وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز
وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

وبلاگ شخصی مستر حاج رضا

در اینجا میخوام فقط بنویسم! درهم و نامربوط! همه چیز

چگونه با دوز دخترتان نیمه های شب چت کنید طوری که پدر و مادر و خانواده نفهمند!

عاغا از ما که گذشته، خواستیم این نکات و تکنیک ها رو به اون جوانهای 18 تا 25 ساله ای که درگیر این مسائل هستند بگم شاید کمکشون شد! 

البته این تکنیکها برای اون موقعیتهایی هست که ناچارا و بنا به اجبار در محیطی هستید که توی همان اتاق و یا سالن و یا نزدیکی اش چند نفر دیگه هم خوابیدند. مثلا تو خوابگاه دانشجویی یا وقتی تو مسافرت هستید.


1- نور صفحه گوشی خود را تا جایی که ممکن است کم کنید. حتی دو درصد نور هم در تاریکی شب و در زیر پتو جوابگو است و کارتان را راه میاندازد. بعضی جاها حتی با دیدن یک حرف یا دو حرف میتونید حدس بزنید چی نوشته شده. تم گوشی و برنامه ها رو هم کاملا روی دارک مود! 


2- اگر از کسانی هستید که در زیر پتو نمیتوانید نفس بکشید از قبل به فکر نصب یک هواکش مناسب باشید. فقط دقت کنید که این هواکش سیار باشد و فردا بدون اینکه کسی بفهمد جمعش کنید. بالاخره غواصی و تنفس در زیر پتو هم از مهارتهای لازم این کار است. دقت کنید که در این موارد نصب هواکش از نصب فیلتر شکن هم واجب تر است.


3- حتی الامکان یک بطری آب معدنی پر بابت اینکه هر وقت تشنه ات شد و یک بطری آب معدنی خالی جهت تخلیه در حالتهای اظطراری کنارتان باشد. فقط طوری باشه که جای بطری رو هم نصف شب توی تاریکی اشتباه نگیری که یه وقت از بطری که برای تخلیه استفاده میکردی برای آشامیدن استفاده کنی. مثلا یه سری نوک تیزی چیزی بهش بزن تا فرقش رو نصف شب بدونی و خدای نکرده نشه آن چیزی که نباید بشه. 


4- اگر ساعت دو نصفه شب زیدت گیر داده که باید ویس بفرستی. میتونی از این روش استفاده کنی که حرفت رو بزنی و بعدش طوری وانمود کنی که انگار تو خواب این حرفها رو زدی. سریع بعدش خر و پف کن که همه چیز عادی جلوه کنه. مثلا ایشان برای اولین بار یک عکس قدی به تمام معنی با تمام مخلفاتش فرستاده و شما مکلف هستید که ویس بفرستید بگید "جوووووونزززززز" سریع بعد از گفتن این ویس و ارسالش چند تا غلت بزنید و خر و پف کنید تا تابلو نشوید. به نظر من حتی برای محکم کاری میتونید یک باد معده ای هم رها کنید تا روند عادی سازی کامل شود


5- البته روش سنتی انداختن چند تا پتو روی هم و ساوند پروف کردن مکان زیرش هم جواب هست ولی گزارشات زیادی مبنی بر عوارض جانبی شامل تنگی نفس و آسم و حتی خفگی بر اثر گازهایی که خودتان تولید میکنید داشتیم که زیاد این مورد را توصیه نمیکنیم ولی اگر مجبور بودید و بعلت نبود امکانات چاره دیگری نداشتید همراه داشتن بوگیر و خوشبو کنند تا حدی میتونه شرایط رو قابل تحمل تر کنه برایتان. 


6- یکی از سختترین کارها فرستادن عکس سلفی در آن تاریکی شب است. میدانید که دوربین جلو فلش ندارد اما شما میتوانید با استفاده از دوربین عقب و داشتن تایمر از خودتان عکس بگیرید منتهی باید خودتان موقعیت دوربین را ثابت کنید. برای اینکه جای دوربین و نحوه گرفتنش رو در این شرایط بلد شوید چند تا عکس قلق گیری از خودتان با دوربین عقبی بگیرید. در عکسها سعی کنید عادی جلوه کنید و اصلا هم تابلو بازی در نیارید.  


