وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

ولکام به بزرگسالی

فکر کنم باید از این به بعد پرداخت حق ویزیت دکتر رو هم باید به بودجه ماهانه ام اضافه کنم! آخه هفته ای دو بار میشه ماهی 8 یا 9 بار! چون این دوره درمانی برای حداقل 6 ماه است! 

شما هم برنامه بودجه ماهانه دارید؟ مال من اینطوریه


مصارف

پرداخت اقساط ماهیانه وام مسکن 

اضافه پرداخت اقساط وام مسکن (تا زودتر تموم شه)

پول شارژ ماهیانه (قبض آب و فاضلاب هم باهاش حساب میشه)

قبض برق 

قبض تلفن 

قبض اینترنت 

بیمه سلامتی 

بیمه ماشین 

بیمه مسکن 

بنزین 

هزینه نگهداری ماهیانه ماشین (تعویض روغن، لاستیک و ترمز)

مصارف دانشگاه (استاده میگه از این کتاب بخر یا این کار رو بکن! همش هم یوهویی باید انجام بشه!)

هزینه ماهانه عوارضی جاده (بعضی از جاده هایی که میرم سر کار باید عوارضی پرداخت کنم)

خورد و خوراک

پوشاک 

خرید های اضافه و متفرقه (وای اون ساعت رومیزیه چه قشنگه یا اون اسپیکر بلوتوث  رو باید بخرم ..... هر روز یه فکر جدید که معمولا بعد از خرید پشیمان هم میشم)

و حالا هزینه ماهیانه ویزیت دکتر + داروهایی که ممکنه تجویز کنه! 


چیزی که کنترل اینها رو سخت تر میکنه که همه پرداختها باید با کارتهای اعتباری بشه و بعدا باید کلی وقت و حوصله برای مدیریت کارتها باید کرد که آخر هر بیلانس ماهانه بهشون بدهکار نشی که در اونصورت ممکنه کلی جریمه هم به مخارج اضافه بشه. 

حالا همه اینها رو باید منهای درآمد ماهیانه بکنید! بعد از چیزی که مونده باید مقداری رو هم برای مالیات بر درآمد آخر سال کنار بزاری!

حالا ببینید چیزی تهش میمونه که باهاش بشه برای آینده ات سرمایه گذاری کنی! 

ولکام به بزرگسالی! 

Welcome to Adulthood 


نازبانو

بعضی ها هستند که ساخته شدند تا تمام آرزوهای دست نیافتنی ات رو همه یکجا درش ببینی.

هر حرکتش و هر صحبتش با خودش یک دنیا شیرینی عشق رو برات ارمغان میاره.

تو تشنه دیدن و لبخندش نازش.

 او هر چه ناراحته و غر میزنه اما تو فقط و فقط میخواهی ببینیش و دست در گیسوانش ببری و آرام از عطرش لذت ببری.

ولی همیشه زندگی و قسمت طوریه که دل اونها جای دیگه و پیش کس دیگه ای گیر هست. 

و بی خبر از اون غوغا و آشوبی که از خودشون بجا میزارن. 

و یک روز بالاخره برای همیشه میرن. 



آمپول زن

خانم دکتره قبل از آمپول زدن دستمال کاغذی الکلی مخصوص ترزیقات رو از پاکتش در میاره و به خودم میده.. 

میگه بیا بگیر خودت بمالش هر جا خواستی منم همونجا آمپولو بزنم! 

این اعتماد به نفسش منو کشته! 

من اینو باید بگیرم! 

مریضم 3 - ایام هالوینیه و اربعینیه- فشار مضاعف

تا روز چهارشنبه حدود 80 درصد بهتر شده بودم ولی هنوز هم مشکل داشتم و نمیتونستم سرم رو به سرعت بچرخونم. بالاخره روز پنجشنبه به نزد دکتر شتافتم! 

روز پنجشنبه هیچ کدام از اعضای کلینیک لباس فرم پزشکی نپوشیده بود! بابا خب هالوینه که هالوینه شما که مریضها رو سکته میدید با این کارهاتون. عای (آقای) دکتر هم با یه ظاهری دیگه ای حاضر شد. 

