وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

یکی از وبلاگ های قدیمی ام

امروز هوس کردم که بعد از چندین سال سری به یکی از وبلاگ های قدیمی ام بزنم. 

اون وبلاگ دوران تازه جوانی و جاهلیت ام بود و فقط و فقط برای عشق آن دورانم در آن وبلاگ مینوشتم. همه خاطراتم و همه احساساتم راجع بهش. ایشان حتی از وجود این وبلاگ خبر نداشتند و تنها خواننده اش هم خودم بودم. 

ولی وبلاگ نبود! اصلاً  آدرسی به اون نام دیگه وجود خارجی نداشت! 

حدود پنج سال بود که بهش سر نزده بودم ولی همیشه در خیالم بود که جایی هست که همه چیز رو توش نوشتم. 

خواستم بگم به این وبلاگ ها زیاد اعتماد نکنید. 

مثل اینکه آخرین یادگارهای اون عشق قدیمی هم از بین رفت!

...

خرید مبلمان

سه روزه که دنبال خرید مبلمان برای خانه هستم. هدف اولم این بود که تا عید قربان خانه مبلمان جدید رو داشته باشه. اما مثل اینکه به این سادگی ها هم نیست. 

اوه خدایا! این علم چقدر پیشرفت کرده! الان کاناپه هایی اومده که ریکلاینر های برقی داره با جای شارژر موبایل و جنس های عجیب غریب و شکل های عجیب غریب. 

تا اینجاش همه چیز عالی و دلپسند تا اینکه میرسیم به قیمت ها! 

خب آخه برای چی اینقدر گرونند اینا. مگه داخل این مبلها به غیر از پشم شیشه چیز دیگه ای هم هست که ما نمیدونیم. 

از اونی که فکرمیکردم حتی دو برابر هم بیشتر خرج این مبلها میشه اینطوری. 

تا امشب شش تا فروشگاه بزرگ رو گشتم و هر چه بیشتر میگردم بیشتر نا امید میشم. بعضی هاشون اصلاً تابلو بود و از بوی واکسی که به مبل زده بودند فهمیده میشد که این مبل دست دوم هست. ولی فروشنده میخواست به عنوان نو به ما بفروشه. 

من یک آدم فوق العاده مشکل پسندی هستم. تا هزار جا رو نگردم و خوب بازار دستم نیاد یکی رو انتخاب نمیکنم در همه ابعاد زندگی ام. 


فکر کنم عید قربان نشد. ولی خب برای این کارها نباید عجله کرد. 

قربانلیق مبارک . 

بارندگی

این حجم از بارندگی اون هم تو این فصل سال! و تو این شهر اصلاً سابقه نداشته. 

از بس هوا طوفانی بود مجبور شدم از وسط راه برگردم خونه! 

بارونش هم گرم! انگار رفتی زیر دوش آب گرم! 

این بارندگی هم دیگه خیلی لوس شد. بابا بیخیال من فردا کلی کار دارم حداقل میباری یه کم آروم تر ببار نه اینکه اصلاً نشه از خونه بیرون رفت! 

بعدش هم مگه اصلاً حواست هست که الان تابستونه؟ نکنه نیمکره رو اشتباه گرفتی؟ اینجا نیمکره شمالیه ها..... الو ........... جواب بده ............. الو .............

چه کنم این هفته رو!

این هفته ای که پیش رو دارم، از نظر درسی یک آرامش قبل از طوفان هست. البته به طور مفصل و کامل توسط درسهای سختی که برای ترم بعد گرفتم مورد عنایت قرار خواهم گرفت. 

از نظر کاری هم  این چند تا پروژه جدیدی که داریم خیلی وحشتناک هستند. قراره تمام لوگوها و غرفه های نمایشگاه یک فستیوال خیلی بزرگ رو کار کنیم و یک شرکت ساختمانی خیلی بزرگ هم سفارش بزرگی داده که  همه مجبوریم سر کار دیرتر وایستم. ولی خدا رو شکر که این دو هفته کلاس نداشتم وگرنه نابود میشدم. 

میخوام این مدت یک هفته مانده به شروع کلاسها رو به کارهای عقب افتاده ام بپردازم. به نظرم مهمترین کار فعلاً کارهای عقب افتاده خونه است. باید دنبال یک مبلمان برای خونه باشم، مبلمان قبلی هم کهنه بود و هم سنگینی بیش از حدش باعث شده بود که عطایش را به لقایش ببخشم و بدمش به یکی که بیشتر نیازش داشت. ولی حالا بعد از این چند ماه الان دیگه وقتش هست که برم بگردم و چند تا مبلمان خوب رو و قیمت بگیرم. البته نه پولش رو دارم و اگه میداشتم هم این کار نمیکردم که نقد بخرم. دنبال جایی هستم که قسطی بخرم. 

