وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

سال نو

نزدیک های لحظه سال تحویل آبجی زنگ زد بهم. بعد از این اغتشاشات، واتس آپ فیلتر شده و تا اونها زنگ نزنند من نمیتونم زنگ بزنم. خیلی وقت بود هم که زنگ نزده بودند و خیلی خوشحال شدم که دیدم تماس میگیرند. 

اینبار آبجی در کمال تعجب گفت که تماس رو تصویری اش کن، من همیشه نگران حجم اینترنت و فیلتر و مسائل اش بودم و وقتی تصویرش رو دیدم که لباس نو پوشیده و بچه ها هم اونجا بود مادرم و پدرم هم بود. 

خلاصه همینطوری اینقدری حرف زدیم تا اینکه خواهرزاده ام داد زد که سال تحویل شد و ما سال رو باهم تحویل کردیم. به حاجی گفتم که دعای سال تحویل رو بخونه و اون بلند میخوند و ما آمین میگفتیم. چقدر خوشحال بود حاجی و مادرم که من رو در تصویر میدیدند و با من صحبت میکردند. بعد که دعا تموم شد به حاجی گفتم که یکی از دعاها رو فراموش کرده و اون دوباره با تکرار خوند تا اینکه گفتم ببین این آخرش که حول حالنا الی احسن الحال هست رو نگفتی دیگه. همه خندیدند. خواهرزاده ام که ظاهرا حاجی و مادرم و مادرش و خاله اش همیشه بابت اشتباهاتش بهش سرکوفت میزدند انگاری خیلی خوشحال شد گفت وای ببین دایی اشتباه بابا بزرگ رو گرفت! البته فضا خیلی خانوادگی بود جدی نبود. 

امسال سفره هفت سین رو با سلیقه آبجی چیده بودند یه چیزهایی خریده بود که خودش هم نمیدونست کدومش کدومه! مثل نمیدونست کدومش سماق هست! گل اش رو میگفت ها! من گفتم مگه سماق از غوره انگور درست نمیشه؟ گفتند نه. ولی من یادم هست در کابل دیده بودم همه بجای سماق بهش میگفت پودر غوره انگور! خداییش اونی که من در تماس تصویری دیدم اصلا شبیه تصورات من راجع به سماق نبود. 

اون یکی خواهرزاده شیطونه تو خواب و بیداری تفنگ اسباب بازی اش رو همراهش داره همونی هم بود که من براش خریده بودم ولی با لباس های عیدی اش خوابش برده بود و خواهر بزرگترش با لگد و تشر بیدارش کرد که پاشو سال نو شده. اون یکی دیگه خواهرزاده هم ماشالله چه قدی کشیده! کمتر از یکساله که اینها رو ندیدم. 

فکر کنید توی تماس تصویری گاهی اینا یادشون میره من دارم میبینمشون و باهم بحث میکنند و دعوا و تو سرو کله همدیگه و بعد که من داد میزنم یادشون میفته من پشت خطم! البته هیچ وقت این عادت درست نمیشه! بحث هاشون هم همش خاله زنکی هست مثلا فردا کجا بریم عید دیدنی؟ میریم خانه فلانی و اون یکی میگه نه مگه یادتون رفته که چیکار کردند و همینطوری بحث میکنند که یادشون میره منم هستم حتی اونی که گوشی دستشه هم گاهی یادش میره!

آبجی ظرف آجیل رو نشون داد فکر کنم کلاً یه چیزی کمتر از نیم کیلو بود میگفت همین رو دویست هزار تومن خریدم! همه آجیل رو شروع کردن به خوردن حتی حاجی که میگفت من دندون درست و حسابی ندارم. خواهر زاده کوچیکه عین من عاشق بادوم هندی هاش هست و مادرم هم که یک تخمک خور قهار است. اونطوری که من دیدم اون ظرف و اون جمعیت نهایتا نیم ساعت دوام میورد! همشون انگار  میخندیدند و شاد بودند اما من با دیدنش خیلی ناراحت شدم. 

به آبجی گفتم فردا برو قشنگ دو کیلو آجیل بخر بزار این بچه ها و مامان و بابا هر چقدر دلشون میخوان بخورند پولش رو هم من میدم. 

بهم گفت اون پولی که تو فرستادی رو گذاشتیم برای آمپولهای مامان! 

هی زندگی ..........