بدون هیچ مقدمه ای گفتم عای دکتر، این داروهات من رو صد در صد خوب نکرد که. 

دکتر میگه تشخیص من ساینوس بوده که اونهم بخاطر آلرژی بوده ولی گاهی ساینوس و میگرن خیلی شبیه هم هستند. گفتم خب پس ممکنه من میگرن داشته باشم دیگه! داروی میگرن بده دیگه. خندید گفت آخه بهت نمیاد میگرن داشته باشی به نظرم همون سینوس داری! من نمیدونستم بعضی از مریضی ها هم باید بهم بیاد! شاید مثلاً ظاهر مریض و نزار منو دیده گفته با خودش خب میگرن که کلاسش بالاست به این آدم میخوره همون ساینوس داشته باشه! 

بالاخره بعد از توضیح کامل علایم میگرن من رو قانع کرد که فعلاً بیخیال داشتن میگرن بشم و همون سینوس رو بچسبم. دکتر رو مجبور کردم تا علی رغم میل باطنی اش !! برام آنتی بیوتیک بنویسه! گفتم عای دکتر این چه دوزی هست که داری مینویسی. یه دوز بالاش رو بنویس که دیگه اینجا آفتابی نشم! بالاخره یه آنتی بیوتیک با دوز 800 میلی گرم برام نوشت. ولش نکردم عای دکتر اینجا (دست گذاشتم نزدیکی های شقیقه ام) امروز احساس میکنم درد میکنه! این عفونت سینوسی مثل اینکه خیلی زیاده بعدش من هم میرم سر کار و هم درس و هزار تا دردسر قربونت یه چیزی بنویس بزنم روز بعدش بشم مثل همون تنظیمات کارخانه اش. عای دکتر هم لطف نموده یه بسته استروئید برام نوشت که خداییش چیز خفنی هم بود. اوصیکم با الگرفتنش و مصرف نمودنش. در ضمن چاق کننده هم هست! (اینو کجای دلم بزارم). 

فکر کردید با دکتر تموم شدم؟ گفتم نه عای دکتر من نزدیک یک هفته عذاب کشیدم بعد میخواهی تو نیم ساعت تلافی کنی؟ یه آزمایش بنویس برام برم این کله لامصب رو اسکنش بنمایم تا خیالم راحت شود و حجت من هم بر شما تمام شود. عای دکتر یه لحظه ساکت بهم نگاه کرد به نظرم نیازی نداری ولی اصرار داری و فکر میکنی خبری هست ببینم بیمه سلامتی شما قبول میکنه یا باید از جیب بدی. برات یه آزمایش مینویسم  و فردا بهت زنگ میزنند تا باهاشون وقت ملاقات بگیری. احساس کردم تو دلش داره بهم میگه پول یه دونه ویزیت رو داده این همه خدمات ازم میخواد! 

آخرش هم با همون پول ویزتی که داده بودم اولین آمپول دوره درمانی آلرژی ام رو هم زدم! قراره این دوره درمانی حداقل شش ماه طول بکشه و سه آمپول در هفته! از عجایب دیگر هم اینکه آمپول رو لطف نمودند و در شکمم زدند! ولی اصلاً و ابدا هم درد نداشت. این علم لعنتی هم که همش پیشرفت میکنه.

امروز بعد از مصرف داروهای متذکره و دارو های قبلی به قدری حالم خوب شده بود که میخواستم از روی ماشین پرینت صنعتی بپرم اون طرفش که خوشبختانه با وساطت همکارها و دوستان این موضوع برطرف شد و گرنه کار دست خودم میدادم. به نظرم این دیونه بازی ها کار اون داروی استروئیدی هست. 

---------------------------------

اربعین حسینی روزی بود که خیلی دلم گرفته بود. خوش به حال اونهایی که رفتند کربلا. 

