ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
این عکس همون تابلویی هست که تو پست قبلی داشتم راجع بهش حرف میزدم.
یک تابلوی بزرگ که 150 در 90 سانتیمتر بزرگی این تابلو هست.
این نقاشی زیبا رو روی پارچه مخصوص بوم نقاشی (کانواس) با یه پرینتر مخصوص پرینت شده.
طرح رو از اینترنت پیدا کردم، کمی با فتوشاپ روش کار کردم تا کیفیتش بالاتر بره هنگام چاپ. اشتباه بزرگی که کردم این بود که یادم رفت اسم اثر و نقاشش رو یادداشت کنم و به جز عکس اون صفحه ای که این عکس رو برداشته بودم از کامپیوترم پاک شده. یعنی حالا نمیدونم این نقاشی اثر کی بوده.
تابلو از بس بزرگ بود نمیشد بزاریش تو ردیف عقب ماشین! خوشبختانه ماشین من هاتچ بک هست و با تا کردن صندلی های ردیف پشتی و از پشت ماشین این تابلو رو تو ماشین قرار دادم.
تو این عکس یه کم نور لامپ بهش خورده و باعث شده تصویر مات تر دیده بشه.
تابلو رو گذاشتم تو اتاق خوابم.
سلیقه رو دارید؟
امروز از مواد دورریختنی (پارچه بوم نقاشی، فریم تابلو، آویزهای کنار تابلو، و با استفاده از پرینتر مخصوص و .... ) سر کارمون یه دونه تابلوی نقاشی خیلی زیبا درست کردم که اصلاً بیا و ببین! (بعداً عکسش رو میزارم)
البته این موضوع رو با رئیس بخش در میان گذاشته بودم و ایشان هم مشکلی نداشتند. من هم تابلو رو یه گوشه گذاشتم تا آخر وقت موقع رفتن به خونه اونو با خودم ببرم.
حالا وقتی که موقع رفتن به خونه میرسه جناب مدیر عامل (رئیس کل! رئیس رئیسمون) همین طور یوهویی سر و کله اش پیدا شد! حالا جلو ایشان هم که نمیشد تابلو به اون بزرگی رو ببرم خونه. حتماً ازم سوال میکرد که این چیه و از کجا آوردی و واضح هم بود که ازمواد شرکت خودمون هم توش به کار رفته بود (هرچند مواد اضافه بود) و نمیشد از زیرش در رفت.
برای همین مجبور شدم کمی صبر کنم و خودم رو به کارهایی که قرار بود روز بعد انجام بدم مشغول کنم تا همه چیز عادی جلوه کنه. یه لحظه با خودم گفتم تا جناب مدیر عامل پشتش به منه منم کوله پشتی ام رو بردارم و با اون تابلو سلانه سلانه برم بیرون و بزنم به چاک. اما جناب مدیرعامل که داشت با رئیسمون حرف میزد همینطوری چشمش خورد به من و اومد طرف من. هیچ چی دیگه منم مجبور شدم کوله پشتی مو بزارم سر جاش و برگردم و همین طوری که خودم رو مشغول کار کردن نشون میدادم براش در مورد کارهایی که تو اون بخش صورت میگیره توضیح بدم در مورد چالشهایی که پیش رومون هست و در مورد فرصتهایی که داریم. خلاصه همین طور با این جناب حرف میزدم و تو دلم میگفتم که بابا تو رو خدا زودتر برو تا من هم برم! ای بابا عجب گرفتاری شدیم به خدا!
به جز من و جناب مدیرعامل و رئیس بخش هیچ کس دیگه تو شرکت نمونده بود و همه رفته بودند خونه شون!
خلاصه بعد از کلی صحبتهای قلمبه سلمبه و تجزیه و تحلیل مسائل آقای مدیر عامل ازم تشکر کرد و دست از سر من برداشت!
من فکر کردم این آقای مدیر عامل میره اما نگو رفت با رئیس مون هم چند دقیقه دیگه هم صحبت کرد.
ای بابا، خب قربونت برم ما که هیچ چی تو خودت مگه زن و بچه نداری که تو خونه منتظرت باشند؟ خب پاشو برو بزار ما هم بریم!
بالاخره حاج آقا با هزار ناز و کرشمه رفتند و من آماده شدم تا برم تا اینکه اینبار آقای رئیس منو صدا زد.
