ای حاضر شد. 

بدون هیچ مقدمه ای گفتم عای دکتر، این داروهات من رو صد در صد خوب نکرد که. 

دکتر میگه تشخیص من ساینوس بوده که اونهم بخاطر آلرژی بوده ولی گاهی ساینوس و میگرن خیلی شبیه هم هستند. گفتم خب پس ممکنه من میگرن داشته باشم دیگه! داروی میگرن بده دیگه. خندید گفت آخه بهت نمیاد میگرن داشته باشی به نظرم همون سینوس داری! من نمیدونستم بعضی از مریضی ها هم باید بهم بیاد! شاید مثلاً ظاهر مریض و نزار منو دیده گفته با خودش خب میگرن که کلاسش بالاست به این آدم میخوره همون ساینوس داشته باشه! 

بالاخره بعد از توضیح کامل علایم میگرن من رو قانع کرد که فعلاً بیخیال داشتن میگرن بشم و همون سینوس رو بچسبم. دکتر رو مجبور کردم تا علی رغم میل باطنی اش !! برام آنتی بیوتیک بنویسه! گفتم عای دکتر این چه دوزی هست که داری مینویسی. یه دوز بالاش رو بنویس که دیگه اینجا آفتابی نشم! بالاخره یه آنتی بیوتیک با دوز 800 میلی گرم برام نوشت. ولش نکردم عای دکتر اینجا (دست گذاشتم نزدیکی های شقیقه ام) امروز احساس میکنم درد میکنه! این عفونت سینوسی مثل اینکه خیلی زیاده بعدش من هم میرم سر کار و هم درس و هزار تا دردسر قربونت یه چیزی بنویس بزنم روز بعدش بشم مثل همون تنظیمات کارخانه اش. عای دکتر هم لطف نموده یه بسته استروئید برام نوشت که خداییش چیز خفنی هم بود. اوصیکم با الگرفتنش و مصرف نمودنش. در ضمن چاق کننده هم هست! (اینو کجای دلم بزارم). 

فکر کردید با دکتر تموم شدم؟ گفتم نه عای دکتر من نزدیک یک هفته عذاب کشیدم بعد میخواهی تو نیم ساعت تلافی کنی؟ یه آزمایش بنویس برام برم این کله لامصب رو اسکنش بنمایم تا خیالم راحت شود و حجت من هم بر شما تمام شود. عای دکتر یه لحظه ساکت بهم نگاه کرد به نظرم نیازی نداری ولی اصرار داری و فکر میکنی خبری هست ببینم بیمه سلامتی شما قبول میکنه یا باید از جیب بدی. برات یه آزمایش مینویسم  و فردا بهت زنگ میزنند تا باهاشون وقت ملاقات بگیری. احساس کردم تو دلش داره بهم میگه پول یه دونه ویزیت رو داده این همه خدمات ازم میخواد! 

آخرش هم با همون پول ویزتی که داده بودم اولین آمپول دوره درمانی آلرژی ام رو هم زدم! قراره این دوره درمانی حداقل شش ماه طول بکشه و سه آمپول در هفته! از عجایب دیگر هم اینکه آمپول رو لطف نمودند و در شکمم زدند! ولی اصلاً و ابدا هم درد نداشت. این علم لعنتی هم که همش پیشرفت میکنه.

امروز بعد از مصرف داروهای متذکره و دارو های قبلی به قدری حالم خوب شده بود که میخواستم از روی ماشین پرینت صنعتی بپرم اون طرفش که خوشبختانه با وساطت همکارها و دوستان این موضوع برطرف شد و گرنه کار دست خودم میدادم. به نظرم این دیونه بازی ها کار اون داروی استروئیدی هست. 

---------------------------------

اربعین حسینی روزی بود که خیلی دلم گرفته بود. خوش به حال اونهایی که رفتند کربلا. 

وارد بحث اضافه اش نمیشم هر کسی اعتقادات خودش رو داره و اختیار خودش و مالش رو داره. 