وارد بحث اضافه اش نمیشم هر کسی اعتقادات خودش رو داره و اختیار خودش و مالش رو داره. 

----------------------------------

فردای اربعین روز هالوین بود. سر کار ما تزئین وحشتناکی برای هالووین کرده بودند. خیلی جالب بود. پارتی گرفتیم خیلی ها کاستوم (همون لباس و گریم) پوشیده بودند. با بیشترشون سلفی گرفتم. خیلی خندیدم. بعضی ها واقعا هنرمند بودند. یکی از دوستهام پیشم اومد و گفت میخوام خودم رو مثل یکی از خواننده های رپ کنم. با ماشین استیکر چند تا استیکر سیاه درست کردم و همه رو چسبوندم به صورتش که مثل خالکوبی شده بود. بعدش بردمش پیش یکی از دوستهای هنرمندم و خواستم با ماژیک وایت بورد روی دستهاش نقاشی تتویی کنه. یه دستمال هم بستیم به سرش مثل سامورایی ها. عاغا شده بود عین خود خواننده هه! رفت سر صحنه و جایزه خلاقانه ترین کاستوم رو گرفت! 

از بس خوشحال بود که گریمش رو بعد از پارتی پاک نکرد و شب با دوست دخترش با همون گریم عکس گرفته بود گذاشته بود تو فیسبوکش! 

حاجی بیا این سهم ما رو بده!  اون جایزه تنهایی خوردن نداره ها

----------------

امتحان انتگرال 2  داشتم! روز قبل از اینکه دکتر رو ببینم. امتحان هم که مهم. با این اتفاقات مریضی و احساسی که برام رخ داد از هر چی ریاضی و ریاضی دانه بدم میاد. دو ساعت وقت داشتم. سوالها هم سخت. قبل از امتحان، همه دارو ها رو با یه دونه استامینوفن 500 و یه دونه انرژی درینک رد بول همه رو باهم دادم بالا یه جورایی مثل سنگ کوپ ها رفتم امتحان دادم! تا ثانیه آخرش داشتم سوال حل میکردم! نمره ام بد نبود یعنی خیلی بهتر از اون استاد دیگه بود. با این استاد هم چند داستان دارم که به وقتش مینویسم. ایشالله تموم شه شر این انتگرال تموم شه.

مریضم 2

روز سوم

هنوزم نمیتونم درست راه برم! عین آدمهای مست گاهی به چپ گاهی به راست متمایل میشم! 

فقط موقعی که دراز کشیدم سرگیجه ندارم 

نکنه تشخیص دکتر اشتباه باشه

مریضم

دیروز صبح وقتی از خواب بیدار شدم متوجه شدم که همه چیز دور سرم میچرخه و سرگیجه شدیدی دارم. 

با این حال بازهم اهمیت ندادم و فکر کردم ناشی از کم خوابی همیشگی است ولی همین که دو بار خوردم زمین فهمیدم مشکل جدیه. 

در این دو سال این مشکل خیلی حاد شده و تا حالا شده چهار بار که اینطوری میشم. به ناچار پیامک دادم که نمیتونم بیام سر کار و برگشتم سر تختم. 

مادامی که روی تخت دراز خوابیده بودم همه چیز خوب بود اما همین که بلند میشدم من و دنیا شروع میکردیم به تاب تاب عباسی و حالت تهوع. 

این بدترین وقت برای مریض شدن منه. کلی کار و درس ریخته روی سرم و حالا این مریضی هم شد قوز بالای قوز. 

رفتم دکتر و تشخیصش آلرژی بود. تست آلرژی دادم و معلوم شد به چند چیز که البته خوراکی نیستند آلرژی خیلی شدیدی دارم. با چند آمپول و دوا و سلام و صلوات برگشتم خانه. چند روز طول میکشه تا صد در صد خوب بشم و بعد از اون هم یک دوره درمانی شش ماهه.

 داروها هم همه خواب آور! منم هنوز صددرصد خوب نشدم. و کلاسهایی که روی سرم تلنبار شدند. 