رضا بیا اینجا ببینم. رفتم جلو و گفتم بله آقای رئیس. بهم گفت جناب مدیر عامل مثل اینکه با درخواست اضافه حقوق شما موافقت کرده و همین الان بهم گفت که هفته بعد در این مورد جلسه بگیریم ببینیم با توجه به بودجه مون چقدر به حقوقت اضافه کنیم. بعدش لبخند زد و گفت در ضمن حالا من میخوام ببینم دیگه چه بهانه ای موقع زیر کار در رفتن پیدا میکنی؟ (یعنی جواب ضد حمله های من تو هفته قبل رو با این حمله اش داد! میخواست بگه از این به بعد این منم که حمله میکنم! )
منم خندیدم و بهش گفتم اتفاقا من همین رو تو فیسبوکم گذاشته بودم و همه بچه ها لایک کرده بودند! گفتم آقای رئیس خدا بزرگه بالاخره یه راهی پیدا میکنیم! بعدش هم من کارهام رو همیشه زودتر از موقع تموم میکنم برای همین منو گاهی اوقات بیکار میبینید! زد رو شونه ام و گفت ببینیم و تعریف کنیم!
هر موقع سر کار داشتی با موبایلت ور میرفتی و یا اصلاً کار نمیکردی و همون موقع رئیست سر بزنگاه مچت رو گرفت، قبل از اینکه ایشان شروع کند شما خیلی سریع و مصمم و جدی راجع به اینکه کی قراره به حقوق من اضافه بشه و جریان پاداشها را ازش سوال کنید!
مسلماً جواب میده و آقای رئیس به جای گیر دادن به شما دنبال بهانه ای میگرده که از دست شما فرار کنه!
دیدم که میگم ها!
یه زمانی عشق درست کردن ویدیو و کلیپ بودم! من خیلی درست کردم همشون هم تو فیسبوکم و هم تو یوتیوب ام پخش و پلا شدند! البته که من آماتوری و تفریحی این کار رو میکردم.
این دکلمه رو حدود دو سال پیش زمانی که هنوز وقت کافی داشتم انجام دادم. الان دیگه وقت سر خاروندن رو هم ندارم و غرق مشغولیتهای زندگی شدم. میدونم این کار آماتور هست ولی خب خیلی با اشتیاق این کار رو انجام دادم. ببخشید اگر صدام یه کم ناجور هست!
علت اینکه این شعر رو انتخاب کردم هم این بود که داستانش تقریباً شبیه داستانی است که برای خودم هم رخ داده بود. کوچه و یار و گذشتن باهم و بعدش رفتن یار و گذشتن از همون کوچه به تنهایی و این چیزها! اما هر چه بود سالها از این ماجرا گذشته و الان من خیلی تغییرها کردم.
بعضی وقتها لازمه یه کم فاز غم داشته باشیم!
معمولاً هر وقت سر کار هستم چند بار وبلاگم رو چک میکردم و جواب پیام های خصوصی و نظرات را میدادم و گاهی هم به وبلاگ دوستان سر میزدم.
باورتون میشه بلاگ اسکای سر کار من فیلتر شده؟؟
این چند روز متعجب بودم که چرا بلاگ اسکای سرکار باز نمیشه اما وقتی میام خونه مشکلی نداره! تا اینکه فهمیدم این متصدی آی تی شرکت ما وقتی داشته کامپیوتر من و کوکی های ذخیره شده در مرورگر رو چک میکرده متوجه شده که من به مقدار قابل توجهی به سایت منکراتی بلاگ اسکای ورود میکردم! فلذا برای ارشاد من این سایت رو "طوری فیلتر کرده که حتی با فیلترشکن هم باز نمیشه".
از همین تریبون میخوام به ایشون اعلام کنم که ایشان کور خواندند و من بالاخره کار خودم رو میکنم!
عاغا یه سوال فنی
این عکس مال گلهای یکی از درختهای سر کوچه مون هست. نزدیک خونمون که هر روز از کنارش رد میشم.
کسی میدونه این چه درختی هست و یا این چه گلی هست؟
این یه مدتیه فکرم رو مشغول کرده، البته تا حداکثر یک ماه دیگه که این درخته میوه داد و بالاخره ثمر کرد معلوم میشه چیکاره است. اما خواستم نظر خبره گان این امر رو هم بدونم.
گل خوشکلی هم هست لامصب!
خب هر کسی یه نظری داره! نظر منم اینه که در روز تولدت به این نتیجه میرسی که یک سال پیرتر میشی! خب من میخوام همون کوچولو بمونم مگه چیه! ای بابا. هی خوشحال میشن که بزرگ شدی!
چه جالب! تولد امام رضا هم هست! هر دو هم اسم هم هستیم و روز تولدمون یکی! اما خب من کجا و ایشان کجا. خب این روبه فال نیک میگیرم. انشالله امسال من یه کارهایی جدی ای صورت بدم. به آرزوهام برسم. و همه چیز خوب باشه. همه خوب باشیم.
...
از اون پشت اون خانمه داره اشاره میکنه که چند ساله شدی؟ خب خانم هر وقت شما گفتی چندسالتونه منم میگم!
تاریخ مهمانی به یک روز دیگر موکول شد! اشتباه از خودم بود چون تاریخ رو درست نخونده بودم تو پیامها!
فردا مهمونی دعوتم!