----------------------------------

فردای اربعین روز هالوین بود. سر کار ما تزئین وحشتناکی برای هالووین کرده بودند. خیلی جالب بود. پارتی گرفتیم خیلی ها کاستوم (همون لباس و گریم) پوشیده بودند. با بیشترشون سلفی گرفتم. خیلی خندیدم. بعضی ها واقعا هنرمند بودند. یکی از دوستهام پیشم اومد و گفت میخوام خودم رو مثل یکی از خواننده های رپ کنم. با ماشین استیکر چند تا استیکر سیاه درست کردم و همه رو چسبوندم به صورتش که مثل خالکوبی شده بود. بعدش بردمش پیش یکی از دوستهای هنرمندم و خواستم با ماژیک وایت بورد روی دستهاش نقاشی تتویی کنه. یه دستمال هم بستیم به سرش مثل سامورایی ها. عاغا شده بود عین خود خواننده هه! رفت سر صحنه و جایزه خلاقانه ترین کاستوم رو گرفت! 

از بس خوشحال بود که گریمش رو بعد از پارتی پاک نکرد و شب با دوست دخترش با همون گریم عکس گرفته بود گذاشته بود تو فیسبوکش! 

حاجی بیا این سهم ما رو بده!  اون جایزه تنهایی خوردن نداره ها

----------------

امتحان انتگرال 2  داشتم! روز قبل از اینکه دکتر رو ببینم. امتحان هم که مهم. با این اتفاقات مریضی و احساسی که برام رخ داد از هر چی ریاضی و ریاضی دانه بدم میاد. دو ساعت وقت داشتم. سوالها هم سخت. قبل از امتحان، همه دارو ها رو با یه دونه استامینوفن 500 و یه دونه انرژی درینک رد بول همه رو باهم دادم بالا یه جورایی مثل سنگ کوپ ها رفتم امتحان دادم! تا ثانیه آخرش داشتم سوال حل میکردم! نمره ام بد نبود یعنی خیلی بهتر از اون استاد دیگه بود. با این استاد هم چند داستان دارم که به وقتش مینویسم. ایشالله تموم شه شر این انتگرال تموم شه.

دنیای دختران

امروز سر کار چون یه کار مهم داشتم و نمیشد نیمه کاره رهاش کنم موقع ناهار که معمولا ساعت یازده و نیم بود نتونستم تعطیل کنم.  حدود یک ساعت دیرتر که کارم تموم شد و آماده شدم برم به سالن کوچک ناهار خوری ای که داریم و اونجا ناهارم رو نوش جان بنمایم. 

معمولاً موقع ناهار ما بچه های بخش گرافیک و بچه های انبار و نجارها باهم ناهار میخوریم و خودتون دیگه باید حدس بزنید که چه جوی اونجا حاکم خواهد بود! دو نفر اون گوشه میشینند و با پلی استیشن شرکت مشغول بازی هستند و بقیه هم سر میز بلند بلند صحبت کردن و شوخی کردن ها و بحث های جدی ورزشی و سیاسی و بحث های معمول پسرانه است. 

اما اون روز چون دیرتر رسیدم از بچه ها تو سالن خبری نبود و بجاش همه خانم بودند! ناهارم رو تو مایکرویو گرم کردم و اومدم سالن تنها یک صندلی خالی بود و با اشاره اون خانم ها بالاجبار رفتم رو همون صندلی نشستم. 

 همه من رو میشناختند و من هم اسم تک تک شون رو میدونستم چون بعد از این همه مدت دیگه همه همدیگه رو میشناسند و میدونند که غریبه نیستم. اما واقعاً در بین اون همه خانم احساس غریبی میکردم. 

وقتی ناهارم رو آوردم سر میز همه شروع کردن سوال کردن که ناهارت چیه!......... ای بابا! پسرها معمولاً به جای اینکه بپرسند ناهارم چی هست یه لقمه برمیداشتند و بعد نظر میدادند که این چی هست! 

حالا ناهار من چی بود! یه مقدار برنج و کوکو سبزی از نذری آخر هفته مسجد تو یخچال گذاشته بودم یه خرده هم از سالادی که دیشب خریده بودم ریخته بودم روش. اصلاً نمیشد روی ناهارم اسم بزاری که چی هست! مونده بودم بهشون چی بگم که این چیه. 

ولی حالا مثلا خودشون چی آورده بودند. یکیشون چند تا حبه انگور رو با چنگال ور میداشت میزد به شکلات میخورد. یا یکیشون وسط غذا پفک آورده بود به منم تعارف کرد. طعم عجیب غریبی هم داشت. 

حالا این زنها همه گیر که این چیه. بالاخره گفتم خودم هم نمیدونم این چیه! 