پدرم

چند روز پیش بود هنگامی که خیلی خسته و بی حوصله از سر کار به خانه برگشته بودم که دیدم گوشی ام زنگ خورده و شماره پدرم حاجی بابا بود. 

خدا همه پدرها رو حفظ کنه. هر وقت زنگ میزنه بهم آرامش و قوت قلبی میده که باعث میشه مشکلاتم رو فراموش کنم.

میگفت امسال هم به خاطر اربعین میخواد با مادرم بره کربلا. گفتم بابا جون خب آخه شما چند باره که رفتید در ضمن یادته پارسال چقدر خطرناک بود و حمله انتحاری شده بود. 

هر چی گفتم گوشش بدهکار نبود که نبود و به جاش کلی دلیل و بهانه میاورد. آخرش گفت حالا هزینه سفر رو کمکم میکنی؟ گفتم اون که چشم ولی باید مواظب خودتون باشید ها. 

خیلی دوستش دارم همیشه تکیه گاه من بوده و همیشه منو تشویق کرده. حاجی بابا هر وقت اراده کرده که به چیزی برسه و یا کاری رو انجام بده حتماً هم بهش رسیده. خودم هم گاهی خیلی تعجب میکنم. مثلا چند سال پیش یادم هست اراده کرد که میرم سفر حج و این کار رو کرد باوجودی که من که پسر بزرگ و زمانی حسابدارش بودم میدونستم که درآمد پدر اونقدرها نیست و از طرفی اونقدر بزرگواره که از کسی پول قرض نمیکنه. یادمه دوستان و قوم و خویش هر وقت جایی کارشون بند میشدمیومدند خونه ما و از پدرم میخواستند تا بره صحبت کنه و حاجی بابا میرفت و فقط با صحبت کردنش با اون اداره یا طرف مقابل مشکل رو حل میکرد.

همیشه هم شوخ طبع و شیرین سخن هست. 

حاجی بابا بهم گفت نائب الزیاره پسرش هم هست. چقدر خوب

دختر رویاها

وقتی آدم با دختر رویاهاش صحبت میکنه حتی دلش نمیخواد یه لحظه هم ازش جدا بشه. خب الکی نیست که. این دختر رویاها تمام کمالات و خوبی ها درش جمع است همونی است که همیشه آرزوش رو داشتی. همونیه که با هر لحظه دیدنش ضربان قلب شدید تر میشه. همونیه که همیشه به فکرشی. 

هر چقدر که آدم مغرور و سنگدلی باشی پیشش کم میاری، موقع صحبت کردن باهاش کم میاری. ولی انگار دنیا رو بهت میدند وقتی میبینی که داره باهات حرف میزنه. صد بار زنده میشی و میمیری وقتی میبنی که نگرانت شده. و خودت رو در اوج خوشبختی میدونی وقتی حس حسادتش رو احساس میکنی. 

ولی وقتی دختر رویاها روزی تو رو نخواهد و آهسته آهسته شروع کند به زمزمه جدایی و دستانش سرد شود آنموقع است که تو دیگر هیچ چیز را برنمیتابی. نفس کشیدن برایت سنگین میشود و بالاخره مجبورمیشوی دست به کاری بزنی که در حالت عادی نباید هرگز بزنی. 

چون شنیدن آهنگ جدایی از سمت او برایت سنگین است، هرگز نمیخواهی این ندا را حتی از زبان او بشنوی و مجبوری راه را بر دختر رویاها ببندی. 

اما امان از این دل نافرمان.

ای استاد - تفریح آخر هفته ای - تعمیرات - شروع کلاس جدید

پنجشنبه هفته قبل وقتی کلاس انتگرال تموم شد من سر کلاس نشستم تا همه دانشجو ها برند و من موندم و استاد. 