7- با خواندن موارد بالا فکر میکنم داشتن یک جعبه یا کوله پشتی پر از وسایل اظطراری میتونه مفید باشه. این ابزارها ، بطری آب معدنی پر و خالی (بالا نحوه مصرف نوشته شده)، شارژر گوشی، هدفون گوشی، چراغ قوه! (بالاخره باید یه جاهایی رو بگردی اون زیر، سیستم تهویه هوای مطبوع سیار، صدا خفه کن! دستمال کاغذی! بوگیر و خوشبو کننده. 

چیپس

شاید ندونی .............

دیگه خیلی وقته چیپس نمیخورم! 

برنامه جوانان

امروز رفتم مسجد. دیر رسیدم و نماز تموم شده بود! به هر حال حداقلش به افطاری رسیدم. 

جمعیت مسجد ما تقریبا بیشترش بچه های پاکستانی و تعدادی عرب و افغانستانی و هندی هست. ایرانی ها البته درگیر برپایی تظاهرات و رژیم چنج شون هستند و وقت ندارند! و هر هفته دست از پا درازتر برمیگردند خونه شون. شاید این جمعه بچه شاه بیاید شاید! البته من یک پسر جوان ایرانی را چند وقت پیش دیده بودم که چقدر این پسر با معرفت و شیرین بود. امروز هم بهم زنگ زد و باهام احوالپرسی کرد. دمش گرم. خدا کنه همیشه همینطوری باشه آخه من تو زندگی ام از هر کی تعریف کردم بعدش پشیمونم کردند. 

خب داشتم میگفتم از اونجایی که جمعیت غالب پاکستانی هستند بنابراین روحانی مجلس هم از خودشونه و گاهی سوییچ میکنه به زبان اردو و ما مجبوریم بزنیم بیرون چون چیزی نمیفهمیم. افطاری هم که با شام یکجا میدند هم به سلیقه همین برادران تند و تیز و تلخ هست و من امشب مجبور بودم چند تا دستمال کاغذی با خودم بگیرم که اولش اشکهام رو پاک کنم بعدش هم کم کم دماغم رو! یه نگاه به سفره کردم دیدم همه غیر پاکستانی های یکی دو تا دستمال کاغذی کنارشونه! 

قراره چند شب افطاری رو ما تهیه کنیم و حتما اون روزها مصرف دستمال کاغذی کمتر خواهد بود. 

از همه اینها که بگذریم. امسال بعد از افطار یک برنامه ای هست به اسم برنامه جوانان که در یک اتاق مخصوص صورت میگیره و نود درصد شرکت کننده هاش جوانها و نوجوانها هستند. تعداد دخترها بیشتر از پسرها بود. منم رفتم شرکت کردم و خیلی برنامه خوبی بود. اونی که برنامه رو میگردوند هم جوان بود و ادبیات و دانش یک جوان امروزی رو داشت از بازی های کامپیوتری و شخصیتهای فیلم و اینا سر در میورد و کسی هم بوده که بزرگ شده همین جا بود و کاملا بدون لهجه هم صحبت میکرد. همه بچه ها باهاش کاملا اخت گرفته بودند و اینقدر درگیر کرده بود که اصلا نفهمیدم اون یک ساعت چطور گذشت.

این جور برنامه ها میتونه خیلی تاثیر گذار باشه مخصوصا برای بچه های که در محیط اینجا بزرگ شدند و نه در مدارس و نه در خانه آموزشی در مورد مسائل زندگی و اعتقادی ندارند. داشتم فکر میکردم چقدر خوب میبود عین همین برنامه رو به زبان فارسی میداشتیم. 

از این به بعد قرار گذاشتم هفته ای یکبار اینجا پست بزارم! البته اگر بتونم و تا زمانی که فیلترینگ باشه. همینکه راهی برای رفع فیلترینگ بیایم دیگه اینجا کمیاب میشم! حالا انتخاب دعاش با خودتون! 

