وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

ماجرای کیک های مدیر بخش

در شرکت ما یک قانون نانوشته است که هر کسی یک اتفاق خوبی براش رخ میده یا احساس میکنه که مشکل جدی ای داره یک کیکی یا شیرینی یا برای همه یک وعده غذا میخره و میزاره روی میزی که توی آشپزخانه هست و یا یکی از میزهای اتاق گرافیک که ما هستیم.  یه چیزی مثل حالت نذری داره اما اسمش رو نذری نمیزاریم. 

معمولاً هم قدیمی تر و اونهایی که سن بالاتری دارند بیشتر این کار رو میکنند تا این فرهنگ همیشه تو شرکت باشه. البته قابل ذکر است که چون بنده هیچ وقت به کیک و شیرینی از نوع رایگان اش هرگز نه نگفتم، حتما این هم یکی از دلایل مهم اضافه وزن من هم بوده.

در این میان، در طول یک سال گذشته این مدیر بخش ما (مدیر گرافیک) در این زمینه خیلی فعال هست و هر هفته حداقل دو روزش با کیک و شیرینی میاد و میزاره روی میز! و ما هم میگیم بابا عجب آدم خوبیه این. اینقدر به فکر زیر دستهاش هست. 

چند روز پیش که داشتم باهاش صحبت میکردم بالاخره بحثمون به جایی رسید که من ازش پرسیدم چرا هیچ وقت از این کیکهای و شیرینی هایی که میاری خودت نمیخوری؟میگه چون خودم رژیم دارم. بعد پرسیدم اینها رو از کجا میاری ؟ چون هیچ وقت برند و بسته بندی خاصی نداره. گفت خانمم اینها رو درست میکنه چون به آشپزی خیلی علاقه داره، منم با خودم میارمش و میزارمش اینجا! خانم خبر نداره که من تا حالا حتی لب به این کیکها و شیرینی ها نزدم! 

خانمش رو دو بار تو جشن سالانه شرکت دیده بود! به شدت ازش میترسه و ازش حساب میبره! 

فکر کنم یه راهی درمورد این افزایش حقوقمون پیدا شد! 

آلارم

من هنوزم معتقدم این آلارم گوشی یه جور دست بردن تو کار خدا هست! 


خب آخه چه کاریه وقتی بدن آدم خودش بیدار نمیشه بزور بیدارش کنی سر صبحی! 

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------

چند روز پیش تو ایمیل های کاری اعلام کرده بودند که فلان روز ساعت 10 صبح همه تمرین مانور آتش سوزی داریم و به محض شنیدن آلارم از نزدیکترین خروجی برید بیرون از ساختمان. ساعت ده شد و هیچ خبری از این آلارم نشد! آخرش ما هم که دنبال بهانه ای برای کار نکردن بودیم به اتفاق چند تا از دوستان اومدیم بیرون ساختمان وایستادیم و شروع کردیم صحبت کردن و خندیدن! 

آقای رئیس اومد گفت شما چرا سر کارتون نیستید. گفتیم خب مانور حالتهای اظطراری هست و ما هم اومدیم بیرون ساختمان دیگه. آقای رئیس تعجب کرد و گفت پس چرا من صدای آلارم رو نشنیدم؟ گفتیم آقا ما نمیدونیم این دیگه مشکل شماست ما با شنیدن آلارم اومدیم بیرون ساختمان. 

همون لحظه خانم منشی اومد و گفت که سیستم آلارم خراب شده و امروز خبری از برنامه مانور حالتهای اظطراری نیست! 

ما هم پشت سرمون رو خاروندیم و بدون اینکه چیزی بگیم برگشیتم سر کار! 

ولی من گفتم آقای رئیس حداقل معلوم شد که آلارم خرابه! اگر قرار بشه بمیریم همه باهم میمیریم دیگه! 

این آقای رئیس آخرش منو از این کار اخراج میکنه! 

آقای مدیر عامل

امروز از مواد دورریختنی (پارچه بوم نقاشی، فریم تابلو، آویزهای کنار تابلو، و با استفاده از پرینتر مخصوص و .... ) سر کارمون یه دونه تابلوی نقاشی خیلی زیبا درست کردم که اصلاً بیا و ببین! (بعداً عکسش رو میزارم)

البته این موضوع رو با رئیس بخش در میان گذاشته بودم و ایشان هم مشکلی نداشتند. من هم تابلو رو یه گوشه گذاشتم تا آخر وقت موقع رفتن به خونه اونو با خودم ببرم. 

