وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

دغدغه این روزهای من

این روزها دارم به این فکر میکنم که چطور میتونم به پدر و مادرم بابت پیدا کردن خانه جدید برای رهن کمک کنم. ارزش پول به شدت پایین اومده و برای همین صاحبخانه گفته که پولتان آماده است. حالا باید حداقل 80 میلیون دیگه بزارن روی قیمت رهن خانه تا تازه بتونن یه خونه مثل اون قبلی پیدا کنند. 

من نهایتش 20 میلیون بهشون بتونم کمک کنم اما اونها خیلی بیشتر نیاز دارند. 


دغدغه دیگه ام اینه که این روزها از نظر کاری و دوره آموزشی به شدت سخت هست (به شدت) و من باید هر طور شده این دوره رو تموم کنم! (باید) 

اما مگه وقت و حوصله کافی دارم؟؟؟


قصه احمد و اختر

در زمانهای خیلی خیلی قدیم در یکی ازمحله های قدیم جوانی بود به اسم احمد که عاشق دختر هم محله ای به اسم اختر شده بود. بالاخره یک روز دل رو به دریا میزنه و میره به خواستگاری اختر اما بابای اختر مخالفت میکنه و میگه تو هیچ آهی در بساط نداری و این حرفش باعث میشه که احمد تصمیم بگیره بره خارج از کشور و کار کنه و بعد از اینکه مقداری پس انداز کرد برگرده و با اختر عروسی کنه. 

اما در طول آن دو سالی که احمد در خارج از کشوربود اختر با فشار پدرش مجبور میشه با یکی دیگه عروسی کنه و وقتی احمد برمیگرده میبینه که اختر عروسی کرده. این باعث میشه که احمد هم تصمیم بگیره برگرده همون خارج و همانجا عروسی کنه و کلاً همه چیز رو فراموش کنه.

===

===

چهل سال گذشت . احمد در تمام این سالها به کشورش برنگشته بود همانجا زندگی کرد بچه هاش بزرگ شدند و تنهاش گذاشتند و از همسرش هم جدا شد. در تمام این سالها سعی میکرد اختر رو فراموش کنه اما هرگز نتونست. 

زندگی اختر هم تقریبا همین طور بود دارای فرزند شد همسرش فوت کرد و در سن پیری در خانه داماد و دخترش زندگی میکرد. او هم هرگز نتوانسته بود احمد را فراموش کند گاهی به فکرش بود و گاهی خوابش را میدید.

===

===

احمد با خودش فکر کرد که در این سالهای آخر عمرش حداقل  برگرده  به کشورش  و  حداقل یک بار دیگه اختر رو ببینه. اما دیگه چیزی از اون محله و کوچه باقی نمانده بود. 


=== 

ادامه این داستان رو بعدا مینویسم عید قربان هم هست و خاطرات تلخ و شیرینی از این عید دارم برای همه عیدتان مبارک 

و باز هم بازی مورد علاقه من- دو راهی های شیرین

امروز زنگ اومد و از یک جای دیگه هم برام پیشنهاد کاری اومد این در حالی هست که امروز روز اول کار جدیدم هست! 

به تماسشون نه نگفتم چون میدونم در بهترین شرایط من تا دو یا سه هفته دیگه بهم میگن که بیا شروع کن و تا اون موقع اینجا رو هم سبک سنگین کردم برای خودم. 

البته از نظر کلاس کاری صد در صد اینجایی که الان شروع کردم خیلی بهتره! و احتمالا به اونها نه خواهم گفت. ولی همیشه شیرین هست که یک نیروی ذخیره خوب هم داشته باشی! 


راستی بابت اون پست فیسبوکی ام هنوز هم دوستهام دارند بهم تبریک میگن در حالیکه دیروز استعفا دادم و امروز هم رسماً از سیستمشون بیرون اومدم !

چه سوتی ای دادم

اومدم پروفایل فیسبوکم رو عوض کنم بعد یک قسمتی اش بود که راجع به سوابق کاری بود که حدود 5 سال بود آپدیتش نکرده بودم. امروز گفتم بیا آپدیتش کنم کار الانم که تو وزارت کار هست رو اضافه کردم هر چند که تاریخ شروعش که چهار ماه پیش بود رو هم زده بودم  اما نگو این تبدیل شد به یک پست جدید و رفت رو صفحه اول فیسبوکم.  از سه ساعت پیش تا حالا همینطور پیام تبریک هست که دوستان و آشنایان دارند بهم میدن! 

این در حالی هست که احتمال زیاد این هفته روزهای آخر کاری من اونجا باشه. حالا روم نمیشه که اون پست رو پاک کنم و ملت هم هنوز دارند لایک میکنند و تبریک میگند! از یک طرف اگر فردا ازم بپرسند و بهشون بگم که دیگه اونجا کار نمیکنم هم که خیلی ضایع است! 


خداییش عجب کاری کردم من ها! 

اوضاع انتقامی شده

تقریبا نود درصد احتمال اینکه من کار جدیدم رو شروع کنم هست و به جز مواردی که احتمال کمی هست من بزودی کار جدیدم رو شروع میکنم. 

در زندگی همیشه به خودم میگفتم رضا حرص نخور همه چیز درست میشه اونی که اون بالا هست حواسش به همه چیز هست اما گاهی گوشم بدهکار نیست و بیخودی سر یک موضوعی ناراحت میشم. 

چند وقت پیش بابت اینکه شرایط کاری ام داره روز به روز سخت تر میشه گلایه میکردم و همش حرص میخوردم اما الان دارم به این فکر میکنم که چطوری با خیال راحت و طوری که حال بقیه گرفته بشه از کار تو این واحد وزارت بزنم بیرون! 