درسهای زندگی - یاقوت

چند وقت پیش داشتم پستهای قدیمی ام رو نگاه میکردم و چشمم خورد به این پست  

راجع به یک خانمی بود که رسپشن (پذیرش؟اطلاعات؟) شرکت قبلی من بود. شخصیت مهربان و پر از پشتکاری داشت. با این که خیلی تو کامپیوتر خنگ بود اما وقتی چیزی رو بهش یاد میدادم یاد میگرفت! 

فکر کنم یه ماشین فورد کوچولو داشت که ساعت تفریح های کاری اش رو همیشه میرفت تو همون ماشینش. بعد از یک مدتی هم شروع کرده بود از خودش فیلم گرفتن داخل ماشین. 

انگار اون ماشین تنها جایی بود که توش راحت میتونست صحبت کنه و از خودش و از همه امیدواری هاش بگه. البته بیشتر این ویدیوها را هم حتما تو فیسبوکش گذاشته بوده! یادمه اولین ویدیویی که از خودش گذاشته بود با لحنی غمگین و ناراحت بود که میگفت: "من دیگه سی سالم شده و خانمی هستم که مجبور شدم از ازدواج قبلی ام جدا بشم و طلاق بگیرم. من هنوز بچه ای ندارم و زندگی خیلی سختی دارم و بخاطر این طلاق که داشتم کلی بدهکار هم هستم. اما من هیچ وقت ناامید نمیشم از لطف خداوند و تلاش میکنم.

خلاصه  ایشان معمولاً هفته ای یکبار ویدیو میزاشت و من هم مثل بقیه میدیدمش. خیلی روابط عمومی خوبی داشت و با همه دوست میشد چون نوع صحبت کردنش و رفتارش خیلی گرم و دوستانه بود با همه. 

دست بر قضا، ساعت ناهارش همیشه با ساعت ناهار من یکی بود و اتفاق میفتاد که باهم در یک میز ناهار بخوریم. باورم نمیشد با این همه شکستی که خورده بود تو زندگی اش پر از امید و تلاش بود یا شاید حداقل تو ظاهر من و بقیه اینطوری میدیدمش. ولی خب به هر حال گاهی احساساتی هم میشد و با من درد دل میکرد و من سعی میکردم دلداری بدم و  بهش بگم که چیکار کنه که بیشتر و بیشتر این مشکلات رو از سر راه برداره . 

کلاً دوست خوبی بود. گاهی اوقات هم شوخ طبع بود. همیشه از اینکه تو بعضی مسائل کمکش میکردم تشکر میکرد. یادمه چند بار هم بخاطر تشکر از کمک و همدردی من رو در آغوش گرفت (هی این چیزها عادیه فکر بد نکنید).

اسمش روبی بود ترجمه اش به فارسی میشه یاقوت

خلاصه این روبی خانم یک صفحه مجازی جدید تو فیسبوک درست کرد که ترجمه اش میشد (اجازه بدید خودم، خود را تشویق کنم) و این ویدیوهای توی ماشین اش رو از این به بعد میزاشت اونجا. من به شوخی اسم اون ماشین رو استودیو گذاشته بودم. 

محتوای ویدیوهاش بیشتر تشویقی و روحیه بخش بود. صفحه اش کم کم طرفدار بیشتری پیدا کرد و روبی بالاخره یک وب سایت  و لوگوی خودش رو رو طراحی کرد و بابت فروش محصولاتی که لوگوی خودش روش بود کسب درآمد هرچند خیلی اندکی هم داشت. 

دیگه روبی تو شرکت نماد یک خانم پر از پشتکار و مهربانی و رو به موفقیت بود. همزمان داشت یک دوره تخصصی مدیریت و پروژه و بازاریابی هم میخوند . 

روی همین فعالیتهاش بود که کم کم با پسری آشنا شد و خیلی زود باهاش ازدواج کرد. همه تو پستهاش میدیدم که چقدر خوشحال هست و از زندگی اش لذت میبره. بعد از چند روز پست گذاشت که حامله است و به یکی از آرزوهاش رسیده و بزودی صاحب فرزندی میشه. من رو هم دعوت کرده بود برای بیبی شاور اما نتونستم برسم. خلاصه بچه هم بدنیا اومد و تقریبا هر روز عکس جدیدی (عین این ندید بدید ها) از خودش و بچه اش و زندگی اش میزاشت. 

روبی در اوج خوشبختی بود.

اون خانم امروز حدوداً چهل و هشت روز از درگذشتش میگذره!!!! 

روبی در اوج خوشبختی مرد. 

