وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

محمد جواد

محمد جواد حدود یک سال از من کوچکتر بود. یک برادر بزرگتر داشت به اسم ذکی که یادم هست اون موقع ها که خیلی کوچیک بودیم و چهار یا پنج سالمون بود باهم خیلی سه چرخه سواری میکردیم و خیلی مسابقه میدادیم! گاهی من برنده میشدم گاهی او . خیلی باهم دوست بودیم 

تا اینکه یک روز مادرم بهم گفت که ذکی به رحمت خدا رفته به خاطر یک حادثه آتش سوزی در خانه شان جانش رو از دست داده بود. 

با وجود اینکه خیلی کوچیک بودم اما هیچ وقت یادم نمیره اون لحظات خوبی رو که تو حیاط خیلی بزرگ  خونمون (شاید کوچک بوده اما به نظر من چهار ساله بزرگ بود) تو کوچه هفت پیچ باهم بازی میکردیم. 

بعد از اون کم کم با جواد برادر کوچکتر ذکی دوست شدم اوایل همیشه صحبت کردن با او منو یاد ذکی مینداخت ولی کم کم به مرور زمان ذکی رو فراموش کردم

هر دو در خانواده های خیلی معمولی اما کاملاً معتقد به اصول بزرگ شدیم مشکلاتها و سختی های زیادی رو به عنوان فرزند بزرگتر خانواده تحمل کردیم. 

این جسارت و رک گویی جواد همیشه برای من قابل تحسین بود. از اون آدمهایی بود که همیشه تو کاری که داشت جدی بود و شدیدا هم بذله گو بود. 

وقتی حدود پانزده ساله شده بودیم من پسر دایی ام و جواد گاهی میرفتیم پارک. با وجود اینکه فقط از بچه های بزرگتر یاد گرفته بودیم ولی سعی میکردیم یه جوری این احساس کنجکاوی مون رو برطرف کنیم. هر وقت یه دختر رد میشد جواد اول میرفت جلو و متلک مینداخت به دختره! با اون سن کمش! بعدش پسر دایی ام و من هم همیشه میخندیدم و آماده فرار بودم. خب هیچ کس (البته اون زمانها) یک بچه چهارده ساله رو جدی نمیگرفت. یادمه یه بار به اصرار به دختره گل داده بود! دختره در حالیکه داشت جلو خنده اش رو میگرفت میگفت آخه تو هنوز بچه ای که. 

کمی بزرگتر و جوانتر که شدیم طعم واقعی مهاجرت رو  بیشتر میچشیدیم یادم هست توی دبیرستان دیگه زخم زبانهای همکلاسی ها بیشتر و شدیدتر شده بود. آزار و اذیت ها هیچ وقت تمامی نداشت. یکی از صحنه هایی که هیچ وقت یادم نمیره این بود که من از خونه اومده بودم بیرون که جواد رو دیدم چهار تا پسر دوره کرده بودندش و داشتند کتکش میزدند. چند تای دیگه هم اونطرف تر بودند اگه میرفتم جلو خودم رو هم میزدند رفتم دایی رو خبر کردم تا دایی رسید پسرها از یک طرف و جواد از طرف دیگه فرار کردند. 

بعد از اون سال تحصیلی جواد ترک تحصیل کرد. 

باهم خیلی دعوا میکردیم اما همیشه بعدش باهم دوست میشدیم 

جواد بعد از ترک تحصیل شروع کرد به کار خیاطی. کارش معمولی بود اما در حدی بود که خرج خودش رو در بیاره. هر دوی ما از طرف پدرانمون تحت فشار بودیم و یه جوری محکوم بودیم که حداقل در حد وجهه و موقعیت اجتماعی پدرانمون باشیم و این باعث میشد که مراقب نوع رفتار و گفتارمون باشیم که خیلی برای ما سخت بود. 

یه جوری من و جواد از نظر خانواده ها همیشه توی سر همدیگه زده میشدیم. یعنی جواد رو میزدند تو سر من و احتمالا من رو هم میزدند تو سر جواد. 


جواد همین که نوزده سالش شده پدرش براش آستین بالا زد و براش زن گرفت. یک مراسم عروسی خیلی ساده و بی آلایش برگزار کردند . 

پدر زنش یکی از آدمهای مهم و پولدار بود و همین باعث شده بود که دخترش که زن جواد بود هم در ناز و نعمت بزرگ شده باشه. همه اینها به اضافه زن ذلیلی مفرط جواد باعث شد که خیلی سریع از خانه بابای جواد برن به شهری که پدر زنش ساکن بود. بعد از اون دیگه جواد رو برای سالها ندیدم.