خداییش من چرا اینقدر اون روزها حرص میخوردم؟ چرا؟


اپلای در دانشگاههای ایران!

یادمه پارسال من لینک اپلای در دانشگاهی را که میخواستم در آنجا درس بخوانم را گذاشته بودم. امروز برام یک ایمیل از بچه های مسجد آمد که بیایید در دانشگاههای ایران ثبت نام کنیم! هم ارزانتر است هم راحتتر هستیم اونجا! 

حتی بروشورش رو هم فرستاده بودند برام. 

اینم سایت ثبت نام دانشجوهای خارجی در ایران https://edudotiran.com/ 

گفتم شاید برای شما هم جالب باشه که هنوز هم هستند بعضی ها که میخوان برن ایران برای درس خواندن! 


اماطراحی این سایت خیلی به نظرم نیاز به بازبینی داشت. چقدر تاکیدشون بر گنبدها (خداییش تو ایران دیگه اینقد گنبد فت و فراوون نیست که این تو صفحه اول گذاشتید) و مسلمان بودن و حجاب هست تو این سایت. حتی ویدیو تبلیغاتی اش هم یک خانم محجبه است که میخواد تو دانشگاه درس بخونه و ایران رو انتخاب میکنه. 


یه قسمتی هم بود که عنوانش این بود چرا ایران؟ (به انگلیسی البته) بعدش زیرش اومده بود از تحریمها صحبت کرده بود. بابا تو که اینطوری ملت رو فراری میدی


کمه! اما هنوزم هستند! 

تماشای فیلم

امروز بعد از اینکه یک روز کاملاً اعصاب خورد کننده سر کار داشتم خواستم یک فیلمی رو که قبلا دانلود کرده بودم تماشا کنم. 


تماشای این فیلم من رو درست برد به 8 سال پیش! و به اون روزهای خطرناک و پر حادثه ای که در افغانستان داشتم. 


حداقلش یادم افتاد که رضا تو روزهای بدتر از این رو هم گذروندی! 

فراموشکاری با طعم شبیخون اسپمی

روز جمعه با یکی از مدیران استخدامی صحبت کرده بودم و قرار شد تا در مورد اون موضوع بیشتر صحبت کنیم. آخر روز بهم ایمیل زد که روز دوشنبه بعد از ساعت 12 بهم زنگ بزن. منم خیلی خوشحال. امروز بابت مشکلات کاری که داشتم حسابی سرم شلوغ بود و در طول مدت کاری کلا یادم رفت. بعد از اینکه شیفت کاری ام تموم شد و حدود دو ساعت بعدش یادم اومد که قرار بوده زنگ بزنم! حالا من اصلاً شماره این خانم رو نداشتم بهش ایمیل زدم و تو لینکداین براش پیام گذاشتم اما جواب نداد که نداد! 


در همان حال اسپم باکس ایمیلم رو چک کردم دیدم که یک ایمیل از یکی دیگه از شرکتها که قبلاً ازشون پیشنهاد همکاری داشتم برام حدود یک ماه پیش اومده بوده! اینو دیگه کجای دلم بزارم؟؟؟ با اعصابی خورد و داغون بهشون ایمیل زدم و به اون رابطی که تو اون شرکت داشتم هم ایمیل زدم. آخه وقتی میبینید جواب ایمیلتون نمیاد یه زنگی بزنید بخدا جای دور نمیره. رفته بود تو اسپم باکس من چه میدونستم تازه اگر دو روز دیرتر میدیدمش اوتوماتیک پاک میشد! 


این هفته هم قرار مصاحبه دارم که با این شرایط روحی و روانی اصلاً آماده هیچ کاری نیستم! 


دو تا ایمیل دیگه هم اومده بود که اونها هم اسپم شده بودند! 


این کولر الان نیم ساعته روشنه اما انگار خونه هنوز سرد نشده. 


شانسه داریم! 

مگه میشه عاشق همچین دختری نشد؟

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

بیرون رفتن با یک زوج جوان

یک زوج جوان که تازه عروسی کرده اند حدود یک ماه پیش رسیده بودند اینجا و از طریق یکی از دوستانم باهاشون آشنا شدیم که فهمیدم که یکی از اقوام دورم هم هست. به هر حال بعد از صحبت کردن و یک بار دیدنشان از نزدیک تصمیم گرفتم که یکی از آخر هفته ها را باهم بریم بیرون چون این بنده خداها تازه اومدند نه هیچ جا را بلد بودند و هیچ وسیله نقلیه ای هم نداشتند تا باهاش برند بیرون. 


عاغا، این صحبتهایی که میکنند هیچ وقت با یک زوج جوان نرید بیرون واقعا درسته!! 

هر وقت دیدین که دو نفر که تازه هم عروسی کردند و بنا به دلایلی ازتون خواستند که باهاشون هم سفر یا هم مسیر بشید به سرعت هر چه تمام تر محل رو ترک کنید. 

مسیری که قرار بود مثلاً ده دقیقه پیاده روی کنیم یو هو نگاه میکردم میدیدم اینا نیستند و رفتند یه گوشه با همدیگه گپ میزدند و هی از همدیگه سلفی میگرفتند. مسیر رو اینا با اون کارهای رومانتیکشون و عکس گرفتن هاشون یک ساعت کردند! 

من مطمئنم اینا صفحه های مجازی شون هم همینطوری حرص درآر هست. 

خلاصه اینکه من ساعت 4 بعدازظهر اومدم دنبالشون تا بریم چند تا جای مختلف برای 3 ساعت اما اینقدر طول کشید که 12 شب تقریبا من دیگه داشتم برمیگشتم خونه!