وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

تنها

تنها .... مثل خدا! 

زندگی - تحصیلات - عای مهندس - گرانی

زندگی در حال گذر است! 

میگه "اسفند را خیلی دوست دارم، بیشتر از فروردین ، اسفند انگار داره بهت امید میده، خبرهای خوش در راه هست" 

واقعا انسان به امید زنده است و باید زندگی رو بگذرونه. خیلی از این حرفش خوشم اومد. نگران گذران عمر نباید بود که دست خودت نیست نگران اون چیزهایی باش که دست خودت هست.


=================================================================


عاقا یه چیزی، کلاً زیاد تو بحر اینکه طرف مهندسه یا دکتر و یا حتی پروفسور هست نرید. خب خدا بهش وقت و امکانات و انرژی داده که بتونه چند سال درس بخونه. مثلا باباش پولدار بوده یا کلاً آدمی بوده که از بچه اش توقع نداشته و تازه پول هم میداده به بچه اش که بره درست بخونه. خب اینم دیده کار دیگه ای نداره رفته درس بخونه و خونده و حالا اسمش شده مهندس!! یا اینکه یه آدمی بوده وضع مالی خوبی داشته گفته چیکار کنم چیکار نکنم بیا یه آزاد یا خصوصی هم میریم پول میدیم میشینیم و بعد از چهار سال میشیم مهندس. اما حساب اونهایی که میرن تو دهن شیر و با هزار بدبختی خرج دانشگاه و خودشون و خانواده رو در میارند جدا است ولی همونها هم اگر برند طوطی وار چند تا جمله قصار بگن و ادعای بی عمل داشته باشند به نظرم کارشون درست نبوده. 


==============================================================


دیروز من به معنای واقعی کلمه زمین رو گاز گرفتم ا زخنده! 

یکی از دوستان من رو دعوت کرده بود به یک مهمانی دورهمی، چند تا از دوستان بودیم اما متوجه شدم که میزبان یکی دو نفر رو حالا به هر دلیلی خبر نکرده! مهمونی طبق معمول بگو و بخند و داستان سرایی و خیلی طول کشید. طبق معمول روزهای آخر هفته ما با بچه ها میریم فوتبال و اتفاقا اون جمع بیشترشون بچه های فوتبالی بودند و باز هم بنا به عادت دیرینه ما خاورمیانه ای ها، یادمان آمد که بیشترمون لباس فوتبال رو با خودمون تو ماشین نیورده بودیم. 

یکی کفش ورزشی نداشت یکی شرت ورزشی نداشت یکی لباس نداشت میزبان بدبخت رفت هر چی پیرهن و شرت و کفش داشت آورد و همه شروع کردیم به هجوم آوردن به اجناس باد آورده و هر کی یه چیزی برداشتیم. خب به من تی شرت ورزشی رسید شلوار ورزشی تو ماشین داشتم ولی کفش نداشتم یعنی اندازه پای من نبوده. خلاصه مجبور بودم به یکی از بچه ها که میدونستم شماره پاش با من یکی هست زنگ بزنم که با خودش بیاره. 

این میزبان بدبخت با صدای بلند رو به من گفت بچه ها اگه به کسی زنگ میزنید مخصوصا آقای فلانی (اسمش رو نمیارم) لطفا ضایع نکنید که خونه ما هستید چون دعوتش نکردیم و ناراحت میشه. همه گفتیم باشه. 

قرار شد من زنگ بزنم به آقای فلانی، همه بچه ها ساکت شدند تا صدای کسی نره تا قضیه مهمونی لو نره. بهش زنگ زدم و بعدا از سلام و احوالپرسی گفتم من یه جای خیلی دوری هستم و نمیرسم برم خونه برای بازی فوتبال بیزحمت یه کفش اضافه هم بیار چون شماره پای من و تو یکی هست. اونم بعد از کلی آه و ناله قبول کرد. 

بعد از زنگ من نوبت اون یکی دوستم که عای مهندس هم هست شد. این هم رفته دقیق به همون کسی که من زنگ زدم زنگ زده منم کنارش بودم. باز دوباره همه بچه ها ساکت شدیم که مبادا صدای کسی رو بشنوه بفهمه ما باهم بودیم.  این صحبتهاش پای تلفن بود: 

"سلام عای فلانی

چطوری؟ خوبی؟ چه خبر؟ 

مرسی، مرسی. ممنون آقا این چه حرفیه. 

