وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

هیجان

برای فردا خیلی هیجان زده هستم 

امیدوارم که همه چیز بر وقف مراد پیش برود 

اشاره

یه دلخوشی داشتیم که "ایشان" گاهی نیم بند یک اشاره ای به ما میکرد! 

که اونم دیگه تموم شد! 

پست بعد از نیمه شعبان - دو راهی- استاد نامرد فیزیک

شبی که نیمه شعبان بود بعد از چندین هفته رفتم مسجد. این بار فقط اومده بودم تا حالی عوض کنم و توی بحث دوستان در حیاط مسجد شرکت نکردم. 

اعمال نیمه شعبان رو  که نماز مخصوصش و چندین دعا هست رو بجا آوردیم. 

خیلی حالم بهتر شد و روحیه مضاعفی گرفتم. این چند مدت خیلی تو فشار روحی و مادی بودم و نیاز داشتم تا بیام و خودم رو کمی شارژ روحی کنم. 


یک موضوعی خیلی منو ناراحت کرد. 

شهری که ما هستیم چیزی حدود ده هزار ایرانی توش زندگی میکنه. ولی در شب نیمه شعبان به چهار تا پیرمرد ایرانی هیچ کس نیومده بود. 

چرا اینقدر از اعتقاداتشون گریزان شدند؟  در حالیکه سیزده به در و عید نوروز جای سوزن انداختن نبود. 

من خودم هم آدم معتقدی نیستم به اون صورت و خیلی وقتها هم نمازم رو نمیخونم ولی به اون چیزهایی که اعتقاد دارم اگر نمیتونم انجامش بدم حداقل احترام میزارم. دوست داشتم بیشتر در موردش بگم اما فکر کنم تا همین جا هم زیاد گفتم


===============================================================================================================

و باز هم یک دو راهی دیگه در زندگی ام ممکنه که رخ بده! 

نمیدونم چه حکمتی است که هر وقت من میخوام درس بخونم اینطوری میشه که ادامه ندم و برم دنبال موقعیتها 

خب بیشتر توضیح نمیدم چون هنوز هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته 

=================================================================================================================

خیلی نامرد بود این استاد فیزیک، من اینو یادم نمیره استاد حالا میبینی که نمره خوب میگیرم و بهت ایمیل هم میزنم 

حذف

بالاخره امروز به این نتیجه رسیدم که درس فیزیک رو حذف کنم. استاده باهام به لج افتاده بود و حتما نمره ام رو کم میکرد. 

این دو ماهی که گذشت از بدترین ماههای زندگی ام بودند. همه جور اتفاق بد برام افتاد. 

گاهی وقتها دلم براش تنک خواهد شد چون هر چند که از دیده رفته ولی هرگز از دل نمیرود. 

ناشناس

دیروز باز هم از اون مهمانی ها و جشن تولدهای چشم و هم چشمی دعوت شده بودم. خلاصه یه تیپ مجلسی زدیم و رفتیم به رستورانی که تو دعوتنامه نوشته شده بود. جدیداً مد شده مردم یه رستوران و یا یک هتل رو قرق میکنند و تو خونه هاشون مهمونی برگزار نمیکنند. البته به نظرم اینطوری بهترم هم هست و آدم راحتتره و دیگه نمیخواد اون همه آدم رو تو خونه اش جا بده و منت و غر و لندهای همسایه ها رو بشنوه. 

خلاصه 

این دوست ما بعد از سالهای سال بالاخره صاحب فرزند شد. و به همین مناسبت (البته بعد از چهار ماه) و تولد برادرزاده اش یک جشن مفصلی گرفته و کل رستوران رو برای پنج ساعت به همراه غذاهاش کرایه کرده بود. 

همه چیز کاملاً درخور و عالی بود مخصوصا غذا که بوفه بود و هرچی میخواستی برمیداشتی. 

بعد از صرف غذا، طبق همیشه برنامه آهنگ و رقصیدن ها شروع شد. 

بعد از اون نوبت فوت کردن شمع و عکس یادگاری و بریدن کیک ها بود.

من روی صندلی ام نشسته بودم و یک لیوان چایی دستم بود و داشتم به این صحنه نگاه میکردم خیلی ها عکس و فیلم میگرفتند. که ناگهان یک دختر خانم زیبایی منو صدا زد و گفت رضا میشه بری اون جلو و برای من فیلم بگیری. چون همش آقایان اونجا هستند. گفتم باشه و گوشی اش رو داد به من و منم رفتم جلو و براش فیلم گرفتم و بعد از چند دقیقه گوشی رو بهش برگردوندم و ازم تشکر کرد. 

من همش با خودم فکر میکردم این دختر کی بود که منو به اسم صدا کرد. بعد از مراسم با دوستان کمی گپ و گفت کردیم و بالاخره شب برگشتم خانه.

من به غیر از چند تا خانواده دیگه کسی رو اینجا نمیشناسم و دخترهای اونها رو هم حداقل به چهره میشناسم ولی هیچ وقت این یکی رو ندیده بودم. خیلی خوشکل و خوش قد و قواره هم بود. و حالا دیگه ما کی دوباره یک مهمونی توی رستورانی مختلط داشته باشیم هم خدا داند. تازه اگر اونها هم دعوت بشند و یا اگر منم دعوت بشم! 