ماه رمضان

ماه رمضان شد. امسال دعوا توی شهر ما سر اینکه چیکار کنیم زیاده! چقدر از این جو بدم میاد! همه سعی میکنند حرف خودشون رو و دیدگاه خودشون رو به کرسی بنشونند 

سال نو

نزدیک های لحظه سال تحویل آبجی زنگ زد بهم. بعد از این اغتشاشات، واتس آپ فیلتر شده و تا اونها زنگ نزنند من نمیتونم زنگ بزنم. خیلی وقت بود هم که زنگ نزده بودند و خیلی خوشحال شدم که دیدم تماس میگیرند. 

اینبار آبجی در کمال تعجب گفت که تماس رو تصویری اش کن، من همیشه نگران حجم اینترنت و فیلتر و مسائل اش بودم و وقتی تصویرش رو دیدم که لباس نو پوشیده و بچه ها هم اونجا بود مادرم و پدرم هم بود. 

خلاصه همینطوری اینقدری حرف زدیم تا اینکه خواهرزاده ام داد زد که سال تحویل شد و ما سال رو باهم تحویل کردیم. به حاجی گفتم که دعای سال تحویل رو بخونه و اون بلند میخوند و ما آمین میگفتیم. چقدر خوشحال بود حاجی و مادرم که من رو در تصویر میدیدند و با من صحبت میکردند. بعد که دعا تموم شد به حاجی گفتم که یکی از دعاها رو فراموش کرده و اون دوباره با تکرار خوند تا اینکه گفتم ببین این آخرش که حول حالنا الی احسن الحال هست رو نگفتی دیگه. همه خندیدند. خواهرزاده ام که ظاهرا حاجی و مادرم و مادرش و خاله اش همیشه بابت اشتباهاتش بهش سرکوفت میزدند انگاری خیلی خوشحال شد گفت وای ببین دایی اشتباه بابا بزرگ رو گرفت! البته فضا خیلی خانوادگی بود جدی نبود. 

امسال سفره هفت سین رو با سلیقه آبجی چیده بودند یه چیزهایی خریده بود که خودش هم نمیدونست کدومش کدومه! مثل نمیدونست کدومش سماق هست! گل اش رو میگفت ها! من گفتم مگه سماق از غوره انگور درست نمیشه؟ گفتند نه. ولی من یادم هست در کابل دیده بودم همه بجای سماق بهش میگفت پودر غوره انگور! خداییش اونی که من در تماس تصویری دیدم اصلا شبیه تصورات من راجع به سماق نبود. 

اون یکی خواهرزاده شیطونه تو خواب و بیداری تفنگ اسباب بازی اش رو همراهش داره همونی هم بود که من براش خریده بودم ولی با لباس های عیدی اش خوابش برده بود و خواهر بزرگترش با لگد و تشر بیدارش کرد که پاشو سال نو شده. اون یکی دیگه خواهرزاده هم ماشالله چه قدی کشیده! کمتر از یکساله که اینها رو ندیدم. 

فکر کنید توی تماس تصویری گاهی اینا یادشون میره من دارم میبینمشون و باهم بحث میکنند و دعوا و تو سرو کله همدیگه و بعد که من داد میزنم یادشون میفته من پشت خطم! البته هیچ وقت این عادت درست نمیشه! بحث هاشون هم همش خاله زنکی هست مثلا فردا کجا بریم عید دیدنی؟ میریم خانه فلانی و اون یکی میگه نه مگه یادتون رفته که چیکار کردند و همینطوری بحث میکنند که یادشون میره منم هستم حتی اونی که گوشی دستشه هم گاهی یادش میره!