همه زدند زیر خنده که خودت هم نمیدونی چی آوردی. 

منم گفتم خانمم این غذا رو درست کرده و منم چون بهش اعتماد دارم نمیپرسم که چیه فقط گرمش میکنم و میخورم و لذت میبرم! 

بعد از چند لحظه سکوت یکیشون گفت: صبر کن ببینم تو زن داری؟ از کی تا حالا! هر کسی یه چیزی میگفت! 

تا اینکه من گفتم به نظرم  قلب خیلی ها رو شکستم امروز. که بعضی ها زدند زیر خنده و بعضی ها هم عصبانی تر شدند یکی هم گفت من میدونستم دیدید گفتم  بچه ها

به نظرم اینا در مورد من شرط بندی کرده بودند! 

به هر حال، بعد از اینکه این غائله ختم بخیر شد، در طول مدت ناهار من به بحث های بسیار مهم و استراتژیکی گوش میدادم و البته بیشتر موارد فقط گوش میدادم و جرأت ورود به بحث رو نداشتم. 

مثلاً یکی از دختر ها به اون یکی اشاره میکرد نگاه کن سارا رو. به نظرم موهاشو رنگ کرده. بعد یه دختر دیگه میگفت نه کوتاه کرده یکی دیگه هم یه چیز دیگه گفت که من نفهمیدم. اما یه خانم دیگه طوری که خود سارا هم بشنوه گفت خیلی هم زشت شده به نظرم. 

بحث مهم بعدی راجع به نوع شامپو بود! هر کدام راجع به فایده ها و اینکه چه نوع شامپویی با چه ترکیبی به موهاشون میزنند با آب و تاب خاصی صحبت میکردند. من تا حالا اینطوری به قضیه شامپو و تاثیر شگرفش بر زندگی انسانها نگاه نکرده بودم. بعد از قضیه شامپو مثل اینکه همه گرم اومده باشند شروع کردند به غیبت کردن یه بنده خدایی. واقعاً خالی از لطف نیست که خانم ها در این مواقع به نکات ظریفی از جنبه های زندگی ایشان اشاره میکردند و اینکه اخراج ایشان از شرکت واقعاً تصمیم درست و بجایی بوده. 

به هر حال هر طور بود امروز ناهار رو خوردم شاید هم چون من اونجا بودم خانم ها سعی میکردند خیلی از حرفها رو جلو من نزنند همونطوری که ما مردها وقتی یک خانم هست سعی میکنیم که بیشتر مواظب حرف زدنمون باشیم. برای همین تصمیم گرفتم دیگه در اون وقت ناهار نخورم یا قبلش و یا بعدش و اگر همزمان بود اصلاً برم تو ماشینم ناهار بخورم تا اونها هم راحت به برنامه مفصل ناهارشون برسند. 




عشقولانس ، هالووین، تجربه کاری، کارت هدیه، خسته

دیروز کمی وقت داشتم و بعد از مدتها تلویزیون رو روشن کردم تا فیلمی ببینم . همین طوری شانسی فیلم عشقولانس رو انتخاب کردم. شاید بخاطر بازیگرهای معروفی که توش بازی میکردند مثل سحر قریشی اکبر عبدی علی صادقی و چند تا دیگه. 

فیلم خوب شروع شد و همانطوری که من میخواستم. یک فیلم کمدی و طنز گونه. داستان فیلم رو نمیگم. اما 99 درصد فیلمهای ایرانی که خوب شروع میشه خیلی بد و افتضاح تموم میشه. 

خب آخه چرا؟ نیم ساعت آخر فیلم دیگه رسماً از حالت طنز دراومد و عشقی دراماتیک شد و دیگه خیلی کسالت آور و بی معنی تموم شد! 

میگن مار از پونه بدش میومد در لونه اش سبز شد. من هیچ وقت سعی نمیکنم فیلم عشقی و غمگین ببینم بعد این فیلم هم آخرش اونطوری با تصوف و عرفان و فلسفه بازی تموم شد. 

اصلاً توصیه نمیشود که این فیلم رو ببینید خطر درگیر شدن با احساسات درونی خودتون به شدت درش وجود داره! 

--- 

شما هالووین رو که میدونید چیه؟

یک روزی هست در همین ماه میلادی اکتبر که البته مردمهای کشورهای خارجی سعی میکنند لباسهای ترسناک بپوشند و دکور خونه شون رو ترسناک کنند. 