این خانم رو تو مسجد در مورد یک کار خیرخواهانه باهاش آشنا شدم. خیلی خانم شجاع ، زرنگ و خیرخواهی است. شوهر این خانم که بعدها آشنا شدیم هم یک آقای دکتر متخصص هست و مثل خانم همیشه دستش تو کار خیره. حداقل دو سه موردش رو که خودم شاهد بودم. بعضی وقتها متعجب میشم چون خانواده های پولدار و مرفه معمولاً از دین و مذهب دور هستند چون مست این ثروتشون هستند و همه چیز رو فراموش میکنند. اما این خانواده دقیقاً برعکس هستند و کاملاً معتقد و مذهبی هستند. علت مهمونی شون هم سفره امام رضا (ع) هست.
یک بار من رو شخصاً منزلشون دعوت کردند و همین که رسیدم نزدیکی های خونه شون .... اوه مای گاد! اون منطقه از بالاشهر هم بالاشهرتر بود! اینقد که من ندید بدید از خونه ها و محله ها با موبایلم عکس میگرفتم! خونه شون هم برای خودش قصری بود! من اصلاً باورم نمیشد اینها اینقدر خرپول هستند چون اینها که تو مسجد میومدند خودشون و بچه هاشون لباسهای کاملاً معمولی میپوشیدند و خیلی خاکی میرفتند اون گوشه موشه ها مینشستند!
خب بگذریم از اینها، من برم سراغ اصل ماجرای این پست من
من احتمالاً تو اون مهمانی فقط آقای دکتر و خانمش و بچه هاش رو بشناسم که اونها هم در اون روز سرشون شلوغه و هیچ کدام از اقوام و دوستانشون رو نمیشناسم.حتماً اونها هم مایه دارند و آدم حسابی اند شاید هم بر عکس خانواده دکتر کلی هم با فیس و افاده باشند.
خیلی سخته بری تو یه مهمونی که هیچ کس رو نشناسی و همه دارند باهم صحبت میکنند و چپ چپ بهت نگاه میکنند. اصلاً اون چند ساعت (به جز موقع صرف غذا ) همش عذاب میکشی و به خودت میگی بابا عجب غلطی کردم که اومدم.
الان دارم به این گزینه ها فکر میکنم:
1- یه بهانه توپ برای نرفتن! مثلاً همین دل درد شدید این چند روز که باعث کلی منکرات هم شد! ( هر بارش نیم ساعت داشتم برای خودم میچرخیدم با آهنگ فلانی)
2- برم و زودی بیام بیرون! مثلاً تنظیم کنم درست موقع شام برسم اونجا! شام رو بزنم به بدن و بعدش بزنم به چاک چون یک کار واجب پیش اومده!
3- از این تیپ کت شلواری ها بزنم و خودم رو به عنوان یکی از همکارهای جوان آقای دکتر معرفی کنم! اینطوری میری اون بالا بالاها قاطی آدم حسابی ها میشینی و دو تا لغت قلمبه سلمبه میدی بیرون. حداقلش بعدا برام هم فان میشه هم خاطره. ولی اگه لو برم و سوتی بدم مجبورم به یک پلن بی فکر کنم که حوصلشو ندارم.
4- بازم دارم به گزینه شماره یک فکر میکنم! مثلاً بگم پریسا (ماشینم) خوب نیست نشد بیام! (خونشون یک ساعت با ماشین راهه! )
5- فکر کنم تو این گزینه باید بیخیال همه چیز بشم و مثل مرد برم اونجا و نعره زنان خودم رو معرفی کنم و جای دو نفر رو هم سر سفره بگیرم! به اونها چی که من کی ام و چیکاره ام و چرا وضعم خرابه!
بالاخره هر چی شد شما رو در جریان میزارم!
تنها مزیت تلگرام برای من اینه که هنگام برگشتن از سر کار به خونه پشت چراغ قرمز بازش کنم و عکسهاش رو نگاه کنم تا خوابم نبره!
اونهایی که سر کار میرند و بعدش تا خونه رانندگی میکنند میفهمند چی میگم. مخصوصاً اگر ترافیک راه هم شدید باشه. همچین آدم رو پشت رل خوابش میگیره که نگو. من اما از این چراغ قرمز تا اون چراغ قرمز رو به امید باز کردن تلگرام میگذرونم و با دیدن عکسها و لطیفه هاش خواب از سرم میپره!
این دیگه تقریباً عادت شده برام. حالا ببینید کی بابت این کارم جریمه میشم.
من همش دو تا کانال جوک تو تلگرامم بود که یکی اش رو بستند و حالا یکی مونده که وسطهای راه تمام عکسها و مطالب جدیدش رو میخونم.
خواستم ببینم شما کانال تلگرامی خوب سراغ ندارید من برم عضو بشم ؟ تو مایه های جک و لطیفه و سرگرمی و اینا باشه.