آبجی ظرف آجیل رو نشون داد فکر کنم کلاً یه چیزی کمتر از نیم کیلو بود میگفت همین رو دویست هزار تومن خریدم! همه آجیل رو شروع کردن به خوردن حتی حاجی که میگفت من دندون درست و حسابی ندارم. خواهر زاده کوچیکه عین من عاشق بادوم هندی هاش هست و مادرم هم که یک تخمک خور قهار است. اونطوری که من دیدم اون ظرف و اون جمعیت نهایتا نیم ساعت دوام میورد! همشون انگار  میخندیدند و شاد بودند اما من با دیدنش خیلی ناراحت شدم. 

به آبجی گفتم فردا برو قشنگ دو کیلو آجیل بخر بزار این بچه ها و مامان و بابا هر چقدر دلشون میخوان بخورند پولش رو هم من میدم. 

بهم گفت اون پولی که تو فرستادی رو گذاشتیم برای آمپولهای مامان! 

هی زندگی ..........

استاد جدولی

ترم جدید شد و استاد جدید! 

به عنوان کار آزمایشگاه که پنجاه درصد نمره کل رو هم داره یه جدول کلمات متقاطع داده بهمون تا حلش کنیم! امشب هم وقت دارم همش! 


یک دوست

فکر کنم قبلا هم راجع به ایشان صحبت کردم! من یک دوستی دارم که سالهاست باهم دوستیم! حدود نوزده سال! 

تنها راه ارتباطی من و ایشان دو چیز بوده تا حالا ایمیل و یاهو مسنجر! الان حداقل هفت هشت ساله که یاهو مسنجر به تاریخ پیوسته و فقط از طریق ایمیل باهم در تماس هستیم. 

و در ضمن کی باورش میشه که در طول این همه سال من نه اسمش رو نمیدونم و نه هیچ تصویری ازش ندارم. حتی نمیدونم که زنه یا مرده یا کجا زندگی میکنه و چند سالش هست. ولی از اونجاییکه من آدم دهن لقی هستم  و اگر کسی نپرسه هم خودم به زور بهش میگم، ایشان هم اسمم رو میدونه هم میدونه کجام و هم کلی عکسهام رو دیده! خب من اینو میزارم روی اعتماد به نفس کاذبی که روی خودم دارم! 

فکر کنم هر کسی یه همچین اتفاقات عجیب و غریبی دور و بر خودش داره. مال من اینه. 

دیروز بعد از چند ماه بهم ایمیل زده بود و کلی یاد و خاطرم کرد و شعرهای زیادی هم از شاعرهای بزرگ نوشته بود باید بگم ایشان کلا یک آدم ادبی هستند و اینقدر خوب شعر بلدند که من هیچ چی بلد نیستم در مقابلش. 

میخواستم بگم در شرایطی ایمیل ایشان را خواندم که اون لحظه خیلی از بابت مسئله ای ناراحت بودم و مدام خودم رو میکوبیدم به در و دیوار. اما انگار ایمیل ایشان مثل مرهمی و نوشدارویی دوباره برای لحظاتی آرامم کرد. 

هر جا باشی به سلامت باشی ای دوست 

سیمین بر

من توی رویاهام با سیمین بر صحبت میکنم و اوج آرزوهام دیدن سیمین بر هست. 

تو کی هستی که حتی یادت لبخند رو به دلم میاره حتی در سخت ترین لحظات انگار جرقه ای از امید و شادی. انگار دنیایی پر از عشق و دوستی! 

اصلا انگار خود وفا رو میبینم! 

عباس آقا! تویسه! شایلندرا!

گاهی اوقات مواجه شدن با یکی که انگار مثل خودته و مثل خودت فکر میکنه و حرف میزنه و عمل میکنه خیلی خوشحال و هیجان زده میشی! حالا اگر اون طرف از جنس مخالف باشه که فبها! 

بگذریم

این مقدمه بالا رو نوشتم فکر نکنید خبریه! اتفاقا کلا در بی خبری مطلق هستیم که این بده! 


اینجایی که الان دارم کار میکنم حدود دو سال هست و در طول این دو سال یکی به اسم عباس خیلی  تو ایمیل ها به چشمم میخورد بعدا فهمیدم که تو یکی از دیتا سنترها کار میکنه و هر وقت ما مشکل فیزیکی با سروری داریم که مثلا قطعه ای رو عوض کنیم تو اون دیتا سنتر باید به این عباس آقا ایمیل میزدیم یا پیام میدادیم تا اینکار رو بکنه. 

