وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

این روزهای سردرگم و شلوغ

شاید یه روزی بیاد وقتی دارم این پست رو میخونم به حال این روزهای خودم بخندم. همونطوری که وقتی پستهای دوازده سیزده سال پیش وبلاگهای قبلی ام رو میخوندم و با خودم میگفتم بابا عجب ذهن خجسته ای داشتم من اونموقع ها. 

این  روزها خیلی به گذشته فلش بک میزنم و خاطرات تلخ و شیرین گذشته رو با خودم مرور میکنم. باورم نمیشه اون روز که داشتم با خواهرم صحبت میکردم و حرف از یکی از دختر دایی ها شد اصلاً به زور چهره اش یادم میومد یعنی تا این حد من از اون محیط و مردمانش دور شدم که دارم فراموش میکنم. اوقات فراغتم رو با گذروندم فیلمهای دهه هفتاد و هشتاد ایرانی میگذرونم. فیلمهایی که به اعتقاد خیلی های ارزش دیدن نداره اما برای من یکی که خیلی ارزش دیدن داره همین که نقش پله ها و کاشی ها و دیوارهای خانه ها را میبینم لباس پوشیدن مردمها و مغازه ها برام اون تصویرهای تاری که از اون زمان ها داشتم کمی روشنتر میشه 

در بین این فلش بک ها گاهی به آدمهایی فکر میکنم که روزهایی وارد زندگی من شدند و خوب یا بد رفتند پی کار و زندگی شان. اصولاً من آدمی بودم که آدمها دوست داشتند باهاش نزدیک باشند و دم بگیرند و گاهی خودم هم خوشم میومد از این شرایط اما حالا فکر میکنم که کاش کمی در زندگی ام طوری میبودم که اینقدر راحت کسی رو وارد دنیای شخصی خودم نمیکردم. 

ولش کن وقتی این بحث میشه من زیادتر از اینکه خوشحال باشم ناراحت میشم 


امروز نشستم به این چند سال گذشته فکر کردم ، به نظرم سالهای 2016 -2017-2018 بدترین و سیاه ترین سالهای عمرم بود اوج فشار روحی و تنهایی را با خودم داشتم. وقتی با حالا الانم مقایسه اش میکنم فکر میکنم که شاید الانم هم کمی فشار روحی را دارم ولی دیگه خسته شدم از غر زدن و ناراحت شدنم. 


خدایا 

تو این وانفسا و بگیر ببند و اوج نفرت و وحشت که در این دوره زمانه بوجود اومده من رو در پناه خودت حفظ کن من دوستت دارم و تو هم مرا و کسانی را که دوست دارم را مشمول رحمت و لطفت و در آرامش قرار بده 


همین 

برگشتم

بالاخره برگشتم. 

حالا چند تا چالش واقعاً جدی برای من: 

1- با این اضافه وزن و اینکه هی هر روز بیشتر و بیشتر میشه چه کنم؟ این یک ماه گذشته کلاَ در موقعیتی بودم که همش خوردن و کم تحرکی بود. الان وزن رفته بالا! و یه جوری هم لجام گسیخته داره میره بالا

2- هنوز بلاتکلیف بلاتکلیف ام با خودم! چه کنم چه نکنم. 

3- برگشتم روی مود تماشای فیلم و چک کردن موبایل! شاید در شبانه روز 10 ساعت موبایل دستم باشه


و در آخر گاهی از اینکه برخورد بدی با دیگران داشتم ناراحت میشم اما با خودم فکر میکنم باید گفتنی را گفت و انجام دادنی ها را باید انجام داد دیر یا زود داره اما چه بهتر ه این زودتر باشه! 


نیستم

یه مدتی نیستم بابت کارهایی که این روزها دارم! ولی زود برمیگردم 

جوابی ندارم چون حوصله دردسر ندارم!

