وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

درسهای زندگی - یاقوت

چند وقت پیش داشتم پستهای قدیمی ام رو نگاه میکردم و چشمم خورد به این پست  

راجع به یک خانمی بود که رسپشن (پذیرش؟اطلاعات؟) شرکت قبلی من بود. شخصیت مهربان و پر از پشتکاری داشت. با این که خیلی تو کامپیوتر خنگ بود اما وقتی چیزی رو بهش یاد میدادم یاد میگرفت! 

فکر کنم یه ماشین فورد کوچولو داشت که ساعت تفریح های کاری اش رو همیشه میرفت تو همون ماشینش. بعد از یک مدتی هم شروع کرده بود از خودش فیلم گرفتن داخل ماشین. 

انگار اون ماشین تنها جایی بود که توش راحت میتونست صحبت کنه و از خودش و از همه امیدواری هاش بگه. البته بیشتر این ویدیوها را هم حتما تو فیسبوکش گذاشته بوده! یادمه اولین ویدیویی که از خودش گذاشته بود با لحنی غمگین و ناراحت بود که میگفت: "من دیگه سی سالم شده و خانمی هستم که مجبور شدم از ازدواج قبلی ام جدا بشم و طلاق بگیرم. من هنوز بچه ای ندارم و زندگی خیلی سختی دارم و بخاطر این طلاق که داشتم کلی بدهکار هم هستم. اما من هیچ وقت ناامید نمیشم از لطف خداوند و تلاش میکنم.

خلاصه  ایشان معمولاً هفته ای یکبار ویدیو میزاشت و من هم مثل بقیه میدیدمش. خیلی روابط عمومی خوبی داشت و با همه دوست میشد چون نوع صحبت کردنش و رفتارش خیلی گرم و دوستانه بود با همه. 

دست بر قضا، ساعت ناهارش همیشه با ساعت ناهار من یکی بود و اتفاق میفتاد که باهم در یک میز ناهار بخوریم. باورم نمیشد با این همه شکستی که خورده بود تو زندگی اش پر از امید و تلاش بود یا شاید حداقل تو ظاهر من و بقیه اینطوری میدیدمش. ولی خب به هر حال گاهی احساساتی هم میشد و با من درد دل میکرد و من سعی میکردم دلداری بدم و  بهش بگم که چیکار کنه که بیشتر و بیشتر این مشکلات رو از سر راه برداره . 

کلاً دوست خوبی بود. گاهی اوقات هم شوخ طبع بود. همیشه از اینکه تو بعضی مسائل کمکش میکردم تشکر میکرد. یادمه چند بار هم بخاطر تشکر از کمک و همدردی من رو در آغوش گرفت (هی این چیزها عادیه فکر بد نکنید).

اسمش روبی بود ترجمه اش به فارسی میشه یاقوت

خلاصه این روبی خانم یک صفحه مجازی جدید تو فیسبوک درست کرد که ترجمه اش میشد (اجازه بدید خودم، خود را تشویق کنم) و این ویدیوهای توی ماشین اش رو از این به بعد میزاشت اونجا. من به شوخی اسم اون ماشین رو استودیو گذاشته بودم. 

محتوای ویدیوهاش بیشتر تشویقی و روحیه بخش بود. صفحه اش کم کم طرفدار بیشتری پیدا کرد و روبی بالاخره یک وب سایت  و لوگوی خودش رو رو طراحی کرد و بابت فروش محصولاتی که لوگوی خودش روش بود کسب درآمد هرچند خیلی اندکی هم داشت. 

دیگه روبی تو شرکت نماد یک خانم پر از پشتکار و مهربانی و رو به موفقیت بود. همزمان داشت یک دوره تخصصی مدیریت و پروژه و بازاریابی هم میخوند . 

روی همین فعالیتهاش بود که کم کم با پسری آشنا شد و خیلی زود باهاش ازدواج کرد. همه تو پستهاش میدیدم که چقدر خوشحال هست و از زندگی اش لذت میبره. بعد از چند روز پست گذاشت که حامله است و به یکی از آرزوهاش رسیده و بزودی صاحب فرزندی میشه. من رو هم دعوت کرده بود برای بیبی شاور اما نتونستم برسم. خلاصه بچه هم بدنیا اومد و تقریبا هر روز عکس جدیدی (عین این ندید بدید ها) از خودش و بچه اش و زندگی اش میزاشت. 

روبی در اوج خوشبختی بود.

اون خانم امروز حدوداً چهل و هشت روز از درگذشتش میگذره!!!! 

روبی در اوج خوشبختی مرد. 

