وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

سرقت اینترنتی

امروز اول کلاس استادمان برامون توضیح داد که چند روز پیش شخصی نامعلوم از حساب بانکی اش مبلغ خیلی زیادی رو برداشت کرده بدون اینکه حتی متوجه بشه. ایشون هم سریعا به بانک زنگ میزنند تا حسابشون رو متوقف کنند. بعد برای پرکردن فرمهای مربوطه به بانک رفتند. 

بر اساس قانونی که این بانک (که بانک خیلی معتبری هم هست و دست بر قضا خودم هم تو همین بانک حساب دارم) داره در صورتی که ثابت بشه مبلغی به صورت غیرقانونی و کلاه برداری برداشت شده و اگر در کمتر از 24 ساعت به بانک گزارش بدهید میتونید اون مبلغ رو برگشت بدید. اما بانک هم کلی تحقیق و تفحیص میکنه که مطمئن بشه این یک برنامه ساختگی توسط مشتری اش نیست. 

خلاصه استادم تعریف میکرد برای اینکه بانک تحقیقات بیشتری کنه حساب بانکی اش رو به طور موقت مسدود کرده بودند و ایشان عملاً هیچ دسترسی به موجودی خودش در این حساب نداشت و ایشان با هزار مشکل و التماس و این در و اون در زدن بالاخره تونسته حداقل یک پولی از باقیمانده حسابش برداشت کنه تا بتونه کرایه خونه خودش رو بپردازه! 

واقعاً داستان ایشون منو به فکر فرو برد، اول اینکه الان خیلی از خرید های ما اینترنتی است و ما مجبوریم مشخصات کارتمان را ثبت کنیم تا بتوانیم خریدمان را انجام بدهیم که این سایتها و این شرکتها راحت میتونند از این مورد سوء استفاده کنند. 

دوم هم اینکه ما دیگه کم کم با پول نقد بیگانه شدیم! و همه چیزمان شده کارت و حساب بانکی! 

مثلاً خود من، اگر کارتهام نباشند من حداکثر تا یک یا دو روز بتونم دوام بیارم ! دیگه هیچ چی پول ندارم! 

پفک

در بین تمام هله هوله های مضر، من پفک رو از همه بیشتر دوست دارم! 

من اصلاً یک پفک خوار قهار هستم از همون بچگی بیشتر پول تو جیبی هام صرف پفک میشد! حتی حالا که بزرگ شدم و به قولاً تو سن من دیگه خجالت داره! اما بازم نمیتونم ببینم و نخرم! 

در این سالها خیلی از هله هوله ها اومدند و رفتند اما هنوز این پفک است که باقی مانده! شاید به خاطر قیمت ارزانترش باشه! 

شما این اسم ها و این برند ها یادتون هست؟

پفک نمکی - اشی مشی- تینا- بینالود- پرپری- چی توز- مریخی- لینا

بعضی هاشون دیگه تولید نمیشند مثل اینکه! 

شب برات

شب نیمه شعبان همیشه یک شب خوب و شاد بوده برای من! همیشه هر وقت موقع نیمه شعبان میشد کلی جشن و برنامه خوب بوده!  فکر کنم خیلی های دیگه هم مثل من همینطوری تو همچین محیطی بزرگ شده باشند و اصلاً توقع اش رو نداشته باشند و یا اینکه اصلاً در مخیلاتشون نگنجه که یکی بیاد با بلدوزر بره روی عقاید و همه احساسات و خاطرات خوبی که داشتی! تو این چند سال که اینطوری شده! یک سال که در میان جمعی بودم ازشون پرسیدم راستی امسال مراسم نیمه شعبان کجا برگزار میشه! همه چپ چپ بهم نگاه کردند و بحث مفصلی (البته با همدیگه) شروع کردند. 

واقعاً که تو همه چیز ما رو جو میگیره! بابا بزار شادی مون رو بکنیم دیگه!



دکتر یا .....

یکی از وحشتناک ترین چیزهای جهان همین نظام پزشکی و سلامتی هست! هر قیمتی دلشون خواست میدن هر کاری دلشون خواست میکنند همه باید این دکترها رو به خاطر کارشون تقدیس کنند (نه به خاطر اون همه پولی که میگیرند) . 

دکترهای این دوره زمونه همه تاجر شدند! حق ویزیت این قدر باید بدی و داروهایی رو که من میگم از داروخونه هایی که من میگم میگیری و بعد جاهایی که من میگم میری آزمایش میدی! 