دیدید گاهی اوقات دوستی و یا آشنایی بعد از مدتها یا شاید سالها میخواد با شما در تماس بشه و باهاتون صحبت کنه و شما هم ساده جواب شون رو میدید و فکر میکنید لابد حس خیرخواهی و سله رحم و این جور چیزها است اما خیلی زود میفهمید چنین چیزی نیست و قصد و منظوری پشت این سلام ها یا احوالپرسی ها و یا از همه مهمتر سوال کردن ها بوده. این آدمها از قبل هم خودشون رو بهت نشون داده بودند اما شما با سادگی فکر میکنید که همه چیز با گذشت زمان تغییر کرده. اما نه اصلاً هم اینطور نیست.


برای همین گاهی وقتی حس میکنم اینطوری هست، دیگه جوابی به اون پیامها نمیدم چون نمیخوام وارد بازی شان بشم. متاسفم من خودم به اندازه کافی سرم شلوغ هست و وقتی برای جواب دادن به شما ندارم. 

برم بار و بندیل ام رو ببندم من! 

سه روز تعطیلی- گردش- در خانه ماندن- مختارنامه

این سه روزی که تعطیل بودم هم تمام شد

روز اول با چند تا از دوستان رفتیم خارج از شهر و بالاخره بعد از 6 سال از این ایالت اومدم بیرون. اینقدر محیط و طبیعتش زیبا بود که دلم میخواست همانجا بمانم و هرگز برنگردم. 

خلاصه خوش گذشت.

کرونا؟؟؟؟؟ از بین هزاران آدمی که اونجا دیده بودم هیچ کس ماسک نداشت! حتی اون راننده اتوبوس هم از ماسک کهنه و کثیفش معلوم بود که فقط برای اینکه کسی چیزی نگه ماسک رو گذاشته بود روی چونه اش! 

بیخود نبود یه مدت بلندترین آمار مبتلایان و هنوز هم بیشترین مرگ و میر رو داریم! واقعا انگار هیچ کرونایی وجود نداشته و ندارد. من حدود یک ماه هست که هرآخر هفته ای میام بیرون و وضعیت همینه. واقعیتش هم همینه! خوب موقع تفریح که نمیشه ماسک زد مثلا شما با ماسک بپری تو آب! 

همه اینها در حالی بود که یکی از دوستانم به تازگی از بیماری کرونا خلاص شده و تا دم مرگ و دستگاه اکسیژن پیش رفته بود. 

برگشتنی که شب شده بود یکی از بچه ها موبایلش خراب شد! این یعنی جی پی اس نداشت که مسیر راه رو پیدا کنه. یکی دیگه از بچه ها هم چشمهاش خوب نمیدید و موقع شب رانندگی اش خوب نبود موبایل خودش رو داد به اون اما واقعا افتضاح ترین سیم کارت دنیا و موبایل دنیا رو داشت که هر لحظه ممکن بود سیگنال نده که اتفاقا وسط راه هم خاموش شد. این وسط فقط من بودم که هم جی پی اس ماشینم و جی پی اس موبایلم خوب کار میکرد. سه تا ماشین بودیم و به همون دلیل جی پی اس داشتن من و چون چراغهای ماشین من یه شکل خاصی داشت ماشین من جلو حرکت میکرد، بعد اونی که چشمهاش خوب نمیدید ماشین من رو فقط با دیدن چراغهای ماشینم تعقیب میکرد و بعد از اون هم اون یکی دیگه که موبایلش خراب شده بود پشت سرش بود و او رو تعقیب میکرد! خلاصه اگر من رو گم میکردند اون وقت شب وسط بیابون و دشت میموندند و من هم چون گوشی هاشون کار نمیکرد نمیتونستم باهاشون در تماس باشم که کجان. خلاصه آهسته تر راندم و مسیر دو ساعته رو سه ساعته رسیدیم به شهر خودمون و خیلی خسته و کوفته رسیدم خونه.  

روز دوم بیشتر خانه بودم و چند ساعتی برای اینکه کمی دلم باز بشه رفتم بیرون چند تا مغازه و چند تا چیز بیخودی خریدم! و نشستم تا ساعت 4 صبح سریال مختارنامه رو نگاه کردم! 

