| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | |||
| 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
| 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
| 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
| 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این روزها همش به این فکر میکنم که یک خونه جدید بخرم. از اینها که پولش رو الان میدی و بعد از شش ماه خونه ساخته میشه! البته من که پولش رو ندارم فوقش یه وام میگیرم.
اما میدونید خیلی دردسر هم داره. این خونه ای که الان هستم هم دارم قسطش رو میدم و تقریبا شصت درصدش رو پرداخت کردم. خونه اگر جاییش خراب بشه فقط خودت هستی که باید درستش کنی در حالیکه در مورد آپارتمان نشینی یا خانه های اجاره ای اینطور نیست.
ولی مزیتش اینه که وقتی رفتی تو خونه دیگه خونه خودته و کسی بهت کاری نداره! خونه الانم به نظرم کوچیکه و زیاد دلباز نیست!
این همه خیالبافی کردم بزار ببینم اصلاً من واجد شرایط هستم با این وضع درآمد افتضاح امسالم
از بس سرم گیر کارهای کوچک و وقت گیر هست یادم رفت که اینجا را آپدیت کنم. تشکر از دوستانی که پرسیدند و کامنت گذاشتند. ما با خوردن یک لیوان (البته خداییش دو لیوان خوردم ولی به نظرم همون لیوان اولی اثر کرد) چای عسل آبلیمو و زنجبیل کاملاً خوب شدیم و انگار نه انگار که سرفه میکردم.
میان این همه بدبختی و مصروفیت این یکی خدا را شکر که دامن گیرم نشده و دعا میکنم همه دوستان و حتی دشمنان به این مشکل دچار نشوند و اگر شدند به سلامتی ازش عبور کنند.
این روزها منی که بیشتر با برنامه نویسی سرم گرم بود دارم خودم رو با کماند های لینوکس مشغول میسازم. همه چیز داره هیجانی و استرسی میشه خدا کنه مثل همون یک لیوان یه چیزی پیدا بشه که بخورم و بشوره ببره!
========================
نمیدونم چرا! ولی دارم احساس میکنم و حتی فکر میکنم!
که گاهی حس دوران تازه جوانی نوزده یا بیست ساله رو دارم! اینکه مردم بهم توجه میکنند و مردم منو دوست دارند! ولی خیلی گذرا است! فکر میکنم که من که دیگه به خوشتیپی و پر انرژی ای اون دوران نیستم پس چرا اینطوری فکر میکنم. ولی خب این دو حالت داره! یا بالاخره این ویروسها وقتی دیدند نمیشه به بدنش نفوذ کرد سعی کردند به مغزم نفوذ کنند و مرا شیرین عقل کنند. یا اینکه توقع من از دنیا و زندگی کمتر شده و همینکه یکی با من صحبت میکنه و احترامی میزاره فکر میکنم دنیا گل و گلزار شده! که اینم باز برمیگرده به اون بالاخونه هه!
به هر حال به قول معروف وقتی ماشینی و یا سیستمی داره کارش رو میکنه و هر چی که هست برای تو که مشکلی ایجاد نمیکنه پس بزار کارش رو بکنه! منم دارم میزارم بزار همینطوری فکر کنم و احساس کنم و به این حس ادامه بدم ای چه بسا که افتخار هم بکنم! شاید موقتی باشه ها!
از دیروز سرفه خشک شروع شد البته خیلی کم ... اما بودو یک احساس خارش در گلو
امروز سرفه ها کم کم به عطسه تبدیل شدند
عایا من سرما خورده ام؟
عایا من به کویید 19 مبتلا شدم؟
عایا هزار کوفت و زهرمار دیگه؟
چند هفته است که در دوره بنچ بودم و معلوم نبود که پروژه جدیدم چه خواهد بود. معمولاً هم پروژه اون چیزی نمیشه که توش تخصص داری و یا دوست داری. مثلا در پروژه های قبلی یادمه که من این همه برنامه نویسی و فول استک بازی در آوردم ولی من رو تو استریم نتورک گذاشته بودند برای کار با روتر و سوییچ های سیسکو.