به هر حال، میبینید تو زندگی آدم گاهی یه همچین جرقه هایی زده میشه که آدم فکری میشه. 

سال نو و میثاق نو

البته یک یا دو پست قبلی ام هم در سال جدید هجری شمسی بود. ولی این پست رسمی تر است و طولانی تر. 

سال جدید رو میخواهم با تفاوت ها و کارهای جدید و اتفاقات جدید شروع کنم. میخواهم دوستان جدیدتری پیدا کنم. مثل گذشته دوباره همون رضا شوخ طبع و اجتماعی باشم. دیگه گوشه نشینی رو بس کنم. 

دیگه به اونهایی که بی وفایی کردند و با کلی زرنگی و مهمحلات من رو سر کار گذاشتند کاری ندارم. بی وفا و نامرد (حالا چه زن باشه چه مرد) از اسمش پیدا است. نمیخواد خوشی ات رو ببینه. سعی کنم با خوشی هام و دوری از اونها شاد باشم. 

پارسال سالی بود که برای مدتی هرچند کوتاه فکر کرده بودم که شریک زندگی ام رو پیدا کردم و بیخود و بیجهت وابسته شدم. خیلی تلاش کردم که به خودم بقبولانم که اشتباه بزرگی کردم. یاد گرفتم تا با آدمها چند روز از نزدیک برخورد نکردی هیچ وقت در موردشون قضاوت نکن. 

امسال اما اینطور نخواهد بود. از نظر روحی و عاطفی حتما بهتر خواهد بود. اون جور آدمها هیچ وقت وارد زندگی من نخواهند شد تا فرصت عرض اندام هم داشته باشند. 


سعی میکنم امسال حداقل از نظر مالی و اقتصادی روند رو به رشد این چند سال خودم رو حفظ کنم. هر چند که این دو ماه اخیر چندین تحفه ای نبود ولی با رئیس ام در مورد اضافه حقوقم صحبت کردم. یک فایل اکسل درست کردم که میزان درآمد هفتگی ای این هفته رو در مقایسه با سال بعد و دو سال بعد رو نشون میده. من نمیتونم کارهای جانبی دیگه ای بکنم و تنها امیدم به اضافه حقوق است.


امسال باید هر طور شده اسوشیت خودم رو بگیرم. هر چند که ترم بعدی ترم آخرم هست و نیازی نیست که زیاد نگران باشم ولی این باید در هر شرایطی صورت بگیره. شاید تا شروع سال تحصیلی جدید، در یو تی دی باشم. باید خودم رو آماده اش بکنم . اولین روز ام و اولین کلاسم رو در یو تی دی جشن بگیرم. هر چند که گرونترین دانشگاهی است که تا حالا رفتم اما حتما می ارزه. 


تا پایان این سال باید چهل درصد از قیمت مجموعی خونه رو پرداخته باشم! یعنی سال دیگه این موقعها من باید کمتر از 60 درصد از پول خونه رو بدهکار باشم. این هدف خیلی سخت است اما باید بتونم و براش برنامه ریزی هم کردم و نیاز داره که بیشتر روش کار کنم تا این عدد رو محقق کنم. 


یکی از مهمترین کارهای اداری ام در این سال اتفاق میفته. باید براش آماده باشم. امروز از یکی از دوستهام اطلاعات خوبی در این مورد گرفتم. 

عید

واسه بعضی ها عیده

واسه ما یه تغییر فصل ساده است 

وات د تریبل دی

چه روز وحشتناکی بود امروز. 


در بستر

خدایا

این دیگه چه وضعیته من دارم نزدیک عیدی.

ثبت با سند برابر است

امروز فیلم ثبت با سند برابر است را دیدم. فیلم جالبی بود ولی خیلی ضدحالی داشت و نمیشد این فیلم رو به عنوان یک فیلم کمدی صد در صد شناخت. 

چند تا دوست یه باغ میخرند و شرط میزارند هر کس آخرین نفری بود که مجرد میماند سند شش دانگ باغ به نام او باشد. 

واقعیتهای زیادی در این فیلم دیده میشد. این که دوستها زیرآب همدیگه رو میزنند و سر همدیگه رو کلاه میزارند تا اون یکی عروسی کنه به نظرم در دنیای واقعی هم وجود داره. 

شاهین که هشت سال خارج از کشور بود به ایران برمیگرده و کم کم بعد از مدتی عاشق مهشید میشه. و کار تا جایی پیش میره که مهشید رو راضی میکنه که بیاد خواستگاریش و باهم عقد کنند. 

این بزرگترین اشتباه شاهین بود که عاشق مهشید شده بود. چون مهشید هم آخرش هم سر او و هم سر همه رفیقهاش کلاه گذاشت و باغ رو بالا کشید. 

من اینجاش رو با نویسنده این فیلم موافقم. یک مرد هیچ وقت نمیتونه یک زن رو کامل بشناسه و اون همیشه از زیبایی و جذابیت زنانه اش استفاده میکنه و مرد رو جادوی خودش میکنه و قبل از اینکه مرد بفهمه ضربه خودش رو میزنه! دقیقا مثل همین فیلم اون مهشید زیبا میتونه خیلی بی رحم و بی احساس باشه.