من این بار اولم هست که این سریال رو میبینم و داستان جالبی داشت هر چند که مثل خیلی از فیلمها نواقص و ملاحظات سیاسی و مذهبی هم داشت اما خیلی خوب ساخته شده بود و خیلی هم حتما پر مصرف بوده. ولی به هر حال دست سازنده و مسببین این سریال درد نکنه. 

اما در مورد داستان اصلی قیام مختار، من یادم هست که در تمام دوران دوازده ساله مدرسه و یکی دو سال دانشجویی ام  در ایران فقط یک پاراگراف دو سه خطی (شاید بگم یه جمله طولانی) در مورد قیام مختار در کتابهای درسی نوشته شده بود. ولی خوب یادم هست که معلم تاریخ مان کمی بیشتر راجع بهش توضیح داد. 

بعد از انقلاب ایران هم تا جایی که یادم میاد هیچ وقت سریال و یا فیلمی در مورد شخصیت مختار نوشته نشده بود. 

وقتی با حس کنجکاوی ای که داشتم داستان مختار را در اینترنت جستجو کردم فهمیدم که بعضی از کارهای مختار طوری بوده که واقعا با ایده آلیستهای شیعی جور در نمیامد.در ضمن خیلی روایتهای جور واجور در مورد ایشان بوده. اصلاً چرا ایشان همان لشکر را به سوی امام حسین و برای کمک به ایشان گیسل نکرد و طوری شد که در موقع حادثه کربلا در زندان اسیر باشد و یا او منتقم خون حسین بود در حالی که امام سجاد به اون چنین اذنی مستقیم نداده بود.

حتماً جوابهایی برای این سوالها هست و در ضمن من این سریال رو هنوز کامل ندیدم 

ولی چی شده که یوهو، در این چند سال شخصیت مختار اینقدر محبوب شد؟؟؟ این برای من سوال هست

خلاصه روز دوم و سوم تعطیلاتم به دیدن این سریال گذشت و گذشت ! شاید ده یا دوازده قسمتش رو دیدم! میدونید که هر قسمتش حدود یک ساعت تا یک ساعت و نیم هست 


عاشورای امسال

امسال همه با ماسک نماز ظهر عاشورا را خواندیم. 


از دست این مردم

خداییش عجب دوره زمانه سختی شده! 

ماه محرم شده و اینجایی که هستیم آدم نمیتونه به راحتی تو فیسبوکش اظهار کنه ماه محرم هست و استاتوس و عکس محرمی بزاره مگه اینکه کامنتها و پیامهای طعنه آمیز دیگران را به جون بخره. 

نه بخاطر مردمان اینجا، بخاطر ایرانیهای اینجا! 

یعنی در هر کشور مسلمان و یا نیمه مسلمانی یا لاییکی مردمانی هستند که مراسم محرم رو تجلیل کنند و بقیه که اعتقادی ندارند احترام میزارند و کاری ندارند. فقط فقط ایرانی ها هستند که به مذهبی هاشون حمله میکنند! 

خدا خودش رحم کنه به این ملت

ادامه پست قبلی

این روزها این دوره ها رو داریم میگذرونیم و هر کدام حداکثر سه روز!!!

- برنامه نویسی پایتون (این آسونترینش بوده تا حالا برای من)

- مدیریت دیتابیس RDBMS  با برنامه اس کیو ال شرکت اوراکل (این تاحالا سخت ترین بوده)

- اسکریپت نویسی یونیکس 

- اسکریپت نویسی پاور شل ویندوز (این مقام دوم)

- ITIL یه نوع سیستم مدیریتی برای شرکتهای آی تی هست 

 

کلاسها هنوز تموم نشده تا حالا امتحان آنلاین دو تاش رو قبول شدم و هفته دیگه هم یک امتحان عمومی از هر چهارتاش دوباره میگیرند اینم آنلاینه اما با دوربین و تجهیزات که تقلب نکنیم و باید بالاتر از 60 درصد بگیرم تا بتونم کار رو ادامه بدم! 