تمام این چند هفته قبل همش فکر میکردم که پروژه جدید چی میتونه باشه. خدا خدا میکردم که کلود (ابر) باشه که نشد و یکی دیگه از بچه ها رو گذاشتن تو بخش مایکروسافت آزور. به سایبر سیکوریتی هم علاقه داشتم باوجود اینکه هیچی ازش سر در نمیوردم که اونو هم مثل اینکه چند وقته انتقالی ندارند.
تا اینکه بالاخره در هفته پیش من به یک پروژه جدید منتقل شدم که در مورد تکنولوژی اون هیچ چیزی نمیدونستم و یعنی اگر به انتخاب من میبود شاید آخرین انتخاب من میبود! خداییش شانس ما رو میبینی! ادمین سرورهای یونیکس! من در حد یک کلاس خیلی سریع از اسکریپت نویسی یونیکس یادم میاد و همین! بعدش هم این یونیکس رو که اصلاً فکر نمیکردم کسی استفاده کنه حتی لینوکس رو هم مردد بودم در موردش. به هر حال قبول کردم تا ببینم چی میشه. توکل بر خدا.
بالاخره امروز با رئیس جدید جلسه داشتیم و راجع به پروژه صحبت کرد ما فقط یک هفته آموزشی داریم و بعدش دیگه کم کم کار شروع میشه!
اگر بگم نگران نیستم که راست نگفتم اما همش فکر میکنم که نباید این روزها و یا به قولا آرامش قبل از طوفانم رو خراب کنم!
ببینیم چی میشه !
این چند روز با تمام فراز و نشیب هایی که داشت برای من اما باعث شد که کمی بیشتر خودم را بشناسم!
من رو هر کاریش بکنند هیچ وقت نمیتونم در زندگی ام مدیریت زمان بکنم! همیشه از یک جایی وقت کم میارم!
دارم سعی میکنم به خودم فشار بدم و کاری کنم که خیلی از بطالت های روزانه ام رو جایگزین کنم. چقدر موفق بودم؟ شاید ده یا نهایتا بیست درصد!
خیلی کمه اما همینم موفقیتیه دیگه. ولی یه چیزی رو یاد گرفتم که بتونم وقتی مجذوب یک چیزی (مثل یک کلیپ جالب) میشم یوهو با یادآوری به خودم اون کلیپ رو نیمه تمام رها کنم و برم سراغ کارهایی که باید انجام بدم.
یه چیز دیگه هم فهمیدم (البته از قبل تر ها هم میدونستم و این بار بازهم بهم ثابت شد) که در امورپیشرفت در زندگی و احساسی و لذت از زندگی من آدمی ام میانه رو هستم و زود به اصطلاح وا میدم! وقتی از چیزی لذت میبرم و در حین لذت هستم ناگهان اون رو قطعش میکنم درحالیکه خیلی های دیگه همچنان دارند میتازند و میرند جلو! مثلاً یادم هست که موقع تخفیف فروشگاهها میشد من در حد چند خرید بسنده میکردم در حالیکه بقیه تا جایی که کیف پولشون اجازه میداد میخریدند. یا وقتی کارفرما به ما اجازه اضافه کاری میده من شاید نهایتا ده ساعت در کل هفته بایستم در حالیکه بقیه حتما بیست ساعت و یا بالاتر رو می ایستند.
اوف که چقدر برنامه دارم من!
امروز که داشتم تو یوتیوب میچرخیدم که فیلم جدید ببینم که ناگهان چشمم به فیلم پلیس آهنی افتاد.این فیلم سینمایی رو شاید در اون سال 1999 تمام ایران دیده بودش که در نوروز از شبکه 3 پخش کرده بودنش.
برای من جالب بود که اون زمان که ما پلیس آهنی رو میدیدم و به انگلیسی کلمه روبوکاپ رو در تلویزیون میدیدیم چقدر فکر میکردم فیلم جالب و جدیدی هست! اما اون قسمت (فکر کنم تنها قسمتی که در تلویزیون پخش شد) محصول سال 1987 بوده!! و در زمانی که ما تماشا میکردیم و به به و چه چه میکردیم 13 سال از ساختش گذشته بوده! و حتی چهار سال از قسمت سوم این فیلم هم گذشته بود!
