| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | |||
| 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
| 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
| 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
| 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دیدید گاهی اوقات دوستی و یا آشنایی بعد از مدتها یا شاید سالها میخواد با شما در تماس بشه و باهاتون صحبت کنه و شما هم ساده جواب شون رو میدید و فکر میکنید لابد حس خیرخواهی و سله رحم و این جور چیزها است اما خیلی زود میفهمید چنین چیزی نیست و قصد و منظوری پشت این سلام ها یا احوالپرسی ها و یا از همه مهمتر سوال کردن ها بوده. این آدمها از قبل هم خودشون رو بهت نشون داده بودند اما شما با سادگی فکر میکنید که همه چیز با گذشت زمان تغییر کرده. اما نه اصلاً هم اینطور نیست.
برای همین گاهی وقتی حس میکنم اینطوری هست، دیگه جوابی به اون پیامها نمیدم چون نمیخوام وارد بازی شان بشم. متاسفم من خودم به اندازه کافی سرم شلوغ هست و وقتی برای جواب دادن به شما ندارم.
برم بار و بندیل ام رو ببندم من! 
این سه روزی که تعطیل بودم هم تمام شد
روز اول با چند تا از دوستان رفتیم خارج از شهر و بالاخره بعد از 6 سال از این ایالت اومدم بیرون. اینقدر محیط و طبیعتش زیبا بود که دلم میخواست همانجا بمانم و هرگز برنگردم.
خلاصه خوش گذشت.
کرونا؟؟؟؟؟ از بین هزاران آدمی که اونجا دیده بودم هیچ کس ماسک نداشت! حتی اون راننده اتوبوس هم از ماسک کهنه و کثیفش معلوم بود که فقط برای اینکه کسی چیزی نگه ماسک رو گذاشته بود روی چونه اش!
بیخود نبود یه مدت بلندترین آمار مبتلایان و هنوز هم بیشترین مرگ و میر رو داریم! واقعا انگار هیچ کرونایی وجود نداشته و ندارد. من حدود یک ماه هست که هرآخر هفته ای میام بیرون و وضعیت همینه. واقعیتش هم همینه! خوب موقع تفریح که نمیشه ماسک زد مثلا شما با ماسک بپری تو آب!
همه اینها در حالی بود که یکی از دوستانم به تازگی از بیماری کرونا خلاص شده و تا دم مرگ و دستگاه اکسیژن پیش رفته بود.
برگشتنی که شب شده بود یکی از بچه ها موبایلش خراب شد! این یعنی جی پی اس نداشت که مسیر راه رو پیدا کنه. یکی دیگه از بچه ها هم چشمهاش خوب نمیدید و موقع شب رانندگی اش خوب نبود موبایل خودش رو داد به اون اما واقعا افتضاح ترین سیم کارت دنیا و موبایل دنیا رو داشت که هر لحظه ممکن بود سیگنال نده که اتفاقا وسط راه هم خاموش شد. این وسط فقط من بودم که هم جی پی اس ماشینم و جی پی اس موبایلم خوب کار میکرد. سه تا ماشین بودیم و به همون دلیل جی پی اس داشتن من و چون چراغهای ماشین من یه شکل خاصی داشت ماشین من جلو حرکت میکرد، بعد اونی که چشمهاش خوب نمیدید ماشین من رو فقط با دیدن چراغهای ماشینم تعقیب میکرد و بعد از اون هم اون یکی دیگه که موبایلش خراب شده بود پشت سرش بود و او رو تعقیب میکرد! خلاصه اگر من رو گم میکردند اون وقت شب وسط بیابون و دشت میموندند و من هم چون گوشی هاشون کار نمیکرد نمیتونستم باهاشون در تماس باشم که کجان. خلاصه آهسته تر راندم و مسیر دو ساعته رو سه ساعته رسیدیم به شهر خودمون و خیلی خسته و کوفته رسیدم خونه.
روز دوم بیشتر خانه بودم و چند ساعتی برای اینکه کمی دلم باز بشه رفتم بیرون چند تا مغازه و چند تا چیز بیخودی خریدم! و نشستم تا ساعت 4 صبح سریال مختارنامه رو نگاه کردم!
من این بار اولم هست که این سریال رو میبینم و داستان جالبی داشت هر چند که مثل خیلی از فیلمها نواقص و ملاحظات سیاسی و مذهبی هم داشت اما خیلی خوب ساخته شده بود و خیلی هم حتما پر مصرف بوده. ولی به هر حال دست سازنده و مسببین این سریال درد نکنه.
اما در مورد داستان اصلی قیام مختار، من یادم هست که در تمام دوران دوازده ساله مدرسه و یکی دو سال دانشجویی ام در ایران فقط یک پاراگراف دو سه خطی (شاید بگم یه جمله طولانی) در مورد قیام مختار در کتابهای درسی نوشته شده بود. ولی خوب یادم هست که معلم تاریخ مان کمی بیشتر راجع بهش توضیح داد.