خیلی ها بهتر از من هستند چون تجربه بهتری دارند و خیلی ها هم هستند که خیلی بدتر ازمن هستند 


اما راجع به خونه بابا اینها تونستم براشون بیست میلیون بفرستم، خیلی بابا خوشحال شد اما اونها بیشتر از اینها نیاز دارند. یه مشکلی برای خانواده های مثل ما اینه که توقع اونها از بچه شون که خارج از کشوره خیلی خیلی بالاست درحالیکه ما خودمون هم اینجا زندگی و مشکلات خودمون رو داریم. به حاجی گفتم شما برید از هر جایی که میتونید قرض بگیرید با خیال راحت من پولش رو چند ماهه میدم اما میدونم حاجی هرگز اینکار رو نمیکنه. 


ماه محرم هم داره شروع میشه و چقدر دلم میگیره که امسال نمیشه مثل سالهای قبل راحت بری مسجد. یکی از مسجد ها برامون ایمیل زده که ما گنجایش مون محدوده و باید از قبل برای حضور در مراسم ثبت نام کنید - اون یکی دیگه گفته بیایید اما باید به شدت فاصله رو رعایت کنید. البته برنامه فارسی رو آنلاین هم کردند که بتونیم از سایت مسجد تماشا کنیم. ولی خب برای من فضای مسجد هم مهم بود. باید یکی از شبها برم 

دغدغه این روزهای من

این روزها دارم به این فکر میکنم که چطور میتونم به پدر و مادرم بابت پیدا کردن خانه جدید برای رهن کمک کنم. ارزش پول به شدت پایین اومده و برای همین صاحبخانه گفته که پولتان آماده است. حالا باید حداقل 80 میلیون دیگه بزارن روی قیمت رهن خانه تا تازه بتونن یه خونه مثل اون قبلی پیدا کنند. 

من نهایتش 20 میلیون بهشون بتونم کمک کنم اما اونها خیلی بیشتر نیاز دارند. 


دغدغه دیگه ام اینه که این روزها از نظر کاری و دوره آموزشی به شدت سخت هست (به شدت) و من باید هر طور شده این دوره رو تموم کنم! (باید) 

اما مگه وقت و حوصله کافی دارم؟؟؟


قصه احمد و اختر

در زمانهای خیلی خیلی قدیم در یکی ازمحله های قدیم جوانی بود به اسم احمد که عاشق دختر هم محله ای به اسم اختر شده بود. بالاخره یک روز دل رو به دریا میزنه و میره به خواستگاری اختر اما بابای اختر مخالفت میکنه و میگه تو هیچ آهی در بساط نداری و این حرفش باعث میشه که احمد تصمیم بگیره بره خارج از کشور و کار کنه و بعد از اینکه مقداری پس انداز کرد برگرده و با اختر عروسی کنه. 

اما در طول آن دو سالی که احمد در خارج از کشوربود اختر با فشار پدرش مجبور میشه با یکی دیگه عروسی کنه و وقتی احمد برمیگرده میبینه که اختر عروسی کرده. این باعث میشه که احمد هم تصمیم بگیره برگرده همون خارج و همانجا عروسی کنه و کلاً همه چیز رو فراموش کنه.

===

===

چهل سال گذشت . احمد در تمام این سالها به کشورش برنگشته بود همانجا زندگی کرد بچه هاش بزرگ شدند و تنهاش گذاشتند و از همسرش هم جدا شد. در تمام این سالها سعی میکرد اختر رو فراموش کنه اما هرگز نتونست. 

زندگی اختر هم تقریبا همین طور بود دارای فرزند شد همسرش فوت کرد و در سن پیری در خانه داماد و دخترش زندگی میکرد. او هم هرگز نتوانسته بود احمد را فراموش کند گاهی به فکرش بود و گاهی خوابش را میدید.

===

===

احمد با خودش فکر کرد که در این سالهای آخر عمرش حداقل  برگرده  به کشورش  و  حداقل یک بار دیگه اختر رو ببینه. اما دیگه چیزی از اون محله و کوچه باقی نمانده بود. 


=== 

ادامه این داستان رو بعدا مینویسم عید قربان هم هست و خاطرات تلخ و شیرینی از این عید دارم برای همه عیدتان مبارک