حالا وقتی که موقع رفتن به خونه میرسه جناب مدیر عامل (رئیس کل! رئیس رئیسمون) همین طور یوهویی سر و کله اش پیدا شد! حالا جلو ایشان هم که نمیشد تابلو به اون بزرگی رو ببرم خونه. حتماً ازم سوال میکرد که این چیه و از کجا آوردی و واضح هم بود که ازمواد شرکت خودمون هم توش به کار رفته بود (هرچند مواد اضافه بود) و نمیشد از زیرش در رفت. 

برای همین مجبور شدم کمی صبر کنم و خودم رو به کارهایی که قرار بود روز بعد انجام بدم مشغول کنم تا همه چیز عادی جلوه کنه. یه لحظه با خودم گفتم تا جناب مدیر عامل پشتش به منه منم کوله پشتی ام  رو بردارم و با اون تابلو سلانه سلانه برم بیرون و بزنم به چاک. اما جناب مدیرعامل که داشت با رئیسمون حرف میزد همینطوری چشمش خورد به من و اومد طرف من. هیچ چی دیگه منم مجبور شدم کوله پشتی مو بزارم سر جاش و برگردم و همین طوری که خودم رو مشغول کار کردن نشون میدادم براش در مورد کارهایی که تو اون بخش صورت میگیره توضیح بدم در مورد چالشهایی که پیش رومون هست و در مورد فرصتهایی که داریم. خلاصه همین طور با این جناب حرف میزدم و تو دلم میگفتم که بابا تو رو خدا زودتر برو تا من هم برم! ای بابا عجب گرفتاری شدیم به خدا!

به جز من و جناب مدیرعامل و رئیس بخش هیچ کس دیگه تو شرکت نمونده بود و همه رفته بودند  خونه شون! 

خلاصه بعد از کلی صحبتهای قلمبه سلمبه و تجزیه و تحلیل مسائل آقای مدیر عامل ازم تشکر کرد و دست از سر من برداشت! 

من فکر کردم این آقای مدیر عامل میره اما نگو رفت با رئیس مون هم  چند دقیقه دیگه هم صحبت کرد. 

ای بابا، خب قربونت برم ما که هیچ چی تو خودت مگه زن و بچه نداری که تو خونه منتظرت باشند؟ خب پاشو برو بزار ما هم بریم! 

بالاخره حاج آقا با هزار ناز و کرشمه رفتند و من آماده شدم تا برم تا اینکه اینبار آقای رئیس منو صدا زد. 

رضا بیا اینجا ببینم. رفتم جلو و گفتم بله آقای رئیس. بهم گفت جناب مدیر عامل مثل اینکه با درخواست اضافه حقوق شما موافقت کرده و همین الان بهم گفت که  هفته بعد در این مورد جلسه بگیریم ببینیم با توجه به بودجه مون چقدر به حقوقت اضافه کنیم. بعدش لبخند زد و گفت در ضمن حالا من میخوام ببینم دیگه چه بهانه ای موقع زیر کار در رفتن پیدا میکنی؟ (یعنی جواب ضد حمله های من تو هفته قبل رو با این حمله اش داد! میخواست بگه از این به بعد این منم که حمله میکنم! )

منم خندیدم و بهش گفتم اتفاقا من همین رو تو فیسبوکم گذاشته بودم و همه بچه ها لایک کرده بودند! گفتم آقای رئیس خدا بزرگه بالاخره یه راهی پیدا میکنیم! بعدش هم من کارهام رو همیشه زودتر از موقع تموم میکنم برای همین منو گاهی اوقات بیکار میبینید! زد رو شونه ام و گفت ببینیم و تعریف کنیم!


نکته آموزشی در هنگام کار

هر موقع سر کار داشتی با موبایلت ور میرفتی و یا اصلاً کار نمیکردی و همون موقع رئیست سر بزنگاه مچت رو گرفت، قبل از اینکه ایشان شروع کند شما خیلی سریع و مصمم و جدی راجع به اینکه کی قراره به حقوق من اضافه بشه و جریان پاداشها را ازش سوال کنید! 

مسلماً جواب میده و آقای رئیس به جای گیر دادن به شما دنبال بهانه ای میگرده که از دست شما فرار کنه! 

دیدم که میگم ها!