 بعد از چند سال پدرزن محترم ایران رو ترک میکنه و با خانواده اش برمیگرده افغانستان. من هم از یک سال قبلش  ایران رو ترک کرده بودم و ساکن کابل شده بودم. یکسال بعدش جواد هم به همون دلایل قبلی با خانواده اش اومدند کابل. 

فامیل همسر جواد همه پولدار بودند ولی اون هیچ وقت سعی نمیکرد به اونها وابسته بشه. یه روز بعد از سالها تو صف نونوایی دیدمش با یه پسر کوچولو هفت هشت ساله که پسر خودش بود. چهره اش زیاد تغییری نکرده بود همون آدم رک و بذله گو بود اما کم حوصلگی و ناراحتی رو میشد حس کرد. 

دیگه هرگز ندیدمش و خودم هم به شدت گرفتار زندگی ام شدم و کلاً یادم رفته بودش. 

تا اینکه یک هفته پیش دیدمش البته نه خودش رو بلکه عکسش رو. 

بعد از چند سال جواد تصمیم میگیره به ارتش افغانستان بپیونده و علی رغم مخالفت ها همین کار رو هم میکنه. بعد از وارد شدن به ارتش سریع ارتقا میگیره ولی منتقلش میکنن به یکی از مناطق دور و خطرناک. 

یک روز جواد و همرزم هاش تحت محاصره نیروهای طالبان قرار میگیرند ولی هرگز تسلیم نمیشند و تا آخرین گلوله باهاشون میجنگند و در نهایت جواد هم شهید میشه. 

چون منطقه نا امن بوده و تحت کنترل دشمن،  جسد جواد سه روز تو بیابونهای اون منطقه بوده. 

در روز شهادت امام جواد ، جسد جواد رو هم تحویل خانواده اش میدند. 

جواد هم رفت پیش ذکی  



پیرمرد کم نیار

سر کارمون یه آقایی هست که حدود 40 یا 50 سالش هست. از اون آدمهایی هست که همش میخواد نظر بده راجع به همه چیز! 

از بد قضا، این آقا همکار مستقیم منه و منم به شدت ازش بدم میاد در حدی که همه بچه های گرافیک این رو میدونند حتی مدیر بخش مون که من ازش بدم میاد. 

علتش هم واضحه، من آدمی هستم که مستقلم تو کارم و همیشه روش کاری خودم رو دارم ولی این آقا همش میخواد بهم پیشنهاد بده که این کار رو بکن یا این روش رو انجام بده! در حالیکه نه تجربه منو داره و نه دانش منو و هر وقت نظری میده 90 درصد مواقع نظری هست که مدتها قبل به فکر خودم رسیده بود و میدونستم نتیجه خوبی نداره. اما پافشاری میکنه که باید این کار رو انجام بدیم . 

خودش هم میدونه که من ازش نفرت دارم ها! اما هیچ وقت کم نمیاره نامرد و هر روز به یک شیوه جدیدتری سوهان روح من میشه! 

امروز وقتی که میخواست برای ناهار ساعت بزنه یوهو یادش اومد که صبح ساعت نزده بوده! بهش گفتم این که کاری نداره برو تو سایت یوزر و پسوردت رو بزن بعدش برو تو قسمت تایم شیت. رفت توی سایت ولی متوجه شدم که پسوردش رو یادش رفته! گفتم چطور ممکنه پسوردت رو یادت رفته باشه؟ خلاصه گفت پیداش میکنم. 

در تمام مدت ناهار تو موبایلش و کیف جیبی اش و کیف اش دنبال این پسورد میگشت تا بالاخره پیداش کرد. رفت با یک کامپیوتری که جلو چشم من نباشه امتحان کنه حدود ده دقیقه داشت کلنجار میرفت که آخرش اومد کامپیوتر جلو خودم و رفت توی سایت و ازم پرسید باید کجا برم بعدش. من و یکی دیگه از دوستهام اونجا بودیم که باهم حسابی رودربایستی داشتند. 

خلاصه بعد از راهنمایی بهش گفتم که باید تو قسمت توضیحات بنویسه که یادم رفته و ساعت ورود رو درست کنند. داشتیم من و دوستم هر دو نگاه میکردیم چند دقیقه به کیبورد نگاه میکرد آخرش گفت من اصلاً فکرم کار نمیکنه تمرکز ندارم و اینا آخرش من براش تایپ کردم و فرم رو فرستادم. سرش رو انداخت پایین و رفت. 