اعصاب نداریم بخدا 

هفته پیش رو

دوشنبه و سه شنبه که مصادف است با اعیاد نیمه شعبان و از بخت بد من مصادف با امتحان ریاضی گسسته ، این که هیچ. اصلاً نمیرسم برم.

آخر هفته رو هم از طرف دوستان مسجدی اعلام کردند که پیک نیک دسته جمعی میرند خارج از شهر کنار یکی از دریاچه ها! که این رو هم به احتمال زیاد نمیرسم برم! (اینبار البته درسی نیست ) . 

اینو بگم من یک آدم افراطی و تندرو دینی نیستم، راجع به این موضوع سالها با خودم درگیر بودم حالا فعلاً که در این نتیجه هستم که هی زود بابت هر مسئله ای جو گیر نشم! وقتی با یک جمع حال میکنم و اون جمع بهم احترام میزارن و کاری بهم ندارند دیگه مشکل من چیه که بخوام راجع بهشون نظر بدم. من باهاشون زندگی ام رو میکنم و ازش لذت هم میبرم. 

فردا هم که نوبت دکتر دارم و هنوز سر کار اعلام نکردم که ممکنه زودتر تعطیل کنم (حتما صداشون در میاد بابت این کار) 

این وسط امتحان امشب درس برنامه نویسی رو خوب دادم حداقل! 

دارم میپکم از خستگی  کی این دو هفته تموم بشه چند روز نفس راحت بکشیم 


زندگی ما

هوا بسیار عالی و دلپذیر، صدای بلبل و بوی خوش گل از بیرون میاد! 

همه چیز آماده برای بیرون رفتن و قدم زدن در دل طبیعت و دمی چند آساییدن! 

اما این وسط من باید بشینم خونه و برای امتحانهای هفته بعد بخونم! 

اینطوریه که جوونیمون حروم میشه دیگه!


این عکس رو همین الان از پنجره اتاقم گرفتم 

انتخاب

امروز سر کارم بودم که یکی از مدیرها اومد و گفت میخواهیم یک نفر دیگه هم به بخش شما اضافه کنیم. برای همین با یک نفر مصاحبه داشتیم و قراره امروز بطور آزمایشی بیاد اینجا و این مسئولیت رو به من دادند که در هنگام آزمایش ایشان با این فرد همکاری کنم و مواد لازم و کاری که قرار هست بکنه رو بهش بگم.

کمی هیجان زده و البته دچار استرس شده بودم! تا حالا همچین وظیفه ای با این سن کم و تجربه ناچیز به من محول نشده بود.

وقتی از نزدیک ایشان را دیدم فهمیدم که یک خانم نسبتاً جوان هست. لازم به ذکره که تو این بخشی که ما کار میکنیم هیچ خانمی کار نمیکنه و همون لحظه میتونستم احساس کنم که این خانم اصلاً احساس راحتی نخواهد داشت که در کنار این همه مرد کار کنه. 

اما  اصلاً این چیزها رو به روی خودش نیاورد و گفت خیلی راحتم که اینجا کار بکنم. 

بعد از معرفی شان توسط جناب مدیر، ایشان از من خواستند که یکی از نمونه ها را به این خانم بسپارم و ایشان روی اون کار کنند. در مقایسه با کارهایی که میکردیم کار خیلی ساده و پیش پا افتاده ای بود. 

من تمام وسایل لازم رو بهشون دادم و توضیحات کافی در مورد نحوه اجرای کار و چگونگی اش رو دادم. 

بعد از چند دقیقه گفت که "لطفاً منو راهنمایی کن من نمیدونم که از کجا باید شروع کنم" . چهره ملتمسانه ای داشت.

 سعی کردم که تا میتونم بهش کمک کنم. 

میگفت توی خونه کار میکنه ولی درآمد بالایی نداره. میخواست بیشتر پول در بیاره. براش مهم نبود که تو چه محیطی و با چه کسانی کار بکنه! اصلاً بهش فکر نمیکرد. و با وجود اینکه خیلی از کارها رو بلد نبود به جای اینکه تسلیم بشه سعی میکرد روش انجام دادنش رو یاد بگیره! 

و بالاخره کار مورد نظر را تمام کرد. 

بعد از اتمام کار آقای مدیر ایشان را در دفترش خواست و ایشان رفتند. 

