| ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
| 1 | 2 | 3 | 4 | |||
| 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
| 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
| 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
| 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
فقط همین قدر وقت دارم که این عکس رو پست کنم و بگم دو روز قبل از شروع ماه رمضان چون هوا خوب بود رفتم اینجا
خوش گذشت!

از امروز به مدت شش ماه (بلکه هم بیشتر) منتظر آه و ناله های من در مورد سخت بودن و نفس گیر بودن این دوره آموزشی باشید.
امروز روز اول بود و تا ساعت دو و نیم شب داشتم روی اساینمنت ها کارمیکردم! این که شروعش اینقدر سخته وای به حال بقیه اش
هنوز هیچی چیز معلوم نیست. شاید انصراف دادم و یا شاید اصلاً اونها منو از همون دور اول یا دوم انداختند بیرون.
ببینیم و تعریف کنیم
تا حالا این اسم فول استک به گوشتون خورده؟
به کسانی که هم بتونند برنامه نویسی تحت وب را انجام بدهند، و هم طراحی وب را انجام دهند فول استک دولوپر میگویند.
یعنی این شخص، هم میتونه برنامه های فرانت اند (برنامه های کلاینت ساید) مثل اچ تی ام ال و سی اس اس رو اجرا کنه و هم بتونه با برنامه های بک اند (مثل پی اچ پی، و ای اس پی) برنامه نویسی کنه! یعنی کسی که همه کارها رو در ضمینه ایجاد و طراحی وب رو انجام میدند!
این لینک رو از دست ندید در مورد فول استک دولوپر
فکر کنم 95 درصد مسیر استخدام در شرکت جدید رو رفتم. حالا باید بیخیال این درس خوندن حداقل در ترم تابستان بشم تا بتونم به دوره های آموزشی اش برسم. ولی اگر این کار را بکنم از دانشگاه جدیدم میمونم.
ولی من تا حالا تصمیمم همینه. دوره آموزشی رو میرم!
شبی که نیمه شعبان بود بعد از چندین هفته رفتم مسجد. این بار فقط اومده بودم تا حالی عوض کنم و توی بحث دوستان در حیاط مسجد شرکت نکردم.
اعمال نیمه شعبان رو که نماز مخصوصش و چندین دعا هست رو بجا آوردیم.
خیلی حالم بهتر شد و روحیه مضاعفی گرفتم. این چند مدت خیلی تو فشار روحی و مادی بودم و نیاز داشتم تا بیام و خودم رو کمی شارژ روحی کنم.
یک موضوعی خیلی منو ناراحت کرد.
شهری که ما هستیم چیزی حدود ده هزار ایرانی توش زندگی میکنه. ولی در شب نیمه شعبان به چهار تا پیرمرد ایرانی هیچ کس نیومده بود.
چرا اینقدر از اعتقاداتشون گریزان شدند؟ در حالیکه سیزده به در و عید نوروز جای سوزن انداختن نبود.
من خودم هم آدم معتقدی نیستم به اون صورت و خیلی وقتها هم نمازم رو نمیخونم ولی به اون چیزهایی که اعتقاد دارم اگر نمیتونم انجامش بدم حداقل احترام میزارم. دوست داشتم بیشتر در موردش بگم اما فکر کنم تا همین جا هم زیاد گفتم
===============================================================================================================
و باز هم یک دو راهی دیگه در زندگی ام ممکنه که رخ بده!
نمیدونم چه حکمتی است که هر وقت من میخوام درس بخونم اینطوری میشه که ادامه ندم و برم دنبال موقعیتها
خب بیشتر توضیح نمیدم چون هنوز هیچ اتفاقی قرار نیست بیفته
=================================================================================================================
خیلی نامرد بود این استاد فیزیک، من اینو یادم نمیره استاد حالا میبینی که نمره خوب میگیرم و بهت ایمیل هم میزنم
بالاخره امروز به این نتیجه رسیدم که درس فیزیک رو حذف کنم. استاده باهام به لج افتاده بود و حتما نمره ام رو کم میکرد.
این دو ماهی که گذشت از بدترین ماههای زندگی ام بودند. همه جور اتفاق بد برام افتاد.
گاهی وقتها دلم براش تنک خواهد شد چون هر چند که از دیده رفته ولی هرگز از دل نمیرود.
دیروز باز هم از اون مهمانی ها و جشن تولدهای چشم و هم چشمی دعوت شده بودم. خلاصه یه تیپ مجلسی زدیم و رفتیم به رستورانی که تو دعوتنامه نوشته شده بود. جدیداً مد شده مردم یه رستوران و یا یک هتل رو قرق میکنند و تو خونه هاشون مهمونی برگزار نمیکنند. البته به نظرم اینطوری بهترم هم هست و آدم راحتتره و دیگه نمیخواد اون همه آدم رو تو خونه اش جا بده و منت و غر و لندهای همسایه ها رو بشنوه.
خلاصه
این دوست ما بعد از سالهای سال بالاخره صاحب فرزند شد. و به همین مناسبت (البته بعد از چهار ماه) و تولد برادرزاده اش یک جشن مفصلی گرفته و کل رستوران رو برای پنج ساعت به همراه غذاهاش کرایه کرده بود.
همه چیز کاملاً درخور و عالی بود مخصوصا غذا که بوفه بود و هرچی میخواستی برمیداشتی.
بعد از صرف غذا، طبق همیشه برنامه آهنگ و رقصیدن ها شروع شد.
بعد از اون نوبت فوت کردن شمع و عکس یادگاری و بریدن کیک ها بود.
من روی صندلی ام نشسته بودم و یک لیوان چایی دستم بود و داشتم به این صحنه نگاه میکردم خیلی ها عکس و فیلم میگرفتند. که ناگهان یک دختر خانم زیبایی منو صدا زد و گفت رضا میشه بری اون جلو و برای من فیلم بگیری. چون همش آقایان اونجا هستند. گفتم باشه و گوشی اش رو داد به من و منم رفتم جلو و براش فیلم گرفتم و بعد از چند دقیقه گوشی رو بهش برگردوندم و ازم تشکر کرد.
من همش با خودم فکر میکردم این دختر کی بود که منو به اسم صدا کرد. بعد از مراسم با دوستان کمی گپ و گفت کردیم و بالاخره شب برگشتم خانه.
من به غیر از چند تا خانواده دیگه کسی رو اینجا نمیشناسم و دخترهای اونها رو هم حداقل به چهره میشناسم ولی هیچ وقت این یکی رو ندیده بودم. خیلی خوشکل و خوش قد و قواره هم بود. و حالا دیگه ما کی دوباره یک مهمونی توی رستورانی مختلط داشته باشیم هم خدا داند. تازه اگر اونها هم دعوت بشند و یا اگر منم دعوت بشم!
به هر حال، میبینید تو زندگی آدم گاهی یه همچین جرقه هایی زده میشه که آدم فکری میشه.