من و دوستم شروع کردیم به غیبت کردنش!  دیدی؟ بدبخت نمیتونست تایپ کنه ها ولی بازم نامرد نمیخواست جلو ما کم بیاره بگه من نمیتونم تایپ کنم. 

تو همین صحبتها بودیم که مدیر بخش اومد و با صدای بلند طوری که من و دوستم بشنوه گفت: فلانی ساعت ورودت رو درست کردم بعد از این هر وقت مشکل داشتی پیش خودم بیا! 

اصلاً چرا این پیرمردها از همدیگه خوششون میاد نمیدونم! 

count down

شدیم 24 نفر! 

سریال آچمز

امروز کمی وقت داشتم و نشستم اولین قسمت سریال آچمز رو نگاه کردم. داستانش هر چند کلیشه ای بود ولی یکسره تا قسمت چهارم رو تو یوتیوب تماشا کردم. 

شاید علتش این باشه که داستان و بعضی از شخصیت هاش هم واقعی و هم برام یادآور خاطراتی بودند. 

این که آقای مصیب عاشق اون خانم معلم که تو روستا درس میده شده و واضح بود که با سن و سال و قیافه و سر وضع مصیب و در ضمن مشکل صحبت کردن و سواد نیمچه ای که داشت هرگز خانم معلم حاضر نمیشد زن مصیب بشه.

یه جاهایی مصیب فکر میکرد که خانم معلم که خیلی هم خوشگل و با کمالات بوده بهش چراغ سبز نشون داده اما خانم معلم میاد جلو پدر و مادر خودش آب پاکی رو میریزه روی دست مصیب و حتی ازش میخواد که جلو اونها اقرار کنه که هیچ چیزی بین من و خانم معلم نیست! 

از اونجاییکه همه فیلمهای ایرانی اجباراً آخرش با ازدواج باید ختم بشه حدس میزنم که مصیب و خانم معلم یه جورهایی به هم برسند اما اگر واقعیت زندگی و خصوصا در ایران رو تحلیل کنیم اینقدر آسون هم نیست. 

داشتم فکر میکردم که دخترها همیشه همینطوری هستند. همیشه یک صبر بیخود و بی جهتی دارند. یه طوری هستند که عادت کردند خودشون، خودشون رو سرکوب کنندو الکی بشینند با چهار تا گل و نقاشی و کتاب سر خودشون رو گرم کنند و همه چیز رو مصنوعی خوب ببینند. آخرش هم که زندگی اصلاً بر وقف مرادشون نمیشه که هیچ بدتر هم میشه!

خداییش اگر این اصرار و پررویی آقایان نبود تا حالا نسل بشر منقرض شده بود. 

 


محک

الان دیگه به این نتیجه رسیدم که این برنامه یک محک جدی برای من در زندگی است! من که همیشه ادعا میکردم و همیشه هم بقیه رو تحقیر میکردم بزار ببینم میتونم از پسش بر بیام یا اینکه برم خودم رو کاملاً عوض کنم 

اگه نتونم موفق بشم (که احتمالش بالای شصت درصد هست) باید پای قولی که به خودم دادم وایستم و بشینم از اول فرمت زندگی ام رو درست کنم. اگر که شدم! (که اونم احتمالش هست هر چند کمتر) دوباره میشم همون آدم مغرور و از خودراضی! البته همه عقده های این چند سال رو خالی میکنم! 

ببینیم و تعریف کنیم حاج رضا 

امروز و دیروز - مناجات بعد از نیمه شب!

عجب روزهایی بود این دو روز! 

کارهایی کردم که ممکنه خیلی مهم و سرنوشت ساز باشه برام. البته هنوز هیچ چیز معلوم نیست

 


از همه اینها که بگذریم 

حال الان من اینطوریه: 

تا ساعت دوازده و نیم شب برنامه بنویسی بعد آخرش ببینی که فایل جی اس تی ال کار نمیکنه بعد بیایی که ران تایم و سرور رو درست کنی میزنی همه رو خراب میکنی! 

حالا ساعت یک شب مجبورم از اول بشینم ایکلیپس جدیدتر رو دانلود کنم به جای اسپرینگ تولز! و بعدش ران تایم آپاچی رو روش نصب کنم تا تازه بعدش دوباره از اول برنامه ام رو بنویسم! 

نابود شدم اساسی! 


آپدیت:

بعد از دو ساعت کلنجار و لجبازی کردن بالاخره این جی اس تی ال راضی به همکاری شد! 

عای دکتر

دیروز خیلی کارها کردم که یکیش خیلی مهم بود و بعدها در موردش شاید بنویسم! 