بعد از اون میخوام کف طبقه اول خونه رو یا پارکت کنم یا لمینیت. البته لمینیت ارزونتره. یه دوستی دارم به اسم کاپیتان که اینکاره است  قیمت بالایی برای کارش بهم داد  ولی مطمئنم که  از چوب خوبی استفاده میکنه از چند جای دیگه قیمت گرفتم اونها که بدتر بودند. یادم هست یه نظافتچی داشتیم که اونم هم تو کار کف ساختمان بود و قیمتی که بهم گفته بود مناسبتر بود، باید بهش زنگ بزنم ولی از کیفیت کارش مطمئن نیستم. 

هدف سوم ام حمام خانه است. این یکی از همه گرونتر در میادو ممکنه فعلاً نتونم درستش کنم ولی حداقل تو این یک هفته وقت دارم که برم راجع بهش تحقیق کنم و ببینم چه طوری میتونم ارزونترین گزینه رو برای آپدیت کردنش داشته باشم. میخوام از این حموم شیشه ای ها باشه. که آدم به زندگی امیدوار بشه بیاد حمام. 

چهارمین برنامه ای که ممکنه داشته باشم هم اینه که فرم ثبت نام اون دانشگاه رویاهام رو تکمیلش کنم! (یادتون هست بهتون گفته بودم بیایین باهم همکلاسی بشیم؟) زیاد وقت ندارم برای این و نباید همینطوری دست دست کنم.

برنامه پنجم ام هم اینه که با اداره مالیات تماس بگیرم و ازشون راجع فرمهای سال قبلم سوال کنم، چون یه مشکلی پیش اومده بود و منو کلی جریمه کرده بودند و منم نامه شون رو پیش حسابداری که کارهای مالیاتی ام رو کرده بود بردم و این آقا هم براشون جوابیه فرستاده ولی هنوز هیچ چیز از اداره مالیات مبنی بر اینکه بالاخره جریمه هستم یا نه برام نیومد. بالاخره اگه جریمه هستم بهتره که هر چه زودتر پولش رو بدم و خودم رو خلاص کنم. ولی به طور یقین سال دیگه پیش اون آقای نامرد نمیرم که فرم هام رو پر کنه. 

ششمین برنامه که اگر وقتی هم این وسطها مونده باشه اینه که برگردم دوباره به ورزش و کم کردن وزن! این وزن لامصب اگه یه روز ازش غافل شم بازم میاد سراغم. البته الان ظاهراً حدود چهار یا پنج کیلو اضافه وزن دارم ولی اگر جلو شو نگیرم این بیشتر هم میشه. ایشالله هر وقت حاجی شدم میزارم وزنم زیاد بشه! 


میبینید من حتی روزهای تعطیل مدرسه ای هم کلی کار دارم! 

حاجی

این روزها مصادف با روزهایی است که کسانی که میخواند مشرف بشند به سفر حج یا آماده میشند یا چند روزه که حرکت کردند. 

یکی از دوستان خوبم آقا سید جواد هم  بهم زنگ زد و هم ازم حلالیت خواست و هم ازم بابت موضوعی تشکر کرد و به سلامتی راهی سفر حج شد. 

خیلی آدم بزرگواریه این آقا سید. همیشه آروم، متین و کاملاً خاکی. یه دختر نازنین چهار ساله هم داره به اسم فاطمه. 

اتفاقا دیشب که فیلم مسافر رو دیدم یاد ایشان افتادم، چون ایشان هم چندین سال است که راننده تاکسی هستند و درآمد کمی هم دارند. ولی روحیه بالا و اعتقاداتش واقعاً تحسین برانگیزه. همیشه در هر مراسمی در مسجد حاضره و حتی نماز جمعه ها هم میاد. در حالیکه میتونه بره مسافر کشی کنه. همیشه به مال دنیا کاملاً بی اعتنا است. یادمه چند ماه پیش ماشینش رو دزد برده بود ولی بازم خم به ابرو نیورده بود و اصلاً به ما نگفته بود تا بعداً از طریق همسایه هاش فهمیدیم. البته بعد از دو ماه ماشین رو پلیس پیدا کرده بود. خب مال حلال مگه میشه به این راحتی از دست بره. 

ماجرای این سفر حجش هم جالبه. هیچ کس باورش نمیشد قرعه به نامش بشه اما با معرفی دوستان و حمایت آقای دکتر هزینه سفر حج اش رو متقبل شدند و ایشان هم به آرزوی خودشون رسیدند. 