بعد از چند ساعت آقای مدیر اومد بهم گفت که ایشان بیش از حد آهسته بودند و فکر نکنم که بتونیم استخدامش کنیم. نظر تو راجع بهش چیه؟

گفتم ایشان عالی بودند! مهمتر از هر چیزی اون اشتیاقش به یادگیری بود. 

واقعاً هم عالی بود

بهار

من چقدر این فصل رو دوست دارم. ای کاش اصلاً در این فصل به دنیا میومدم و ای کاش اقلاً در این فصل از دنیا برم! 

همه چیز زیبا، حتی افراد هم زیباترند، همه جا خوشبو. بهار حتی بارانش هم قشنگتر. هر چقدر از خوبی این فصل بگم کم گفتم. 

در میان ماههای این فصل، اردیبهشت البته که یک چیز دیگه است! اصلاً من از خود بی خود میشم در این ماه! الکی خوش میشم! عاشق میشم! 

جالب تر اینه که اردیبهشت (البته نیمه دومش) مصادف است با ماه می در تقویم خارجی. 

این می، منو یاد اون می میندازه! با همون حالت عرفانیش! با همون ظرافتش!

شاید اون زمان مگه میشده شاعرا با دیدن این همه زیبایی در ماه می اردیبهشت مدهوش و حیران نشوند و رو به باد گساری نیارند! 


حالا شما به این معجون شهر شیراز رو هم اضافه کنید!

دیگه چه شود. 


امروز توی راه بودم شیشه ماشین رو پایین کشیدم تا این هوای زیبای بهاری دم غروب رو  استشمام کنم. 

یادم اومد اون روزها که شیراز بودم، بهار ها که میشد، زودتر از کار تعطیل میکردم و زودتر میومدم خونه. درست مثل امشب. بوی غذایی که مادرم درست میکرد با بوی گلهای توی حیاط و بهار نارنج های درخت نارنج مخلوط میشد. چه شبهایی بود. 

یه لحظه دیدم چشمام خیس خیس شدند.

 مگه میشه دلتنگ اون بهارها نشد؟

دردسرهای سرعتی

حدود یک ماه پیش بود که به سرم زد آخر هفته ای برم به یک شهر ساحلی و خلاصه یک آب و هوایی عوض کنم. از شهر ما تا اونجا حدود پنج ساعت راه بود و من تا حالا اینقدر طولانی رانندگی نکرده بودم  و این شد که آخرهای مسیر کمی بی حوصله شدم و تندتر از حد مجاز رانندگی کردم تا بلکه زودتر به مقصد برسم. 

سریع رفتن من همانا و متوقف شدن توسط پلیس همانا! 

کاشکی حداقل تو مسیر بازگشت متوقف میشدم اینطوری حداقل بقیه سفر ضد حال نمیشد. 

به هر حال با گرفتن برگه جریمه قرار شد که من یا با مرجع مربوطه تماس بگیرم یا جریمه این سرعت بالا رو بپردازم. بعد از دو دو تا چهار تا کردن دیدم که صحبت کردن با مرجع و پرداخت هزینه بررسی درخواست و گرفتن کلاس آموزشی مرتبط با ایمنی رانندگی ارزونتر در میاد. 

الان کلی از وقتم تلف شده در حالی میتونستم همون اول جریمه رو پرداخت میکردم و خودم رو خلاص میکردم البته فرق دیگه اش هم این بود که اگر جریمه را میدادم اونوقت توی سوابق رانندگی ام ثبت میشد که در آینده برام گرونتر در میومد. 

به هر حال کاریه که شده! 

روزهای هفته برای من در این روزها!

شاید زمانی این موضوع برام فرق میکرد اما الان برای من اینطوریه! 

من روزهای شنبه رو بیشتر از هر روز دیگری دوست دارم! اون هم به خاطر اینکه تقریباً از هر چیزی فارغ هستی! اگر سر کار هم بروی زیاد نیاز نیست مثل روزهای دیگه جدی باشی و در ضمن شنبه شب میتونی تا دیر وقت بیدار باشی و هر کاری که دوست داری بکنی چون فرداش یکشنبه است! سکوت وحشتناک روزهای یکشنبه بعدازظهر رو (که همین الان هم هست) رو اصلاً و ابداً دوست ندارم. خیلی بده.

کاش آدم اون قدر بی نیاز از این دنیا باشه که هر روز براش شنبه باشه!