در آخر روز هم رفتم پیش دکتر به خاطر جوشهایی که روی پاهام زده بود. 

یه نکته جالب رو بهش پی بردم تو ویزیت امروز! 

اینکه من مدتها! شاید هم سالها به قسمت پایین سمت چپ قوزک پای چپم نگاه نکرده بودم! 

دکتر میگه چقدر کبودش کردی از بس خاروندیش! میگم کجا من که ندیدم. میگه اینجا! 

یعنی هر کاری میکردم ببینمش خیلی سخت بود تا اینکه پاهام رو دراز کردم بعد کمرم رو خم کردم به سمت چپ در حالت ایستاده اون ناحیه رو دیدم! و فهمیدم که چه فاجعه ای رو به بار آوردم! 

در ضمن فهمیدم که نه تنها مچ پا و کف پا بلکه بیشتر جاهای پام رو جوش زده بوده! 

هیچی دیگه دکتر طبق معمول قبل از هر کاری اول یه دونه آمپول زد و بعدش چندتا پماد و یه قرص! 

اینو هم باید به کلکسیون مریضی هام اضافه کنم! 

خط خطی ها

جدیدا نزدیک کف پام چند تا جوش بزرگ و نامتعارف زده، که ناچار باید دکتر رو ببینم . از صبح تا حالا دارم میخارونمشون! 

=================================================================================================

دیگه دارم کم کم به ماشین جدید عادت میکنم ، همچنین به شرایط جدید

=================================================================================================

در دو هفته ای که گذشت کلید یک اتفاق مهم برام زده شد که البته حدود یک سال و نیم طول میکشه تا نتیجه اش رو ببینم امیدوارم که خوب باشه. 

=================================================================================================

خیلی دوست دارم کمی سیاسی اینجا بنویسم اما هم دوست ندارم به خیلی چیزها متهم بشم و هم اینکه وقت و حوصله بحث بعد از اون رو ندارم.

=================================================================================================

گاهی اوقات خدا رو شکر میکنم برای اینکه ناراحتی ای که الان پیش پای میگذاری باعث میشه که خوشحالی های بسیار بزرگتری در آینده داشته باشم 

=================================================================================================

کوهی ازمطالب در مورد برنامه نویسی جاوا دارم که حالا حالا وقت ندارم بنویسمشون و پست کنم

=================================================================================================

گاهی اوقات اعتراف کردن ها خیلی شیرینه! 

=================================================================================================

و دوباره تشک رو عوض کردم! زنگ زدم به شرکتش و گفتم این خوب نیست و اونها هم یک مدل دیگه برام فرستادن! نصف روز کامل طول کشید تا این رو برداشتم و اون رو گذاشتم! 

=================================================================================================

در هفته پیش رو، روز چهارشنبه یک روز سرنوشت ساز هست برام! شاید پنجشنبه هم مهم باشه 

=================================================================================================

چقدر من خوابم میاد همیشه! این خیلی بده و روی وجهه من خیلی تاثیر بدی گذاشته ! 

=================================================================================================

بلاگ اسکای هم ظاهرش عوض شده در این مدت! واقعاً اصلاً برای کاربرها ارزش قائل نیستند! بدون اینکه اطلاعی بدند وبلاگ رو تغییر میدند! البته خوب شده ها

=================================================================================================

چند هفته پیش آشپزخونه رو مورچه زده بود و مجبور شدم چند تا از این سم های تله ای بخرم و نسل شون رو منقرض کنم. بر اساس نوشته ای که روی سم بود بعد از اینکه مورچه ها اون سم رو میخوردند میرفتند تو لونه شون و اونجا به ملکه شون هم میرسوندند. این سم بعد از مدتی وارد عمل میشد و همه رو تو لونه میکشت حتی اونهایی که از سم نخورده بودند ولی به نوعی در تماس با مورچه های دیگه بودند. 

خلاصه، بعد از دو روز همه مورچه ها ناپدید شدند و من از قضیه خوشحال بودم. 

اما ظاهراً این یک عقب نشینی تاکتیکی بوده! و این بار مورچه ها با قدرت بیشتری وارد صحنه شدند! حتی بزرگتر هم شدند! نکنه این سم ها رو خوردند و قوی تر شدند! 

هیچی دیگه ، دارم روی روشهای نوین ترین برای مبارزه با اونها کار میکنم! تا ببینم چی میشه! 

پرچم امام رضا- دعوت - ماشین قدیمی و جدیدم - حاجی بابا

بالاخره فرصتی شد که هر چند سریع کمی از این روزها بنویسم 


تولد رضا در میلاد امام رضا! 