راستی .... منم کفش لازم دارم! "

آقا تا این جمله رو گفت همه پخش شدیم رو زمین! همه سعی میکردیم بی صدا بخندیم! من قشنگ اون تشک کنارم رو گاز گرفتم از خنده! آخه من و این عای مهندس هیچ سنخیتی باهم نداشتیم که باهم یه جایی باشیم اصلا امکان نداشت مگه اینکه تو یه مهمونی باشیم. خلاصه قیافه عای فلانی خیلی باید دیدنی میبود اون لحظه. یعنی این بشر با یه جمله شیک و مجلسی کل قضیه رو لو داد تمام صحبتهای میزبان بدبخت و تلاش ما با ساکت بودن ضرب در صفر شد. بعد که تماس رو قطع کرد اون در حالی که متعجب بود ما چرا میخندیم همه حداقل یک دقیقه بلند خندیدیم تا بالاخره یکی که در هنوز هم نمیتونست خودش رو کنترل کنه بهش گفت مرد حسابی این چی بود که تو گفتی. 

میزبان بدبخت یک چشمش اشک بود و یه چشمش خنده قشنگ گریه اش دراومده بود حالا نمیدونم بابت خنده بود یا از فرط ناراحتی.


======================================================


آی که دارم داغون میشم از گرونی! تمام اعضای خانواده همه بهم پیام میدند که گرونیه و پول بفرست! 

بهار

داره کم کم بهار میاد! هوا بهتر شده. 

بهار رو باور کنیم. بهار رو باور کنیم. بهار رو باور کنیم. بهار رو باور کنیم. 


کاش میشد که اون چیزهایی که دلمون میخواست بشه 

بیدار تا پاسی از شب

این ترم گرفتار دو تا استاد عجیب و غریب شدم! 

یکی اش امتحان میگیره و فقط یک سوال تو امتحانش هست که چهار جوابی (البته شش تا گزینه) هست. یعنی یا شما صفر میگیری یا صد! امتحان هاش هر هفته است نه فاینال داره نه میان ترم. پنج دقیقه هم بیشتر وقت نمیده. اصلا و ابدا سوالها رو با گوگل نمیتونی پیدا کنی از توی کتاب هم نیست. یعنی این استاد اوج عقده است با این روشش. 


یه استاد دیگه هم دارم که اصلا امتحان نمیگیره! کل ترم هیچ امتحانی نیست فقط هومورک و آزمایشگاه. عوضش چنان کارهاش زیاده که هر شب تا ساعت دو باید بیدار بمونم و کار کنم! 


خداییش من باید تا کی با این وضعیت برم جلو؟ 

من برم بخوابم در حالی که فردا هم آن کال هستم! 

راه پیمایی

شاید من اگر ایران میبودم امسال رو استثنا قرار میدادم و در راهپیمایی بیست و دوم بهمن شرکت میکردم. چون فکر میکنم اگر قرار باشه بتوانم کاری بکنم و در این جنگ نابرابر حضوری داشته باشم همین یک کار رو فقط میتونم انجام بدم. با چشم خودم بدون هیچ اجباری میبینم که حق کدوم طرفی هست و در این زمینه مظلوم کی هست. در ضمن وقتی به یک اصولی پایبند هستی و اعتقاد داری باید هزینه اش رو هم بدی.

 البته نمیخوام مدافع محیط بد و آدمهای بدی که در ایران هستند هم باشم. اون کسی که دزد باشه در هر دولت و رژیمی که باشه دزدی اش رو میکنه. 

مردم ایران آدمهای مختلفی بینشون هست هم خوب و هم بد. گاهی وقتی با بدهاشون صحبت میکنم یا بحث دارم اینقدر ازشون متنفر میشم که نمیخوام دیگه باهاشون روبرو بشم. یک حس نژادپرستی و غرور خیلی بالایی دارند. ولی ایرانی خوب ها! حتی غرورشون هم دوست داشتنی است.

ایرانی هایی که در ایران هستند یک توفیق اجباری دارند که تا حدی از اوضاع و احوال و خبرهای کشورشان مطلع هستند. و اونهایی که با دولت و نظام مخالفت دارند بیشتر بخاطر فشارهای اقتصادی و یا از روی کینه و عقده ورزی شان هست. اما ایرانی های خارج از کشور تنها منبع خبری شان شبکه هایی هست که هر وقت صفحه هایشان را باز کردم یکسره نفرت پراکنی توش دیدم. یادمه وقتی حادثه شاهچراغ رخ داد رفتم و تو پیجشون نوشتم چرا هیچ کس صداش در نمیاد. خیلی بهم پیام دادند مگه تو شاهچراغ چه اتفاقی افتاده! 