بعد این همسایه دیوار به دیوار و در به در ما که پدر و مادرش مسلمان (از نوع معتقد رادیکالش!) هم هستند برداشته یه مجسمه یه جسد رو کنار در خونه اش گذاشته که هر وقت مخصوصاً شبها میبینمش برای یک لحظه از ترس قلبم می ایسته.

خواستم عکسش رو بزارم اینجا تا شما هم در این ترس با من شریک بشید ولی بنا به مشکلات فنی پیش آمده اینکار صورت نگرفته! 

 خب یعنی چی؟ یه جایی میزاشتیش که اینقدر تو چشم من نباشه. 

بهش پیام دادم بابا این چیه اینجا گذاشتی. امروز اومد در خونه مون رو زد. تا در رو باز کردم از خودش بیشتر از اون مجسمه ترسیدم! این چه تیپیه زدی بابا اصلاً چرا اینقدر جوگیر میشی؟ میگه این گریم رو الان زدم هفته بعد یه جا دعوتم هالووین پارتیه ببین خوبه یا نه! میگم حالا اصلا کو تا هالووین. 

بعد از معذرت خواهی و اینکه برش میدارم و بهم گفت که امسال میخوام خودم رو برای ریاست این مجتمعی که توش زندگی میکنیم کاندید کنم . آیا بهم رأی میدی؟ منم در حالیکه روم رو اون بر گرفته بودم تا گریم وحشتناکش رو نبینم گفتم حالا شما برو انتخابات برای رئیس جدید یک ماه دیگه است من اگه تا اون موقع از وحشت نمردم بهت رأی میدم. 

---

 در این مدت سالهایی که در زندگی ام در شغلهای مختلف با مسئولیتهای مختلف کار کردم به یک نکته رسیدم. گاهی اوقات لازم نیست به درخواست رئیست جواب مثبت بدی و از وقت و زندگی ات بزنی بری سر کار! 

الان دو هفته پشت سر همه که رئیس در روز آخر هفته که تعطیل هستیم زنگ میزنه بیا شرکت که یه کار اورژانسی پیش اومده. خب من چرا و به چه دلیل این گوشی رو خاموش نمیکنم؟

---

راستی اون کارت هدیه ای رو که هفته قبل گرفته بودم رو امروز رفتم یه کافی شاپ و یک فروند کاپوچینو و با یک رأس کیک زعفرانی زدم به بدن و بسی خشنود گشتم از این وعده رایگان! 

یک عادت بدی من دارم هر وقت میرم فروشگاهی و فروشنده میگه چی میخواهی باید سریع بگم و بهش نگم صبر کن ببینم اصلاً چی داری یا بزار فکر کنم! همین که وارد کافی شاپ شدم صندوقداره گفت بفرمایید و من اولین کلمه ای که به ذهنم اومد کاپوچینو بود بعدش سایزش رو متوسط انتخاب کردم  و با اشاره به کیک ها گفتم یه دونه از اونها هم لدفن! 

بعد از نوش جان کردن یادم آمد که من اصلاً اومده بودم که هات چاکلت بخورم نه کاپوچینو! 

دیدم هم موجودی کارت و هم ظرفیت شکم گنجایش یک سفارش دیگر رو ندارد بنابراین همانطوری که خوشحال و خندان بودم از کافی شاپ به بیرون جهیدم! 

---

اگه بدونید چقدر این روزها خسته ام! 

روزی شش ساعت خوابیدن دیگه کاملاً برای بدنم عادی شده و اگر خودم هم بخوام هم نمیتونم هشت ساعت بخوابم! 

تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل


پست در همی

چند روز پیش هدیه ای زیبا از یکی از خانم های همکارم گرفتم. 

یک کارت هدیه به شکل بلوط بود. مبلغ قابل توجهی هم ریخته بود تو حسابش. 

واقعاً انتظار این هدیه رو نداشتم و خیلی خوشحالم کردند ایشان. مناسبت این هدیه چی بوده؟ ایشان یکی از مدیر فروشهای شرکت ما هست و بخاطر یه سفارش خیلی اورژانسی من در یک روز تعطیل برای حدود یک ساعت اومدم سر کار و این سفارش رو انجام دادم. البته من برای کار اومده بودم و اتفاقا  بابت همین یک ساعت 4 ساعت اضافه کاری هم گرفتم که به نظر خودم همون ساعتهای اضافه کاری برام کافی بود ولی ایشان سنگ تمام گذاشتند و جداگانه این کارت هدیه رو برام گرفتند. ببینید چقدر زیباست. 