 


پایان ماراتن جبر خطی- پیامهای فیسبوکی- فلش بکی به گذشته ام- کی بودم و کی هستم

بالاخره این درس جبر خطی هم با همه زحمات و مشقاتی که داشت تموم شد! نمره متوسطی گرفتم و راضی نبودم چون خیلی وقت و انرژی ام رو گرفته بود ولی به هر حال پاسش کردم. شاید اگر بگم سختترین روزهای سال 2018 و 2019 همین سه هفته بوده تاحالا. اشتباه بزرگی که کرده بودم این بود که این درس رو دست کم گرفته بودم و برای همین در ترم فشرده گرفتمش که در عرض یک ماه باید تمومش میکردم. خیلی درس سنگینی بود و همزمان فشار کاری هم در اوجش بود. اما بازم میگم. هر چی بود تموم شد رفت! حالا شد خاطره و تجربه! 


برای تقریبا یک هفته دیگه کاری با درس و مدرسه ندارم. 


----------------------------------------------------------------------------------------

تنها شبکه اجتماعی که من توش خیلی فعال هستم فیسبوک هست اما در این سه هفته اصلاً سراغش نرفته بودم، امروز پیامهای دوستان رو در این سه هفته داشتم میخوندم. یکی از دوستهام از یه شهر دیگه اومده بوده و یک روز قبل برگشتش میخواسته منو ببینه و گفته بوده فردا میام پیشت و منم چون پیام رو ندیده بودم ایشان هم فکر کردند که من نمیخوام ببینمشون و بیخیال شدند. حتما از دست من خیلی ناراحت شدند و مثل ببر زخمی منتظر انتقام. خب البته من تو شهر ایشان هیچ کاری ندارم که روزی گذارم به اونجا بخوره ولی باید از دلش در بیارم و توضیح بدم. 

---------------------------------------------------------------------------------------------

تو اون پیام ها، یه پیامی از یکی از اقوامم هم بود که ازم درخواست کمک مالی کرده بود. متن خیلی بلند بالایی نوشته بود وخیلی منو متأثر کرد واقعاً اگر شرایطش رو میداشتم ازش دریغ نباید بکنم. هر چند که هیچ وقت خاطره خوشی از پول قرض دادن مخصوصا به اقوامم نداشتم. تازه خانواده خودم باید همیشه در اولویت باشند. 

--------------------------------------------------------------------------------------------

امروز هارد اکسترنالم رو پیدا کردم، همه عکسهایی که داشتم از دوازده سال پیش تا حالا تو اون هارد هست. 

هی زندگی ، چی بودیم چی شدیم. 

من چند سال پیش یه آدمی بودم که از موقعیت اجتماعی خوبی که داشتم خیلی مغرور بودم. کسی بودم که خیلی ها آرزو داشتند باشند ولی ظرفیتش رو نداشتم و اون بالا دوام نیوردم. حالا بعد از چندین سال ترک تحصیل  در این سن دوباره از اول شروع کردم به درس خواندن. روزهای اول خیلی انگیزه داشتم ولی باز هم به مرور تمرکزم رو از دست دادم. 

خیلی اسیر روزمرگی شدم. بدجوری ............ 

عکسهام رو که مرور میکردم فهمیدم که چه آدم مغروری بودم که خیلی از اون آدمها رو از خودم طرد کردم و محلشون نزاشتم! تقریبا الان  به جز یکی دو نفر هیچ دوست حقیقی ای ندارم که بتونم برم پیششون و باهاشون دردل کنم! البته از نظر روابط اجتماعی و شخصیتی هنوز هم خیلی ها رو میشناسم و خیلی ها بهم احترام دارند ولی میدونم که دوست صمیمی ندارم.

خیلی عوض شدم در این سالها ........... 

برای همین امروز تصمیم 

تصادف - پریسای من - زندگی ما آدمها

در مسیر خانه به سمت محل کار و در یکی از بزرگراهها و در اون شلوغی صبح و ترافیک باشی.

خسته و خواب آلود آروم آرم میری جلو و در دنیای خودت هم هستی. 

داری فکر میکنی که از خروجی بعدی میزنی بیرون و بعدش خیابون بعدی میپیچی به سمت کار. 

تو همین فکرهایی که ناگهان! ...... بوم ..... یه ماشین از پست سر میزنه بهت! 

همه چیز در کسری از ثانیه رخ میده. فرصت هیچ چیز رو نداری. 

تنها کاری که تونستم این بود که ترمز رو محکم بگیرم اقلاً نخورم به ماشین جلویی. گردنم بدجوری تکون خورد. 