 


زندگی همینه جان برادر!

اوه چقدر دیر به دیر میام اینجا و چقدر بی حوصله مینویسم. 

مدتیه که دیگه اون شور و حال نوشتن رو ندارم. تبدیل شدم به یه آدم تنبل و بیحوصله که مدام با خاطرات سالهای گذشته اش زندگی میکنه! شاید این باشه دلیلش و یا شاید دلیل دیگه اش این باشه که خیلی خسته ام ..... خیلی! 


بازی های جام ملتهای اروپا رو نگاه میکنیم این روزها و منم تعصبم رو به ایتالیا را هنوز دارم. آلمان ها حذف شدند انگلیس انگار اومد تا فینال اما ببینم اوکراین و بازیکن محبوب سالهای پیشینم آندره شوچنکو چه میکنی. 


برای خانه دومم دارم روز شماری میکنم! تقریبا هر هغته میرم بالای ساختمان تا ببینم چقدر پیشرفت کار داشتیم این هفته ها داره به سرعت میرند جلو هر چه بیشتر به پایان نزدیک میشند من هیجان و استرسم همزمان میره بالا!  خب بالاخره با خونه ای که الان توش هستم باید چه کنم؟ آیا از پس مخارج اون یکی خونه بر میام! و هزار تا سوال دیگه


یه اتفاقات الان کوچک ولی در آینده بزرگ هم ممکنه بزودی بیفته! فعلا منتظریم و نشستیم چی میشه! 


برای مدتی روزها پیاده روی داشتم اما با گرمتر شدن هوا دیگه اون حس رو هم از دست دادم! سعی میکنم از امروز برم بیرون! حتی اگر پشه ها من رو بخورند! 


به نظرم دارم فراموشکار میشم! زمانی ریز به ریز اطلاعات و اتفاقات زندگی ام رو به یادم میومد اما حالا همونها هم رو دارم فراموش میکنم چه برسه به اتفاقات الان! انسانها رو هم همینطور! زمانی کسانی بودند که اگر روزی یا هفته ای باهاشان در تماس نبودم نگران میشدم یا دلتنگ بودم اما الان ماهها و هفته ها هم گپ نزنم بدنم و ذهنم انگار کشش نداره که به یادشون بیاره و دلتنگشون بشه! همه اینها نشون دهنده یه جور افسردگی هست برای من! من اینطور آدمی نیستم اما این مردم، این محیط، این زمانه، و این دست تقدیر داره منو یه آدم گوشه گیر و آروم میکنه! آدمی که بهش یه گوشی موبایل بدند و صبح تا شب باهاش ور بره و بیخیال دنیا و زندگی باشه! آره نمیشه که همش بجنگی و پیروز بشی! گاهی اوقات باید شل کنی و لذت ببری! زندگی همینه جان برادر!


این

ماه رمضان و آنچه تابحال گذشت

همانطور که حدس میزدم ماه رمضان امسال (مخصوصا اینجا) دیگه به خوبی سالهای دیگه برگزار نمیشه اما به هرحال برگزار میشه. مردم هر چه پولدارتر میشند بیشتر غرقش میشند و بجای مسجد اومدن وقتشون رو صرف کارهای دیگه میکنند. به هر حال با جمعی از دوستانم در مسجد در تلاش بر این بودیم که یک شب افطاری بدیم که خدا را شکر خیلی ها حاضر شدند و انشالله روز جمعه ما افطاری خواهیم داد. خدا قبول کنه.

کلاً ماه رمضان ماهی است که به جز روزه گرفتنش همه چیز آسونتره.نمیدونم چرا 

دوز دوم واکسن کرونا رو هم زدم، فرداش بازو ام حسابی درد میکرد و کسی احساس سرگیجه ولی عوارض جانبی دیگه ای نداشت. از دوستان شنیده بودم که خیلی نگران بعد از دوز دوم بودند اما برای من که اونقدرها غیر قابل کنترل نبود. 

کار هم دیگه همه چیز عادی میشد که بهم گفتند این هفته روز یکشنبه کشیک هستم! خیلی بابتش استرس دارم چون تاحالا کشیک نبودم و نمیدونم در صورتی که اتفاقی بیفته چکاری باید بکنم . 

محیطی که اینجا هستم پر است از چشم و هم چشمی. خیلی زیاده . یکی خونه خریده یکی ماشین خریده یکی شرکت زده و همه هم دست به هر کاری میزنند که اینها رو برایت به نمایش بزارند. دورهمی های آنچنانی که میگرند اونو لایو هم میزارند! اینقدر این وضع ادامه داشت تا اینکه یه روز گفتم دیگه بسه کلاً رفتم یه حساب دیگه درست کردم و فقط 15 نفر از دوستانم رو توش ادد کردم. خیالم راحت شد. 