جواب یک پیام

امروز که کامپیوترم رو باز کردم چشمم خورد به بوک مارک بلاگ اسکای و گفتم بیا بازش کنم. طبق وسواس و عادتی که داشتم میرفتم قسمت پیام ها که 90 درصدش اسپم هست رو سلکت آل (همه رو باهم انتخاب) میکردم و پاک میکردم که پیامی با عنوان "سلام" در صدم ثانیه ای قبل از اینکه همه رو پاک کنم دیدم و بازش کردم. 

فقط یک ایمیل گذاشته بودند که اونم از آدرسش معلوم بود همینطوری گذاشته و واقعی نیست. 
خواستم جوابم رو همینجا بزارم شاید تونست بخوندش: 

خیلی ممنون بابت لطفی که داشتی و اینقدر که مطالب من رو خوندی که همش روزمره هام بود و ارزش آنچنانی نداره. 

نظر لطفی هم به مهاجرین افغانستانی در ایران دارید. منم زمانی از همانها بودم سختکوش صادق با رویاهای خیلی کوچک. ساده اما پر از امید. حالا خیلی دورم از ایران ولی پارسال انگار یک نسیم رویایی اومد و منو برد به ایران. چقدر تک تک روزهایی که اونجا بودم خاطره انگیز بود! 
حالا خیلی مونده که پیر بشم ولی از همین حالا برنامه دارم اگر روزی بازنشسته بشم حتما سالهای آخر عمرم رو در ایران خواهم گذراند 

و جمله آخر پیام شما که منو حسابی به فکر برد. قومی که من خوشم نمیاد؟ ببخشید اگر ناراحت کرده باشم. خودم هم زیاد به یادم نمیاد کجا راجع به قومی به جز قوم ظالمین بد نوشته باشم! 
به هر حال دوست ندارم که دل کسی را شکسته باشم و در ضمن حتما خیلی از مدت جواب پیام من هم گذشته بابت اون هم معذرت 

کجایی

تو کجایی؟ 

نیستم و نیستی

واقعا اینطوری چرا باید باشد و واقعا روزی حتی فکرش رو نمیکردیم که روزگاری اینطور باشد که چندین روز دوری از هم را اینطور بیخیال و راحت تحمل میکنیم. 

چرا نیستی؟ چرا نیستم؟ 

واقعا واقعا 

هنوز تو همون تلگرامم بیشتر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یادداشت سال نو

چند روز پیش با یکی از دوستان بسیار قدیم بعد از سالها گپ میزدم. متوجه شدم چقدر هر دویمان و دیدگاههایمان تغییر کرده. دیگر آن جوانهای سرشار و پرشور قدیم نبودیم که میخواستیم تمام دنیا را آباد کنیم. حالا زندگی را با تمام همه زیبایی ها و لطافت هایش را رها کردیم و هر دو چسبیده ایم به آن روی دیگر این دنیا. صحبتهایمان خواسته یا ناخواسته بیشتر بر سر این بود که کداممان بیشتر مال و اموال دارد که معلوم بود من از نظر دنیایی هم پیش این رفیق کم می آمدم و ایشان همواره در گپهایش از میلیون و بیزینس بود و ما گپ از هزار و دو هزار و پیسه مورگیج ماهوار خانه.
متوجه شدم دیگر او گرمی و صفا و خالصیت قدیم باقی نمانده در اطراف خودم هم که مینگرم هر کسی را که میبینم از صبح تا شب مشغول کار و کمایی پیسه و رقابت کردن با یکدیگر هستند. اینجا تقریبا دیگر دیدن یک درخت سر سبز، یک جوی آب روان و گلها هیچ کس را سر ذوق نمی آورد. همه غرق در کسب مال اند و به ما کم اندوزهای کم طالع به دیده حقارت نگاه میکنند.
یادش بخیر زمانی بعد از هر ساعت درسی در پوهنتون میرفتیم یک کاسه سوپ 10 افغانیگی میخریدیم و نوش جان میکردم. چقدر گپها و شوخی هایی که دوستان با یکدیگر نمیکردند. حالا نه او کراچی وان مانده و دیگ سوپش، نه ما خریدار آن دلگرمی ها و شادی هایش! و نه رمقی برای کمی دلخوشی بیشتر!
این سال را با شادی و خوشی های بیشتر آغاز کنیم. از کجا معلوم که چقدر عمر میکنیم. سعی کنیم بیشتر از اندوختن ثروت به کسب معرفت بپردازیم.

و خداوند همه ما را توفیق بدهد و عاقبت بخیر کند.