این پریسا خانم (اسم ماشینمه فکر بد نکن) رو خیلی دوست دارم،

یه تویوتا پریوس نقره ای. سه ساله که باهم رفیقیم 

 رفیق راه در این سالها. باهم خیلی جاها رفتیم. 

من تو این ماشین خیلی وقتها بوده  که خوابیدم ، خندیدم، رقصیدم، گریه کردم، فریاد زدم. کلاً باهاش خیلی خاطره دارم و بدون شک بخشی از زندگی ام هست. 

و حالا سپر پشتی اش جابجا شده. و ضربه بدی هم خورده. حتما باید درستش کنم 


پیاده شدم. وسط بزرگراه تصادف کردیم از هر دو طرف ماشین ها با سرعت دارند رد میشدند و اوضاع خیلی خطرناک بود چون هر لحظه ممکن بود ماشین دیگه ای به ما بزنه. 

اون آقا شروع کرد داد و بیداد کردن . بابا چیزی نشده ماشین درسته که . چرا الکی گردنت رو گرفتی چیزی نشده که. 

داشتم همین طوری نگاهش میکردم تا ساکت شد. گفتم من چیزی گفتم تا حالا؟ گفت نه. گفتم حالا به جای معذرت خواهی ات هست اینایی که میگی؟ گفت ببخشید من واقعا آدم بدی نیستم. 

خیلی سریعاز  کارت بیمه اش،و از صحنه تصادف فیلم گرفتم.  شماره اش رو هم گرفتم. و نشستم پشت ماشین و به طرف کار. 


داشتم به این فکر میکردم که زندگی ما آدمها هم همین است. من تا چند دقیقه قبلش داشتم فکر میکردم که زودتر برسم سر کار ولی حتی لحظه ای هم نمیدانی که که چه سرنوشتی داری و هر لحظه ممکنه که پایان زندگی ات باشه. 

چه خوب گفته این همشهری مون که هر ر نفسی که فرو میرود ممد حیاتست و چون برمیاید مفرح ذات. 

واقعاً برای حتی همون یک لحظه نفس کشیدنت هم نباید مطمئن باشی که زنده هستی یا نه. 

قدر لحظاتتون رو بدونید. سعی کنید تا میتوانید خوب و مهربان باشید. 

همین 

شلوغ پلوغی این روزها!

آخ که چقدر خسته ام و چقدر سرم شلوغه این روزها! 

اون از سر کار که یه نفر جدید آوردند و ایشان هم روز اولی فکر میکنه همه چیز رو بلده و تلاش داره خودش رو بهتر نشون بده که جای من رو بگیره! در حالی که من باید به ایشان آموزش بدم.

درسها هم حسابی سنگین شدند و آدم رو مجبور میکنه عمقی بخونه تا بفهمه چه خبره! این یعنی وقت و انرژی بیشتر! 

باید رزومه ام رو درست کنم! هر چی میگردم فایل رزومه ای که پارسال درست کرده بودم رو پیدا نمیتونم! فکر کنم باید بشینم از اول یکی درست کنم که اینطوری خیلی وقت میبره! جیییییییییییییز

دنبال کارهای انتقال به دانشگاه هم هستم! (یادتون هست که قبلاً یه پست داشتم راجع بهش). کلی فرم هست که باید پر بشه. کلی مدارک رو باید آماده کنم! از همه مهمتر ...... چقدر گرونه این دانشگاه! خیلی بابت شهریه این دانشگاهی که میخواستم برم دپرس شدم! خیلی خیلی گرونه! یعنی هر چی کار کنم رو باید بدم برای دانشگاه! فعلاً که تصمیم دیگه ای ندارم، شاید یه دانشگاه دیگه رو  انتخاب کردم ولی هنوزم مصمم هستم که یه راهی بالاخره پیدا میشه.