استاد ازم پرسید شما سوالی دارید؟ 

گفتم بله استاد. ببینید میدونید که من امتحان اولی رو خراب کردم و شما هم لطف کردید بنا به شرایطی به من فرصت دادید. و در ضمن هفته بعد هم ما امتحان دوم رو هم داریم. مشکل من اینجاست که با نحوه درس دادن شما مشکل دارم و خوب یاد نمیگیرم. من سوال کردم بیشتر این دانشجوها یا بار دومشون هست که این درس رو برمیدارند یا تو خونه نشستند شب تا صبح درس میخونند و تحقیق میکنند ولی من سر کار میرم. 

استاد حرفم رو قطع کرد و گفت متاسفم من به شما یک فرصت دادم و دیگه نمیتونم کمک دیگه ای بکنم در ضمن به جز شما کس دیگه ای در مورد تدریس من شکایتی نکرده! (خب همه که مثل من تنشون نمیخاره مستقیم بیان به استاد بگن تو بد درس میدی)

من گفتم نه استاد منظور من این نیست. من میخواستم بگم ما یک امتحان دیگه هفته بعد داریم و بعد از اون دو تا امتحان دیگه. من اولی رو خراب کردم و با این اوضاعی که از درس یاد گرفتن سرکلاسم میبینم دومی رو هم خراب میکنم. و شاید بقیه شون رو هم.

استاد من امروز در طول کلاس و با دیدن اینکه از شما خوب یاد نمیگیرم  به این نتیجه رسیدم که این درس رو حذف کنم. این موضوع رو برای این با شما در میان گذاشتم که اگر دلیل قانع کننده ای دارید بفرمایید تا حذف نکنم. 

در اصل خودم هم دوست نداشتم حذف کنم ولی چاره ای هم نمیدیدم با این شرایط. با اینحال دنبال یک روزنه امیدی بودم که استاد بهم بگه بابا بیخیال من خودم یه کاریش میکنم شما بیا سر کلاسها کاریت نباشه.

استاد شروع کرد به دلیل آوردن و گفتن اینکه چرا نباید حذف کنم ولی در نهایت با ایشان خداحافظی کردم و گفتم تصمیمم رو میگیرم. وقتی رسیدم خونه اولین کاری که کردم این بود که رفتم تو سایت دانشگاه و درس رو حذف کردم! خب قانع نشده بودم دیگه! 

ای کاش این استادها درک کنند که ما ز بهر مدرک آمده ایم *** نی ز درک مطلب آمده ایم. (به به چی گفتم من)

-----------------------------------------------------------------------------------------------


این سه چهار روز بهترین روزهای این دو سه ماه بودم برام! هم هوا عالی بود و هم هیچ درسی نداشتم تا نگران امتحان و تکالیفش باشم! رفتم به یکی از فستیوالهای سالانه که در شهر ما برگزار میشه و یک شهر بازی و تا تونستم کلی پول خرج کردم! بالاخره دو روز بیشتر نیست دیگه و از روز دوشنبه کلاسهای جدید شروع میشه و دوباره همون آش و همون کاسه و همون ناله های همیشگی پس سعی کردم این سه روز رو راحت باشم. سر کار هم گفتم که اضافه کاری نمی ایستم و تهدید کردم که جواب هیچ تلفن و ایمیلی را نخواهم داد! 

---------------------------------------------------------------------------------------------

امروز صبح سیفون دستشویی طبقه بالا آخرین نفسهاش رو کشید! و بالاخره زمانی رسید که با کشیدنش هیچ اتفاقی نیفتاد! این منو مجبور کرد که با هر زحمتی بود فلش تانک رو باز کرده، تخلیه کرده، و قطعات مورد نظر را با هزار زحمت از آن بیرون کرده و بعد از آن تازه به حل مشکل فکر کرده! باشم. خب با کلی وارسی به این نتیجه رسیدم که با تمام قطعات داخل فلش تانک رو عوض کنم. رفتم مغازه همه رو خریدم و با کلی دردسر نصبشون کردم. خیلی همه جا رو کثیف کردم و خودم هم ولی خب هر چی بود تمومش کردم و خوشحالم. اما در این روز آفتابی و هوای خنک من 4 ساعت وقتم رو تلف کردم برای این کار! برای این که جبران این مکافات رو بکنم وقتی که تو راه برگشت به خانه بعد از خرید قطعات بودم ، شیشه ماشین رو کشیدم پایین و سر مست از این هوای خوش زدم زیر آواز! دیگه خودتون بقیه شو حدس بزنید