خدا را شکر با جامعه ایرانیهای اینجا در ارتباط نیستم وگرنه اونها علاوه شدت بیشتر چشم و هم چشمی هاشون کلی قر و ادا هم دارند  و همیشه هم سعی میکنند بهت بفهمونند که چقدر از سیاست سر در میارند! یه جوری هم ضد همه چیز موجود در جهان هستند که آدم خودش میگه بیخیال. 

قراره تو چند ماه آینده به یک بحران مالی بزرگی بربخورم که دارم خودم رو آماده میکنم که بتونم مدیریتش کنم. اگر همه چیز طبق سناریو پیش بره که این موضوعات برای من بهتر هم خواهد بود.

گاهی اوقات حس میکنم این سالهای دوری من از خانواده ام حسی رو برای خانواده ام تلقین کرده که من رو در بعضی مسائل محرم ندونند این موضوع گاهی ناراحتم میکنه که به عنوان یک عضو خانواده در جریان بعضی چیزها نیستم. 

و هر بار که میبینمش زیباتر و زیباتر میبینمش 

هوای اینجا و حال این روزها

خیلی خیلی سرد شده این روزها که در این چند سال هیچ وقت سابقه نداشته. 

یعنی من میتونم این سرما رو پشت سر بزارم ؟ بخاطر این سرما خیلی از کارهام رو به تعویق انداختم و دنبال چند تا از برنامه هام نرفتم! 

راستی، میدونستید که یک برنامه نویس یا یک مهندس سیستم (سیستم انجینر) اگر انگشت اشاره اش زخم بشه، یک فاجعه است؟! 

دارم به این واقعیت پی میبرم که هرچیزی که زمانی آرزوت بود وقتی بهش برسی میبینی که همچین چیزی هم نبوده و باید برای اهداف بالاتر تلاش کنی. دارم حس میکنم حالا که وارد این کار شدم انگار وارد یک بن بست شدم، مسیر پیشرفت درست و حسابی ای هم نیست ولی از اینکه کار میکنم لذت میبرم. گاهی اوقات حتی ساعتهایی که برای تفریح هم در نظر گرفتند رو هم من کار میکنم. نیم ساعت زودتر شروع میکنم و نیم ساعت دیرتر هم تموم میکنم. 

هفته دیگه برای اولین بار بعد از سالها! شاید هم برای اولین بار در طول عمرم من باید ساعت شش صبح کارم رو شروع کنم! تا دو هفته این شیفت زجر آور صبح را خواهیم داشت! کار من شیفت چرخشی هست. 

راستی یک میز خفن خریدم! خیلی خفن! 

با اشاره دوستان فهمیدم که فردا ولنتاین هست! چقدر ایرانی ها این روز رو جدی گرفتند خداییش! امسال سالی هست که به یاد یکی هستم که خودش هم میدونه!


حدود یک ماه و نیم هست که سرفه هام هستند و تمامی ندارند. البته شدید نیستند و کمتر رخ میده اما وقتی صحبت میکنم همیشه هست. بعد از حدود یک دقیقه حتما این سرفه میاد. این مدت طولانی داره منو نگران میکنه مخصوصا این روزها که هر جا سرفه کنی همه چپ چپ نگاهت میکنند.


دیروز بابای دختر همسایه مون بهم پیام داد که من دیروز یه بسته غذا گذاشتم جلو در خونه اش ببین برداشته یا نه. رفتم نگاه کردم دیدم اون بسته هنوز جلو در هست. پدرش خیلی نگرانش هست این روزها، چو هر پولی که دخترش با کردیت کارت پدرش خرج میکنه، باباش مطلع میشه و بهم گفته که الان چند روزه که هیچ چیزی نخریده و غذاش رو هم نمیگیره. بعد از چند ساعت دیدم غذا رو برداشته به پدرش پیام دادم. خیلی خوشحال شد. پدرش خیلی نگرانه که نکنه یک روز دخترش خودکشی کنه. واقعاً دلم هم به پدرش سوخت و هم به دخترش که مشکل روانی داره. یادم میومد سال اول مشکلی نداشت و خیلی خوب با ما برخورد میکرد. عجب زندگی و دنیایی شده. 