خداییش اون زمان چقدر عقب بودیم از جهان
و یک نکته دیگه
من اون زمان که بچه بودم و تماشا میکردم هیچ وقت باورم نمیشد که اون ساختمان شهرداری دیترویت و مقر او سی پی توی این فیلم رو از نزدیک ببینم و برای جشن سال نو 2018 و آتش بازی های اون شب ماشینم رو درست کنارش (غیر قانونی) پارک کنم!!! 
و البته فهمیدم که اون ساختمان اصلا اصلا در دیترویت نبوده!
شاید یه روزی بیاد وقتی دارم این پست رو میخونم به حال این روزهای خودم بخندم. همونطوری که وقتی پستهای دوازده سیزده سال پیش وبلاگهای قبلی ام رو میخوندم و با خودم میگفتم بابا عجب ذهن خجسته ای داشتم من اونموقع ها.
این روزها خیلی به گذشته فلش بک میزنم و خاطرات تلخ و شیرین گذشته رو با خودم مرور میکنم. باورم نمیشه اون روز که داشتم با خواهرم صحبت میکردم و حرف از یکی از دختر دایی ها شد اصلاً به زور چهره اش یادم میومد یعنی تا این حد من از اون محیط و مردمانش دور شدم که دارم فراموش میکنم. اوقات فراغتم رو با گذروندم فیلمهای دهه هفتاد و هشتاد ایرانی میگذرونم. فیلمهایی که به اعتقاد خیلی های ارزش دیدن نداره اما برای من یکی که خیلی ارزش دیدن داره همین که نقش پله ها و کاشی ها و دیوارهای خانه ها را میبینم لباس پوشیدن مردمها و مغازه ها برام اون تصویرهای تاری که از اون زمان ها داشتم کمی روشنتر میشه
در بین این فلش بک ها گاهی به آدمهایی فکر میکنم که روزهایی وارد زندگی من شدند و خوب یا بد رفتند پی کار و زندگی شان. اصولاً من آدمی بودم که آدمها دوست داشتند باهاش نزدیک باشند و دم بگیرند و گاهی خودم هم خوشم میومد از این شرایط اما حالا فکر میکنم که کاش کمی در زندگی ام طوری میبودم که اینقدر راحت کسی رو وارد دنیای شخصی خودم نمیکردم.
ولش کن وقتی این بحث میشه من زیادتر از اینکه خوشحال باشم ناراحت میشم
امروز نشستم به این چند سال گذشته فکر کردم ، به نظرم سالهای 2016 -2017-2018 بدترین و سیاه ترین سالهای عمرم بود اوج فشار روحی و تنهایی را با خودم داشتم. وقتی با حالا الانم مقایسه اش میکنم فکر میکنم که شاید الانم هم کمی فشار روحی را دارم ولی دیگه خسته شدم از غر زدن و ناراحت شدنم.
خدایا
تو این وانفسا و بگیر ببند و اوج نفرت و وحشت که در این دوره زمانه بوجود اومده من رو در پناه خودت حفظ کن من دوستت دارم و تو هم مرا و کسانی را که دوست دارم را مشمول رحمت و لطفت و در آرامش قرار بده
همین
بالاخره برگشتم.
حالا چند تا چالش واقعاً جدی برای من:
1- با این اضافه وزن و اینکه هی هر روز بیشتر و بیشتر میشه چه کنم؟ این یک ماه گذشته کلاَ در موقعیتی بودم که همش خوردن و کم تحرکی بود. الان وزن رفته بالا! و یه جوری هم لجام گسیخته داره میره بالا
2- هنوز بلاتکلیف بلاتکلیف ام با خودم! چه کنم چه نکنم.
3- برگشتم روی مود تماشای فیلم و چک کردن موبایل! شاید در شبانه روز 10 ساعت موبایل دستم باشه
و در آخر گاهی از اینکه برخورد بدی با دیگران داشتم ناراحت میشم اما با خودم فکر میکنم باید گفتنی را گفت و انجام دادنی ها را باید انجام داد دیر یا زود داره اما چه بهتر ه این زودتر باشه!
یه مدتی نیستم بابت کارهایی که این روزها دارم! ولی زود برمیگردم