دنبال کارهای قسط بندی خونه هم هستم! این روزها داشتم با بانک صحبت میکردم که راهی پیدا کنم زودتر قسط های خونه رو تمومش کنم. بالاخره به این نتیجه رسیدیم که من یه مقدار ماهانه بیشتر بدم در عوض اونها هم درصد سودش رو کم کنند و هم مدت زمان این وام رو. اینطوری خیلی خیلی زودتر قسط خونه رو تموم میکنم (شاید تا 4 یا پنج سال دیگه تموم بشه). اما بانک هم کلی سند و مدرک و کارشناس میخواد! ای بابا! اول باید یه کارشناس بیطرف بیاد و خونه رو قیمت گذاری کنه و ببینند چقدر می ارزه. بعدش کارهای اداری دیگه. این میتونه یه ریسک بزرگ برای من باشه چون اگه من نتونم قسط های ماهانه رو که حالا قراره بیشتر بشه رو پرداخت کنم، اون وقت این خونه با تمام قسطهایی رو که پرداخت کردم رو از دست میدم! دارم به تمام جوانب این قضیه فکر میکنم ولی بازم مصمم هستم که قسط ها رو زودتر تمومش کنم بره پی کارش.


من همینطوریش دو سه تا هندونه با یک دست گرفته بودم تا حالا! اما این روزها دارم کاری میکنم دو تا هندونه دیگه هم بگیرم! ببین چه وضعی دارم من! 

یک رو ز پر حادثه

عجب روزی بود امروز! 

اول اینکه این استاد کم کم نمره ها رو میزاره توی سایت! از صبح تا حالا هر یک ساعت یکبار چک میکنم که نمره همه امتحانها و تکالیف رو داده یا نه! بالاخره این درس رو پاس میشم یا نه! 

دیشب بازم پلیس منو متوقف کرد! این بار یادم رفته بود که چراغهای ماشین رو روشن کنم و همین طور با چراغهای خاموش داشتم میروندم! خیلی ترسیده بودم ولی خوشبختانه با یک اخطاریه تموم شد و جریمه نشدم. 

توی فیسبوک هم با یکی دعوام شد! کلی فحش به هم دادیم! 

یکی دیگه هم برام درخواست دوستی فرستاده بود تو فیسبوک و چون با چند تا از دوستان و اقوام نزدیکم هم دوست بود درخواستش رو قبول کردم! باهام چت کرد، ولی نمیگه کیه! اما فکر کنم شناختمش! داغ دلم رو تازه کرد. بعد از 5 سال پیدا شده و حالا عکس بچه اش رو هم گذاشته پروفایلش! 

حالا همه اینها به کنار، این همکار ما سر کار صدای موزیک رو اونقدر بلند و رو اعصاب کرده بود که حتی با هدفون هم صداش میومد. نزدیک بود با اون هم دعوا کنم. 

این قدر ناخوش بودم که موقع خونه رفتن یادم رفته بود ساعت بزنم و درها هم بسته شده بود و با هزار جور بدبختی و در زدن رفتم تو و ساعت زدم. 

مسیر راه هم که افتضاح! کامیونه همچین پیچید جلوم که نزدیک بود بهم بزنه. خونه رسیدم نشستم چند تا از این کانال های تلگرامی رو  که توش جک و لطیفه هست باز کنم و چند تا جک بخونم یک کم دلم باز بشه

همیشه بعضی وقتها اینطوری میشه، البته شاید سالی یک یا دو بار. زندگی قشنگ میشه جهنم، دست به هر چی بزنی و یا هر کاری بکنی دردسر میشه برات. 

اما همین که تا آخر این روز هنوز دارم نفس میکشم و آماده ام بازم خدایا شکرت هزار مرتبه 

مصارف غیرمترقبه

توی این دو ماه من هیچ چی پول نتوستم تو حسابم ذخیره کنم و هر چی داشتم مال قبل از اون بوده! 

از بس که کلی خرج های جور واجور میاد رو دستم هر هفته! 

خرج دکتر و دوا و درمان - مخارج ماشین، علاوه بر تعویض روغن چند وقت پیش باتری اش رو هم مجبور شدم عوض کنم- دانشگاه هم میگه ما شهریه تابستون رو کمک نمیکنیم و باید نقد بپردازی! - وسط همه این بدبختی ها و مخارج،  حالا این کولر هم ناز کرده و خراب شده! 

دیروز اومدم روشنش کنم دیدم نمیشه! گفتم بیام همین حالا قبل از این که هوا خیلی گرم بشه درستش کنم و البته کلی هم پول دادم تا طرف فهمید یکی از سیم های مربوط به سیستم تهویه که بیرون از خونه بود قطع شده! و بابت یک چسب زدن  و وصل کردن اون سیم  کلی پول ازم گرفت که هنوزم مغزم سوت میکشه! 

ماشین لباسشویی هم سه ماه پیش خراب شده بود که مشکل اون هم یک تیکه صابون لای پره پمپ آب بود که باعث شده پمپ کار نکنه و من کلی پول پیاده بشم! 