-------------------------------------------------------------------------------------------

از فردا کلاسهای جدید شروع میشه و این یعنی شروع بدبختی و کمبود وقت . اینبار میخوام آماده تر باشم. پس اگر دیدید تلگرافی پست میزارم یا اصلاً نمیزارم به گیرنده های خودتون دست نزنید که اصل مشکل از خود فرستنده بیچاره است! 

اهمیت یک موبایل!

من همیشه عادت دارم به محض اینکه میرسم سر کلاس، گوشی موبایلم رو میزارم رو سایلنت تا در طول کلاس کسی زنگ نزنه یا پیام نده. دیروز هم طبق عادت وقتی رو صندلی ام نشستم شروع کردم بگردم موبایلم کجاست که سایلنتش کنم اما تو هیچ کدام از جیب هام نبود. فکر کردم باز هم گوشی رو تو ماشین جا گذاشتم چون گاهی اتفاق می افتاد. پس بیخیال شدم و نشستم تا آخر کلاس. 

وقتی کلاس تموم شد ساعت تقریبا 7:45 شب بود اومدم بیرون و ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم اما چند ثانیه نگذشت که یادم افتاد گوشی ام رو تو ماشین جا گذاشته بودم ولی هر چی نگاه کردم گوشی سر جاش نبود.سریع یه جا پارک کردم و چراغهای داخل ماشین رو روشن کردم و شروع کردم به گشتن اما هیچ خبری از موبایلم نبود که نبود. 

 برگشتم به جایی که پارک کرده بودم. همش به ذهنم فشار می آوردم که آخرین بار کجا گوشی دستم بود.  آخرین باری که یادم میومد داخل ماشین و قبل از رفتن سر کلاس بودکه داشتم پیامها رو چک میکردم. بدو بدو و با اظطراب مسیر پارکینگ تا کلاس رو دویدم و همه جا رو گشتم اما هیچ چی پیدا نکردم. به کلاس که رسیده بودم لامپها رو خاموش کرده بودند و همه رفته بودند. خوشبختانه  استاد در رو نبسته بود ولی چه فایده هیچ چی نبود اونجا.

نا امیدانه برگشتم. هم هوا سرد و نم نم باران و هم تاریک شده بود. یه آقایی تو ماشینش منتظر خانمش بود. ازش خواهش کردم که به شماره ام زنگ بزنه تا داخل ماشین رو بگردم. ایشان خیلی آدم خوبی بودند و با خوشرویی قبول کردند.ایشان زنگ زدند و گفتند که داره زنگ میخوره ولی هر چی داخل ماشین رو گشتم پیدا نکردم. ایشان گفتند من همینطوری زنگ میزنم شما برو تو کلاس و مسیر راه رو بگرد. بازهم با سرعت رفتم سر کلاس تا شاید با صدای زنگ پیداش کنم اما نیافتمش. 

خیلی ناراحت برگشتم اون آقا بهم خیلی دلداری داد و گوشی شو داد به من یه اپ رو باز کرد و گفت آی دی گوشی ات رو بزن تا تو نقشه پیداش کنیم. آی دی اول رو زدم باز شد ولی هیچ اطلاعاتی بهم نشون نداد که کجا است. خواستم آی دی دوم رو بزنم که خانمش از راه رسید. ازش تشکر کردم و بهش گفتم شما برو خانمت اومده من خودم یه کاریش میکنم. بنده خدا باز هم راهکار داد که برو به شرکت سیم کارتت و از اونها بخواه که برات تو سیستمشون بگردن که موبایلت کجاست. ولی خب این وقت شب هیچ کاری نمیشه کرد.  خواستم برگردم خانه.   ادامه مطلب ...