خلاصه این همه مدت گذشت و یک روزی من و اون در حال چت کردن توی پلتفرم شرکت بودیم و من باید کارهای هماهنگی ایشان با تیم برنامه نویس ها و دیتابیس انجام میدادم و مدام برنامه تغییر میکرد و من هی به عباس میگفتم ساعت فلانی باید این کار رو انجام  بدی ولی تیم دولوپر ها و خود عباس برنامه رو عوض میکردند و میگفتن  این ساعت باید انجام بشه که بالاخره کلافه شدم و زنگ زدم به آی دی عباس. 

وقتی جواب داد و صداش رو شنیدم تصورم ازش بهم خورد چون من فکر میکردم این عباس پاکستانی هست ولی لهجه حرف زدنش اصلا شبیه هندی پاکستانی ها نبود پس این هیچ کدومش نبود ولی خیلی لهجه سنگینی داشت مثل عربها صحبت میکرد. من تو دلم میگفت خوب این عباس هر کی هست بخاطر اسمش حتما مسلمان که هست و همزمان که تو همین افکار هم بودم داشتم باهاش راجع به برنامه های فردا و هفته بعدش صحبت میکردم . تو همین حین بود که گفت من نهایتا تا 14 ام میتونم کارها رو انجام بدم و روز بعدش 15 ام نیستم و مرخصی گرفتم برای یک هفته. 

من که دنبال بهانه ای برای باز کردن صحبت بودم گفتم آهان چون ماه رمضان شروع میشه مرخصی میگیری؟ گفت جدی هفته بعده؟ گفتم آره دیگه و بعدش عباس گفت اصلاً من کنجکاو شدم بدونم تو اهل کجایی؟ میدونی چرا اسم و فامیلت خیلی آشنا هست و تو کشور ما خیلی مرسومه و گفت من خودم ایرانی ام! 

اینقدر خندیدم گفت چرا میخندی؟ گفتم من آخرین احتمالی که میدادم این بود که تو ایرانی باشی! آخه این کارهات و این لهجه ای که داری! 

یاد استاد زبانم در دبیرستان افتادم که میگفت ما ایرانیها خیلی نسبت به بقیه کمتر مشکل داریم تو انگلیسی صحبت کردن چون لهجه نداریم! این اصلا تصوراتم رو راجع به استاد زبانم خراب کرد! 

کاشف اومد که عباس آقا بچه مشهد هم بوده و حدود 40 ساله که مهاجرت کرده! عاغا دمش گرم! 

بهش گفتم که فارسی صحبت کن اگه راست میگی! باید این موتونوم موبوروم رو میشنیدم که ایمان میوردم این بچه مشهده! 

خلاصه باحال بود که یک فارسی زبان رو هم باهاش در محیط کار روبرو شدم! البته اگه به عباس آقا میگفتم یه خانم فارسی زبان هم داریم این حتما با من روابطش رو قطع میکرد و خب دیگه باقی ماجرا! ههههههه اما یکی دیگه هم هست اما ایشان پدرش هندی هست و خیلی قشنگ هندی حرف میزنه ولی قیافه و مخصوصا اون دماغ گنده مخصوص ایرانیهاش از دور نشون میداد که هندی نیست! یه روز اونم بهم گفت که تو کجایی هست و کمی باهام فارسی حرف زد و کارمندهای هندی همه تو کف که داری به چه زبانی با من صحبت میکنه! خب ایشون البته یکی از مدیرای بالا هست و دمش گرم همش تو سفره و درآمد بالا و مایه دار! ولی بعد از اون چند کلمه من دیگه ندیدم که این بیاد با من صحبت کنه