از آ سید جواد پشت تلفن خواستم برام اختصاصی دعا کنه. 

بعد از همه این تفاسیر، میگم منم بد نیست منم برم حاجی بشم! چه کلاسی داره منو حاجی رضا صدا بزنند! اون وقت دیگه نیازی هم نیست وزن کم کنم! حاجی لاغر رو دیگه کی دیده! 

البته من که فعلاً درگیر کار و درسم! 

مسافر - هاتف

به سفارش یکی از عزیزان فیلم مسافر از  آقای هاتف رو دیدم. 

اصولاً من هیچ وقت فیلم عشقی نمیبینم! ولی خب اینبار نشستم و تماشا کردم. 

قبل از تماشا با خودم جلیقه نجات شنا آورده بودم تا در قسمتهای آبکی این فیلم غرق نشم. اما خوشبختانه نیازی بهش نبود چون هم من قدم بلنده و هم ارتفاع آب زیاد نبود! 

فیلم سعی کرده بود خیلی خوب آمریکا رو به نمایش بزاره، هتل دابل تری هیلتون که از هتل های زنجیره ای معروف هست، استارباکس که کافی شاپ دانشجو ها است و مراکز خرید بزرگ که به مال معروف هستند. با راننده تاکسی بودن علی و جاهایی که با مشتری های مختلف سر و کله میزد لحظاتی خودم رو احساس میکردم چون خودم هم زمانی برای مدتی خیلی کوتاه راننده تاکسی بودم و میدونم سر و کله زدن با مسافر ها چقدر سخته. 

دختر این فیلم هم از ایران به آمریکا در جستجوی شوهرش آمده بود که چندین ماه بود هیچ نشانی و پیامی از او نداشت. چیزی که من برداشت کردم این بود که این خانم لابد خیلی پولدار بوده. چون هم همش در هتل های گرانقیمت شبی 200 تا 400 دلاری اقامت داشته و هم فرت و فرت میرفته از مراکز خرید لباسهای چند صد دلاری خرید میکرده! خب اگر شما هم چنین آرزویی دارید باید حداقل چند هزار دلار برای خرج کردن داشته باشید. (دلار رو که میدونید چنده! ). نکته دیگه ای که تو چشمم میزد این بود که هر چه از فیلم بیشتر میگذشت دختره بیشتر بی حجاب تر و لخت تر میشد! (استغفرالله) . 

البته این آقای هاتف که همش منو به یاد زنگ هندسه و کلاس درس و اون خانم همکلاسیش میندازه بعضی جاهای فیلم حرفهای خوبی راجع به مردمانی که خارج از کشور و بخصوص در آمریکا زندگی میکنند به زبان آورد. از مشغله کاری بیش از حد تا حدی که یازده سال بود به ساحل نرفته بود درحالیکه ساحل نزدیک خونه اش بوده، شبها در کاناپه همدیگه خوابیدن و درس خواندن و سختی کشیدن های بیشمار. 

برای کسی که چند سال کلاس انگلیسی خونده هم ترجمه زیر نویس به انگلیسی این فیلم خیلی نزدیک به افتضاح بود! شاید مترجمش خواسته بوده که حس آبکی بودن فیلم رو تا حدی به خارجی ها هم انتقال بده. 

آخرهای این فیلم خیلی بهتر از فیلمهای دیگر ایرانی تمام شد و ما زیاد توی آب غوطه ور نموندیم. 

در کل به جز مواردی که گفتم از فیلم خوشم آمد. ولی دیگه فیلم عشقی نمیبینم!

خواب و خسته

مگه میشه با یک دست دو تا هندونه رو گرفت؟

من الان چهار تا رو با یک دست گرفتم و دنبال پنجمی اش هم هستم! 


اوج خستگی، بیخوابی، و بازم خستگی 

امروز- تماشای فیلم

بالاخره روز موعود رسید! امروز یک قدم مهمی برداشتم که حدود سه سال بود روش برنامه ریزی کردم. بیشتر از بیست تا ورق امضا کردم! خدا کنه اونقدر زنده بمونم تا بتونم آخرش رو ببینم! 

روز کاری هم از شلوغ ترین روزهای خودش بود. چند تا فستیوال بازیهای کامپیوتری داره شروع میشه و این روزها ما فرصت سر خاروندن هم نداریم. خیلی از دستیار جدیدم این روزها سر کار کفری میشم. همش میخواد به من ثابت کنه که از من بهتره و لیاقتش رو داره تا سرپرست بخش بشه. اما همه میدونند این اتفاق نمیفته تا وقتی من اونجام. اون پیرمرد حتی نصف دانش کاری من رو هم نداره. 