****

اون درس فلسفه نامرد با اون استاد عقده ایش  اینقدر ازم انرژی گرفته بود که هیچ نایی برام برای درس معادلات انتگرال 2 نمونده بود. یکی از سختترین درسهام هم همین درس هست. دیروز آخر کلاس عزمم و رو جزم کردم و رفتم با استاد صحبت کردم. بهش گفتم استاد میدونم شما آدم معتقد به اصول و ضوابط هستی ولی خداییش من از درس شما هیچ چی سرم نمیشه و این درس آخرین درس انتگرال منه (با این تا حالا سه تا درس انتگرال داشتم). امتحان اولی رو که گند زدم یه راهی بزار جلو ام وگرنه مجبورم این درس رو حذف کنم تا بیشتر از این اذیت نشم. استاد هم بالاخره راضی شد و دل سنگش به رحم و اومد و  یه فرصت دیگه بهم داد تا اگر تمام تکالیف فصل رو حل کنم و جوابش رو بیارم میزاره دوباره برم امتحان بدم! خب شاید نمره ام اینبار بهتر از دفعه اول بشه. این اولین بار بود که من به خاطر نمره پیش استاد رفتم. ولی خب اگر معدل درسی ام پایین باشه دیگه از کمک هزینه تحصیلی هم خبری نیست و آدم گاهی مجبور میشه که غرور خودشو بشکنه. دمت گرم استاد دیگه داشتم نا امید میشدم. تا حدی این موضوع هم حل شد. خب آخه من حدود یک ساله که برنامه ریزی کردم که کدوم واحد ها رو بردارم تا تاریخ معینی که خودم میدونم مدرک کاردانی ام رو بگیرم و بعدش برای یک ماه برم مادرم رو از نزدیک ببینم و برگردم و ادامه بدم تحصیلم رو. حتی سر کار هم مرخصی هام رو نمیگیرم تا بتونم راضی شون کنم برای اون مدت. و اگه این درس رو حذف میکردم و یا میفتادم کل برنامه هام خراب میشد. البته هنوز هم هیچی معلوم نیست در مورد این درس.

****

مادرها همه دلسوز و مهربانند و من چقدر خوشحالم که یه مادر دیگه هم دارم (مامان باران). این پست هم به سبک خودش هم عکسی و هم شعری و هم مطلبی گذاشتم. این شعر رو سعی کردم درست بنویسم بعد از کلی شنیدن اگر جاییش اشتباه داره دیگه ببخشید.

***

شو تا صحوایی گره تی دست کار 

تی دور بگردم جان مأر

بهشت تی لینک بن دره جان مار 

تی دور بگردم جان مأر

ویشاری کشی یا لالا خونه سی

 تی دور بگردم جان مأر

برو ته دم بزن برو می پلی

 تی دور بگردم جان مأر

می چش سویی جان مار

می چش سویی جان مار

 تی صبر و قرار جان مأر

تی دیل بلار جان مأر

تی زحمت چتی جبران هاکنم --- تی دور بگردم جان مأر

تی پیری ره چتی درمان هاکنم ---تی دور بگردم جان مأر

می دیل قرار جان مار --- تی غم بلار جان مأر

تی دیل بلار جان مار--- می صبر و قرار جان مأر

***

راستی امروز چقدر هوا عالی بود ها. به همین مناسبت زودتر از کار تعطیل کردم و اومدم بیرون. اینقدر هوا مناسب پیاده روی بود که بیخیال عکاسی شدم. سه روز بود که بارندگی شدید بود و امروز هوا آفتابی با هوای معتدل. رفتم کنار دریاچه ای که حدود بیست دقیقه دور بود از خونه مون و پیاده روی کردم. واقعاً عالی بود و جالب بود که من آدم به این تنبلی چطور شده اومدم  پیاده روی! 

خواب و خسته

مگه میشه با یک دست دو تا هندونه رو گرفت؟

من الان چهار تا رو با یک دست گرفتم و دنبال پنجمی اش هم هستم! 


اوج خستگی، بیخوابی، و بازم خستگی