بعد از انقلاب ایران هم تا جایی که یادم میاد هیچ وقت سریال و یا فیلمی در مورد شخصیت مختار نوشته نشده بود.
وقتی با حس کنجکاوی ای که داشتم داستان مختار را در اینترنت جستجو کردم فهمیدم که بعضی از کارهای مختار طوری بوده که واقعا با ایده آلیستهای شیعی جور در نمیامد.در ضمن خیلی روایتهای جور واجور در مورد ایشان بوده. اصلاً چرا ایشان همان لشکر را به سوی امام حسین و برای کمک به ایشان گیسل نکرد و طوری شد که در موقع حادثه کربلا در زندان اسیر باشد و یا او منتقم خون حسین بود در حالی که امام سجاد به اون چنین اذنی مستقیم نداده بود.
حتماً جوابهایی برای این سوالها هست و در ضمن من این سریال رو هنوز کامل ندیدم
ولی چی شده که یوهو، در این چند سال شخصیت مختار اینقدر محبوب شد؟؟؟ این برای من سوال هست
خلاصه روز دوم و سوم تعطیلاتم به دیدن این سریال گذشت و گذشت ! شاید ده یا دوازده قسمتش رو دیدم! میدونید که هر قسمتش حدود یک ساعت تا یک ساعت و نیم هست
خداییش عجب دوره زمانه سختی شده!
ماه محرم شده و اینجایی که هستیم آدم نمیتونه به راحتی تو فیسبوکش اظهار کنه ماه محرم هست و استاتوس و عکس محرمی بزاره مگه اینکه کامنتها و پیامهای طعنه آمیز دیگران را به جون بخره.
نه بخاطر مردمان اینجا، بخاطر ایرانیهای اینجا!
یعنی در هر کشور مسلمان و یا نیمه مسلمانی یا لاییکی مردمانی هستند که مراسم محرم رو تجلیل کنند و بقیه که اعتقادی ندارند احترام میزارند و کاری ندارند. فقط فقط ایرانی ها هستند که به مذهبی هاشون حمله میکنند!
خدا خودش رحم کنه به این ملت
این روزها این دوره ها رو داریم میگذرونیم و هر کدام حداکثر سه روز!!!
- برنامه نویسی پایتون (این آسونترینش بوده تا حالا برای من)
- مدیریت دیتابیس RDBMS با برنامه اس کیو ال شرکت اوراکل (این تاحالا سخت ترین بوده)
- اسکریپت نویسی یونیکس
- اسکریپت نویسی پاور شل ویندوز (این مقام دوم)
- ITIL یه نوع سیستم مدیریتی برای شرکتهای آی تی هست
کلاسها هنوز تموم نشده تا حالا امتحان آنلاین دو تاش رو قبول شدم و هفته دیگه هم یک امتحان عمومی از هر چهارتاش دوباره میگیرند اینم آنلاینه اما با دوربین و تجهیزات که تقلب نکنیم و باید بالاتر از 60 درصد بگیرم تا بتونم کار رو ادامه بدم!
خیلی ها بهتر از من هستند چون تجربه بهتری دارند و خیلی ها هم هستند که خیلی بدتر ازمن هستند
اما راجع به خونه بابا اینها تونستم براشون بیست میلیون بفرستم، خیلی بابا خوشحال شد اما اونها بیشتر از اینها نیاز دارند. یه مشکلی برای خانواده های مثل ما اینه که توقع اونها از بچه شون که خارج از کشوره خیلی خیلی بالاست درحالیکه ما خودمون هم اینجا زندگی و مشکلات خودمون رو داریم. به حاجی گفتم شما برید از هر جایی که میتونید قرض بگیرید با خیال راحت من پولش رو چند ماهه میدم اما میدونم حاجی هرگز اینکار رو نمیکنه.
ماه محرم هم داره شروع میشه و چقدر دلم میگیره که امسال نمیشه مثل سالهای قبل راحت بری مسجد. یکی از مسجد ها برامون ایمیل زده که ما گنجایش مون محدوده و باید از قبل برای حضور در مراسم ثبت نام کنید - اون یکی دیگه گفته بیایید اما باید به شدت فاصله رو رعایت کنید. البته برنامه فارسی رو آنلاین هم کردند که بتونیم از سایت مسجد تماشا کنیم. ولی خب برای من فضای مسجد هم مهم بود. باید یکی از شبها برم
این روزها دارم به این فکر میکنم که چطور میتونم به پدر و مادرم بابت پیدا کردن خانه جدید برای رهن کمک کنم. ارزش پول به شدت پایین اومده و برای همین صاحبخانه گفته که پولتان آماده است. حالا باید حداقل 80 میلیون دیگه بزارن روی قیمت رهن خانه تا تازه بتونن یه خونه مثل اون قبلی پیدا کنند.
من نهایتش 20 میلیون بهشون بتونم کمک کنم اما اونها خیلی بیشتر نیاز دارند.