آخر شب بعد از کارها و برنامه دلداری دوستم، خواستم بشینم بعد از چند هفته یک فیلم نگاه کنم. 

فیلم اکسیدان رو فکر کنم قبلاً تا وسطهاش دیده بودم ولی اینبار تا آخرش تماشا کردم. من اصولاً تو فیلمهای ایرانی فقط فیلم طنز نگاه میکنم.

فیلم جالبی بود و بعضی از اتفاقهاش واقعی بود. 

من خیلی از ایرانی ها رو دیدم که بخاطر ویزا گرفتن مجبور شده بودن دین خودشون رو تغییر بدند و یا بگن که ما گی هستیم. 

اون جایی که اون خانم پولدار که سگ داشت و عاشق این آقا شده بود هم جالبه. تقریباً بیشتر فیلمهای ایرانی یکی از سوژه هاشون همین هست. فیلم در کل خیلی بهتر از بعضی از فیلم های به شدت آبکی بود اما انگار باید همه فیلمهای طنز ایرانی یه جوری خیلی ضایع و آبکی باید تموم بشه. 

در کل اگه وقت داشتید برید ببینید اگه دیدید هم خوش بحالتون! 

مرسی عَه! 

این روزها

با امروز شد چهار روز که بارون میاد. گاهی نم نم و گاهی بسیار شدید. این بارندگی ها اون هم این موقع سال وسط تابستون تا بحال سابقه نداشته. خب هوا موقع شب و صبح بینهایت عالی میشه ولی ظهرها برعکس حسابی شرجی میشه. باران همیشه نوید یک خبر بوده برام. اولین شغل رسمی ای که گرفتم، وقتی بعد از قبولی در مصاحبه کاری اومدم بیرون، بینهایت خوشحال بودم و باران هم با من همراهی میکرد. هیچ وقت اون بارون بهاری رو فراموش نمیکنم. 

بار دوم که پیام باران را حس کردم، موقعی بود که اولین مقدمه سفرم درست شده بودم. درست و دقیق همین روزهای سال بود. هیچ وقت اون روز رو فراموش نمیکنم و من جوانکی خام بودم که نگران و مظطرب همه چیز بودم. زندگی ام آن روزها به مویی بند بود و مدام نگران همه چیز بودم. ولی آرامشی که آن باران به من داد، باعث شد تا لحظه ای همه چیز رو فراموش کنم. 

بار سوم اما زمانی بود که بغض من و باران یکجا ترکید. نمیدونم شاید بغض او هم. ولی هر چه بود قطره های سرد و لطیف باران بود که به تن خسته و رنجور من میخورد. 

بعد از آن چندین بار باران یا دلم را گرفت یا دلم را داری داد! یا که شاد کرد. 

فردا، قرار است قرارداد جدیدی رو درباره خانه ببندم و نمیدونم خوب است یا بد. ولی مسئولیت سنگینی روی دوشم میفته. شاید خیلی خوبه که باران یه لحظه هم این چند روز آروم نمیگیره. هر چی هست میدونم این باران همیشه با من مهربان بوده و مهمتر از همه، همیشه بوده! 

وسط این همه دردسر و خستگی و بیخوابی و روزمرگی ها که مثل سمی بسیار ضعیف اما کشنده هر روز بهم تزریق میشود، این دل لامصب هم غیرقابل کنترل شده! چرا یاد نمیگیرم که آخر و عاقبت این بازیگوشی دل، یا شکستن خودش هست یا دیگری و یا هر دو. 


این پست را گذاشتم تا بگم من هم مثل همه ام . با درک و احساس. سعی میکنم حتی اگر مصنوعی هم شده خودم رو با موضوعات کوچک شاد نگه دارم تا بلکه بیشتر زنده بمانم. خب چاره چیه دنیا همینه دیگه! نزنی میزندت! 

شیرینی یک موسیقی

خیلی این آهنگ رو دوست دارم. 

اسمش رو خودتون حدس بزنید!

واقعاً روح آدم رو نوازش میده. 

برای شنیدنش روی دکمه پلی کلیک کنید تا پخش بشه .( البته با موبایل نمیشه شنید و اگه با کامپیوتر هستید مطمئن شوید تا فلش پلیر رو نصب کرده باشید)

یا اصلاً اینجا کلیک کنید تا دانلودش کنید. 

این روزها یکی هست که هر وقت باهاش صحبت میکنم و در تماس هستم حس و حالم مثل این آهنگ میشه.