============================


دقت کردید که اسم دخترها خیلی هاشون با ه تموم میشه؟ مثلاً عاطفه ، محبوبه، حمیده، هایده، مائده  و همچنین میدونید که خیلی از اسمها چه در فارسی چه در کشورهای دیگه اسمهای دخترها با حرف آ انگلیسی تموم میشه مثل فاطیما، شکیلا، نوریا، نازیلا، ریحانا. خب این باعث میشه وقتی این اسمها رو میشنوی به طور پیش فرض فکر کنی که طرف مقابل خانم هست. کار من هم طوری هست که هیچ وقت با قیافه آدمها سر و کار ندارم و همیشه از روی اسم و ایمیل باهاشون سر و کار دارم بعضی ها البته مثل خودم یه عکس از خودشون تو پروفایل میزارند که همه ببینند و حساب کار دستشون بیاد! البته دلیل دیگه اش هم همین اسمم رضا هست که یه وقت منو با آیدا اشتباه نگیرند! 

===========================

چند وقت پیش بهترین کارمند ماه رو معرفی کردند و اون اسمش تویسه بود. خیلی تعجب کردم. یک دلیلش این بود که این تویسه خیلی تنبل بود و همیشه کارهای آسون رو برمیداشت و از زیر کار در میرفت یعنی معجزه شده که در یک ماه این تغییر کرده و شده بهترین ماه. اما دلیل عمده تعجبم این بود که وقتی بهترین ماه رو معرفی میکنند عکسش رو هم میزارند و اونجا بود که فهمیدم تویسه مرد هست! عاغا من یک سال تمام فکر میکردم این زنه! تویسه یک اسم آفریقایی هست و لابد اسم مردهاست. ای تو ذاتتون با این اسم گذاشتنتون. حالا خوبه تو پیامها و ایمیلها و صحبتهام خودش حاضر نبوده چون من همیشه ضمیر سوم شخص در موردش رو همیشه "شی" استفاده میکردم! 

خب اینا برمیگرده به تفکرات کلیشه ای که راجع به اسمها داریم. 

ما یه مدیر منابع بشری (نیروی انسانی) هم داریم به اسم شایلندرا. خب تصور کلیشه ای که من داشتم این بود از اونجایی که نیروی انسانی ها معمولا یک خانم مهربان و دوست داشتنی و تو دل برو هستند اینم زنه و از همه مهمتر اسمش هم با حرف آ ختم میشد. به روز تو یکی از جلسات حاضر شد و دوربین خودش رو روشن کرد و اونوقت بود که دیدم سیبیل های این شایلندرا چقدر کلفته لامصب! بابا اینم که مرده! 

لطفا لطفا لطفا تو پروفایلتون عکس بزارید کلی وقت و انرژی تلف میکنی و آسمون ریسمون میبافی تا بیایی مخ طرف رو بزنی بعد میایی میبینی که سیبیل طرف از مال تو هم پرپشت تره! 

=================

یه حسی بهم میگه این شنکار که باهم از اول تو یه شیفت هستیم و صداش رو همیشه تو جلسات میشنویم مرد نیست اینم زنه! من دیگه به هیچی تو این شرکت اطمینان ندارم و این شنکار تا یه عکس قدی از خودش نزاره مطمئن نمیشم! 

هفت!

این داستانو اینجا بنویسم حتما حمید منو پیدا میکنه و لو میرم و کل دودمانم به فنا میره! ههههههه 

همیشه آخر هفته ها ما میریم فوتبال. البته بهتره بگم بیشتر آخر هفته ها چون گاهی کار پیش میاد ولی کلاً مثل همه بچه کوچولوها این فوتبال خیلی برامون مهم هست و کلی بابتش کری میخونیم و جدی میگیریم و دست و پاهامون رو میشکنیم! مثلا من خودم فکر کنم دیگه تا آخر عمر این درد ساق پاهام رو داشته باشم از بس زدند نامردها. 