دغدغه دیگه ام اینه که این روزها از نظر کاری و دوره آموزشی به شدت سخت هست (به شدت) و من باید هر طور شده این دوره رو تموم کنم! (باید)
اما مگه وقت و حوصله کافی دارم؟؟؟
در زمانهای خیلی خیلی قدیم در یکی ازمحله های قدیم جوانی بود به اسم احمد که عاشق دختر هم محله ای به اسم اختر شده بود. بالاخره یک روز دل رو به دریا میزنه و میره به خواستگاری اختر اما بابای اختر مخالفت میکنه و میگه تو هیچ آهی در بساط نداری و این حرفش باعث میشه که احمد تصمیم بگیره بره خارج از کشور و کار کنه و بعد از اینکه مقداری پس انداز کرد برگرده و با اختر عروسی کنه.
اما در طول آن دو سالی که احمد در خارج از کشوربود اختر با فشار پدرش مجبور میشه با یکی دیگه عروسی کنه و وقتی احمد برمیگرده میبینه که اختر عروسی کرده. این باعث میشه که احمد هم تصمیم بگیره برگرده همون خارج و همانجا عروسی کنه و کلاً همه چیز رو فراموش کنه.
===
===
چهل سال گذشت . احمد در تمام این سالها به کشورش برنگشته بود همانجا زندگی کرد بچه هاش بزرگ شدند و تنهاش گذاشتند و از همسرش هم جدا شد. در تمام این سالها سعی میکرد اختر رو فراموش کنه اما هرگز نتونست.
زندگی اختر هم تقریبا همین طور بود دارای فرزند شد همسرش فوت کرد و در سن پیری در خانه داماد و دخترش زندگی میکرد. او هم هرگز نتوانسته بود احمد را فراموش کند گاهی به فکرش بود و گاهی خوابش را میدید.
===
===
احمد با خودش فکر کرد که در این سالهای آخر عمرش حداقل برگرده به کشورش و حداقل یک بار دیگه اختر رو ببینه. اما دیگه چیزی از اون محله و کوچه باقی نمانده بود.
===
ادامه این داستان رو بعدا مینویسم عید قربان هم هست و خاطرات تلخ و شیرینی از این عید دارم برای همه عیدتان مبارک
امروز زنگ اومد و از یک جای دیگه هم برام پیشنهاد کاری اومد این در حالی هست که امروز روز اول کار جدیدم هست!
به تماسشون نه نگفتم چون میدونم در بهترین شرایط من تا دو یا سه هفته دیگه بهم میگن که بیا شروع کن و تا اون موقع اینجا رو هم سبک سنگین کردم برای خودم.
البته از نظر کلاس کاری صد در صد اینجایی که الان شروع کردم خیلی بهتره! و احتمالا به اونها نه خواهم گفت. ولی همیشه شیرین هست که یک نیروی ذخیره خوب هم داشته باشی!
راستی بابت اون پست فیسبوکی ام هنوز هم دوستهام دارند بهم تبریک میگن در حالیکه دیروز استعفا دادم و امروز هم رسماً از سیستمشون بیرون اومدم !
اومدم پروفایل فیسبوکم رو عوض کنم بعد یک قسمتی اش بود که راجع به سوابق کاری بود که حدود 5 سال بود آپدیتش نکرده بودم. امروز گفتم بیا آپدیتش کنم کار الانم که تو وزارت کار هست رو اضافه کردم هر چند که تاریخ شروعش که چهار ماه پیش بود رو هم زده بودم اما نگو این تبدیل شد به یک پست جدید و رفت رو صفحه اول فیسبوکم. از سه ساعت پیش تا حالا همینطور پیام تبریک هست که دوستان و آشنایان دارند بهم میدن!
این در حالی هست که احتمال زیاد این هفته روزهای آخر کاری من اونجا باشه. حالا روم نمیشه که اون پست رو پاک کنم و ملت هم هنوز دارند لایک میکنند و تبریک میگند! از یک طرف اگر فردا ازم بپرسند و بهشون بگم که دیگه اونجا کار نمیکنم هم که خیلی ضایع است!
خداییش عجب کاری کردم من ها!
تقریبا نود درصد احتمال اینکه من کار جدیدم رو شروع کنم هست و به جز مواردی که احتمال کمی هست من بزودی کار جدیدم رو شروع میکنم.
در زندگی همیشه به خودم میگفتم رضا حرص نخور همه چیز درست میشه اونی که اون بالا هست حواسش به همه چیز هست اما گاهی گوشم بدهکار نیست و بیخودی سر یک موضوعی ناراحت میشم.
چند وقت پیش بابت اینکه شرایط کاری ام داره روز به روز سخت تر میشه گلایه میکردم و همش حرص میخوردم اما الان دارم به این فکر میکنم که چطوری با خیال راحت و طوری که حال بقیه گرفته بشه از کار تو این واحد وزارت بزنم بیرون!
خداییش من چرا اینقدر اون روزها حرص میخوردم؟ چرا؟