بهمن خونین جاویدان

هر چقدر سالها میگذرد و این نفاق، خود بزرگ بینی و چند دستگی و دو رویی ایرانی ها را میبینم بیشتر به عظمت کار امام خمینی پی میبرم که چگونه در بین این جماعت بدون هیچ قدرت نظامی و سیاسی و پشتوانه مالی بدون هیچ ترسی آمد و حرفش را زد و انقلابش را هم کرد.

حرف حق را بزن ، نترس نترس تا وقتی خدا را داری چرا باید بترسی. با آرامش برو و ببین اون آتشی که بختیار میخواست توی فرودگاه برای تو درست کند چطور گلستان میشود. 


کندی کراش

میدونم هیچ افتخاری نداره ، اما از مرحله هزارم کندی کراش هم گذشتم! 

دست ما هیچ وقت نمک نداشته

یکی از همکلاسی های دوره دانشگاه رو چون پدرش با من هموطن بود رو یادم بود. درسش افتضاح بود و برای همین در دانشگاهی که میخواستیم قبول نشد اما من شدم. در نهایت فلاکت و سردرگمی بود. تو یه مغازه پیتزافروشی به عنوان شاگرد کار میکرد.  ولی چون میدونستم استعداد عالی ای داره دستش رو گرفتم و تا میتونستم بهش روحیه دادم و راهنمایی اش کردم و آوردمش توی دوره خودمون که هیچ ایده و نظری در موردش نداشت و حتی نمیدونست چطور شروع کنه. ولی کمکش کردم و بهش روحیه دادم و خودش هم شروع کرد به تلاش و پیشرفت.

تا اینکه در یک مصاحبه کاری در یک شرکت بزرگ قبول شد و حالا مشغول به کار شده! درآمدش هم خیلی خیلی بیشتر از درآمد من. هم کار باکلاس و آینده دار هم وضع مالیش خوب شد.

ولی تو بگو اگر یک تشکر خشک و خالی کرده باشه! تو بگو اگر حتی یک زنگ بهم زده باشه بعد از شروع به کارش. تو بگو حتی اگر یک پیام داده باشه! 

انگار ما از اول نبودیم و نیستیم! 

اینطور آدمها را که میبینم با خودم فکر میکنم چرا من همیشه سعی میکنم به مردم کمک کنم! واقعا چرا؟

خانه جدید

این روزها، علاوه بر مشکلات و دغدغه های عجیب و غریبی که دارم به چیزهای دیگه ای هم فکر میکنم و یکی شان خرید یک خانه جدید است. هر چند که الان هم صاحب خانه ای هستم ولی خیلی کوچک و جمع و جور هست. این فکر وقتی به سرم زد که یک روز هر طرف نگاه میکردم یک چیزی افتاده بود و وقتی میخواستم مرتبشان کنم و جایی بچینم جا کم میوردم این در حالی هست که گاهی دلم میخواد چیزهای جدیدتر بخرم که برای اونها اصلاً جایی در خانه نیست. مثلا تو این خونه من هیچ وقت نمیتونم یک تردمیل بخرم چون نمیدونم دقیقا اون رو کجا بزارم! اتاق خواب که اصلاً جا ندارم اتاقی که برای مهمان درست کردم که نمیشه توی هال هم نمیشه! جا نیست آقا جا نیست. در ضمن تابستون ها حیاط بزرگ توی خونه یک نعمت دیگه ای هست که با این حیاط نقلی و کوچیکی که دارم امکان نداره که کاری بکنم! 

اما خرید خانه جدید هم خودش کلی دردسر داره. هزار جور قرارداد و قسط و وام میخواد. حسابی میری زیر بار قرض. ولی خب یه جور سرمایه هم هست. حداقل در مورد خانه ای که الان توش زندگی میکنم ثابت شده که قیمتش بالاتر رفته. ولی خیلی کار سخت و دردسر و مسئولیت هم میخواد. 

در ضمن اگر خانه جدید بخرم اینی که الان هستم رو چیکارش کنم؟ احتمالا باید بدمش اجاره! 

در آخر، همه اینها تا حالا فکر و ایده و تصمیم هست و هنوز چیزی عملی نشده! بیشتر از هفت خان رستم هم نیاز هست 

ماذا فاز یا اخی

صد درصد خواننده های این صفحه ایرانی هستند. از این جمع تعداد کمی اش که خارج از کشور هستند به شدت متنفر از من و همچنین من هم بعلت جوگیری شدیدی که بر ایشان حاکم شده ازشون متنفرم! 

اون تعدادی هم که داخل ایران هستند و از قدیم دنبال میکنند همیشه فکر میکنند که فاز من چیه! 

خبر ندارند که منم گاهی با خودم خود درگیری دارم از نوع شدیدش