بعد از مدتها رفتم مسجد. دیروز میلاد امام رضا بود و نمیدونم چطوری پرچم روی گنبد حرم امام رضا رو بچه های مسجد آورده بودند. هر چند که هر سال ماه محرم پرچم های حرم امام حسین و حضرت اباالفضل رو از کربلا برای زیارت و یادآوری حادثه عاشورا میارند اما این یکی از ایران آورده شده بود. کارشون عالی بود. 


دوره داره روز به روز سختتر میشه! امروز نشستم یه برنامه ماشین حساب نوشتم! شاید دفعه بعدی کدش رو بزارم اینجا. هر چند که ممکنه اصلاً مهم نباشه این وبلاگ هم به نوعی دفتر یادداشت و خاطرات من هم هست 

چند روز پیش مدیر آموزشی برام ایمیل زد که استادها تو و یکی دیگه از دانش آموزها رو به عنوان انتخاب شایسته برای بحث و گفتگو در مورد سیستم آموزشی انتخاب کردند و لطفاً یه روز رو اعلام کن که جلسه ارزیابی داشته باشیم. خیلی سورپرایز شدم چون واقعاً من میدونم که خیلی ها هستند که از من خیلی خیلی بهتر هستند اما چرا من رو انتخاب کردند نمیدونم. به رئیس ایمیل زدم که به نظر من خیلی از من هم بهتر هستند. ایشان هم در جواب نوشتند برای این کار نیاز نیست که بهترین کد نویس این دوره باشی. به هر حال قبول کردم و هفته دیگه یه ملاقاتی باهاشون خواهم داشت! 

حالا خدا کنه ضایع نشم! من بخدا اونقدرها بلد نیستم! 


ماشین قبلی ام رو فروختم! 

داشتم از ماشینم عکس میگرفتم که بعدا سر فرصت عکسهاش رو بزارم توی اپ برای فروش که همون موقع یکی از همسایه ها منو دید و گفت میخواهی ماشینت رو بفروشی ؟

گفتم آره ولی عجله ای هم ندارم. بعد از پرس و جو بهش قیمت پیشنهادی ام رودادم. فرداش برام پیام داد و منم بهش گفتم که من حتی وقت ندارم که ماشین رو بهت نشون بدم بزارش آخر هفته! 

آخر هفته با پسرش اومد و گفت در حقیقت این ماشین رو برای پسرم میخوام.این اولین ماشین عمر پسرش بود و اینقدر هیجان زده بود که کاملاً از چهره اش میشد تشخیص داد. پولشون کامل نبود بهش گفتم چون همسایه هستی و میدونم برای پسرت میخواهی میتونم قبول کنم که بقیه اش رو قسطی بهم بدی. 

پسره داشت از خوشحالی بال در میورد. اصلاً به حرفها و توضیحات من در مورد ماشین گوش نمیداد و وقتی سوییچ ماشین رو بهش دادم سریع روشن کرد و رفت کارواش! 


و اما ماشین جدیدم! 

تفاوت زیادی در رانندگی و احساس رانندگی با این ماشین جدید هست. به هر حال یک کراس آور(شاسی بلند) با ماشین کلاس سدان فرق داره. امکانات و قابلیتهای خیلی باحالی هم داره اما مصرف بنزینش خیلی بالاتره! از همین الان دلم برای اون ماشین قبلی ام که هیبرید هم بود تنگ شده! یک هفته تمام همه جا باهاش میرفتم تا باکش خالی میشد! یعنی به شدت کم مصرف بود! اما این یکی تقریبا دو برابر مصرف داره! 


حاجی بابا تمام عمر و زندگی منه! یعنی من این همه سختی و مشکلات رو که تحمل میکنم به خاطر اینه که دلم قرصه دعای حاجی بابا پیشم هست. 

قدر تمام دنیا دلم براش تنگ شده

وقت ندارم!

کاش یه سایتی پیدا میشد (یه چیزی مثل ساوند کلود) که توش فقط صحبت میکردی تا تایپ کردن! 

اصلاً وقت پست گذاشتن ندارم در حالی که کلی گفتنی دارم 

در حدی که صبح مسواک نمیزنم و به جاش اون محلول دهان شویه رو هورت میکشم و غرغره کنان میدوم سوار ماشینم میشم (البته میتونید حدس بزنید که وسطهای راه شیشه رو باید بکشم پایین و ..... بله!)  که اون چند دقیقه رو بتونم حداقل چند دقیقه زودتر سر کار برسم!

 در این حد اوضاع وخیمه این روزها!