حالا خوبه من این دو ماه دارم اضافه کاری هم میکنم! 

چطوری من زنده ام تا حالا ، خدا میدونه! 

سرقت اینترنتی

امروز اول کلاس استادمان برامون توضیح داد که چند روز پیش شخصی نامعلوم از حساب بانکی اش مبلغ خیلی زیادی رو برداشت کرده بدون اینکه حتی متوجه بشه. ایشون هم سریعا به بانک زنگ میزنند تا حسابشون رو متوقف کنند. بعد برای پرکردن فرمهای مربوطه به بانک رفتند. 

بر اساس قانونی که این بانک (که بانک خیلی معتبری هم هست و دست بر قضا خودم هم تو همین بانک حساب دارم) داره در صورتی که ثابت بشه مبلغی به صورت غیرقانونی و کلاه برداری برداشت شده و اگر در کمتر از 24 ساعت به بانک گزارش بدهید میتونید اون مبلغ رو برگشت بدید. اما بانک هم کلی تحقیق و تفحیص میکنه که مطمئن بشه این یک برنامه ساختگی توسط مشتری اش نیست. 

خلاصه استادم تعریف میکرد برای اینکه بانک تحقیقات بیشتری کنه حساب بانکی اش رو به طور موقت مسدود کرده بودند و ایشان عملاً هیچ دسترسی به موجودی خودش در این حساب نداشت و ایشان با هزار مشکل و التماس و این در و اون در زدن بالاخره تونسته حداقل یک پولی از باقیمانده حسابش برداشت کنه تا بتونه کرایه خونه خودش رو بپردازه! 

واقعاً داستان ایشون منو به فکر فرو برد، اول اینکه الان خیلی از خرید های ما اینترنتی است و ما مجبوریم مشخصات کارتمان را ثبت کنیم تا بتوانیم خریدمان را انجام بدهیم که این سایتها و این شرکتها راحت میتونند از این مورد سوء استفاده کنند. 

دوم هم اینکه ما دیگه کم کم با پول نقد بیگانه شدیم! و همه چیزمان شده کارت و حساب بانکی! 

مثلاً خود من، اگر کارتهام نباشند من حداکثر تا یک یا دو روز بتونم دوام بیارم ! دیگه هیچ چی پول ندارم! 

پفک

در بین تمام هله هوله های مضر، من پفک رو از همه بیشتر دوست دارم! 

من اصلاً یک پفک خوار قهار هستم از همون بچگی بیشتر پول تو جیبی هام صرف پفک میشد! حتی حالا که بزرگ شدم و به قولاً تو سن من دیگه خجالت داره! اما بازم نمیتونم ببینم و نخرم! 

در این سالها خیلی از هله هوله ها اومدند و رفتند اما هنوز این پفک است که باقی مانده! شاید به خاطر قیمت ارزانترش باشه! 

شما این اسم ها و این برند ها یادتون هست؟

پفک نمکی - اشی مشی- تینا- بینالود- پرپری- چی توز- مریخی- لینا

بعضی هاشون دیگه تولید نمیشند مثل اینکه! 

هفته پیش رو

دوشنبه و سه شنبه که مصادف است با اعیاد نیمه شعبان و از بخت بد من مصادف با امتحان ریاضی گسسته ، این که هیچ. اصلاً نمیرسم برم.

آخر هفته رو هم از طرف دوستان مسجدی اعلام کردند که پیک نیک دسته جمعی میرند خارج از شهر کنار یکی از دریاچه ها! که این رو هم به احتمال زیاد نمیرسم برم! (اینبار البته درسی نیست ) . 

اینو بگم من یک آدم افراطی و تندرو دینی نیستم، راجع به این موضوع سالها با خودم درگیر بودم حالا فعلاً که در این نتیجه هستم که هی زود بابت هر مسئله ای جو گیر نشم! وقتی با یک جمع حال میکنم و اون جمع بهم احترام میزارن و کاری بهم ندارند دیگه مشکل من چیه که بخوام راجع بهشون نظر بدم. من باهاشون زندگی ام رو میکنم و ازش لذت هم میبرم. 

فردا هم که نوبت دکتر دارم و هنوز سر کار اعلام نکردم که ممکنه زودتر تعطیل کنم (حتما صداشون در میاد بابت این کار) 

این وسط امتحان امشب درس برنامه نویسی رو خوب دادم حداقل! 

دارم میپکم از خستگی  کی این دو هفته تموم بشه چند روز نفس راحت بکشیم