شدت کری خوندن ها و سر به سر گذاشتن ها به حدی زیاده که موقع بازی چنان بعضی ها با جان و دل بازی میکنند که انگار فینال جام جهانی هست و اگر ببازی دنیا به آخر رسیده. حالا کنار زمین ما دو تا تیم دیگه از پیرمردهای ایرانی هستند که با هم بازی میکنند (فکر کنم بیشترشون بچه های جنوب هستند) اینقدر اینها منظم و ریلکس میان بازی میکنند که آدم تعجب میکنه. همیشه زودتر از ما میان و سر ساعت بازی شون تموم میشه. هر تیمی هم لباس ورزشی یکرنگ و منظم هم داره. جوان ترینشون شاید 45 سال باشه و میانگین اگر بگم شاید 55 الی 60 سال. خیلی هاشون طاس شدند و موها سفید. اینها خیلی بی استرس بازی میکنند و مطمئنم از بس اینا زندگی رو سخت نمیگیرند اگر ایران میبودند هرکدومشون دو سه تا زن میگرفتن. 

این حمید هم یکی از خوره های وحشتناک فوتبال هست و اگر یک هفته بازی نکنه پیامهای دیوانه کننده اش همه رو میگیره. این هفته روز شنبه وقتی میخواستیم بازی کنیم موقع یار کشی افتاد تیم مقابل من و اتفاقا از نظر یارکشی بازیکنهای بهتری نسبت به ما افتاده بودند. بازی نیمه اول رو با نتیجه مساوی تموم کردیم اما اینها مدام غر میزدند که زمین کوچیک هست و حال نمیده و همش مدام روی اعصابم بودند وسط دو تا نیمه هی میگفتن که کوچیک بودن زمین باعث شده ما خوب بازی نکنیم! علتش هم این بود که تیم ما میانگین سنی بالایی داشت  و هیچکی نمیتونست زیاد دوندگی کنه و تیم اونها بازیکن دونده داشت. خلاصه غر زدنهای اینها کار خودش رو کرد و زمین رو بزرگتر کردند! حالا خداییش همون نیمه اول هم زمین بزرگ بود ولی خب اینها فکر میکردن با بزرگ تر کردن زمین میتونن تیم ما رو خسته کنند و بازی رو ببرند. ما هم دیدیم که نمیتونیم حریف دوندگی اینها بشیم ترکیب رو کاملا دفاعی چیدیم و فقط دو نفر اون جلو برای حمله! استراتژی ما این بود که بالاخره تو یه ضدحمله ای یکی یه اشتباهی میکنه و ما میتونیم گل بزنیم! همین هم شد و ما اون روز با اختلاف یک گل برنده شدیم! 

من خودم بیشتر خط حمله یا وسط بازی میکردم اما تو اون بازی دفاع آخر بودم و تمام نیمه دوم دعا میکردم بازی رو ببریم. وقتی بازی تموم شد اینقدر براشون کری خوندم و اینقدر مسخره شون کردم که اینها سرشون پایین بود بعد که رفتم خونه تا نصف شب خودم داب اسمش درست میکردم کلیپ طنز درست میکردم و خلاصه به ریششون میخندیدم! (دقیقا همون خنده ای که به ریش براندازهای بدبخت میکردم) 

یعنی من از بعضی لحاظ استاد پروپاگاندا و جو سازی و تضعیف روحیه و ایجاد عقده هستم خلاصه اینها رو و مخصوصا حمید رو شستم و رو طناب پهن کردم غافل از اینکه این بچه های شکست خورده کلی برنامه داشتند برای من! 

فرداش یادم اومد که ای بابا ما امروز هم بازی داریم! اینبار موقع یارکشی اونها سه برابر یارهای بهتری گرفتند طوری که ما چند نفری که با هم هم تیمی شدیم زدیم تو سر خودمون و همه میگفت رضا بخاطر تو اینها امروز میخوان انتقام بگیرند.

اینبار حمید با صدای بلند و چند بار طوری که همه بشنوند گفت: رضا به تلافی باخت دیروز و این همه کارهایی که بعدش کردی امروز میخواهیم با اختلاف هفت گل ازت ببریم! علتش هم برد هفت بر صفر لیورپول در اون روز بود.  واقعا هر چی خوب بود رو جمع کرده بودند! 

ما و بچه های تیم جمع شدیم و قرار شد حداقل حالا که میبازیم با یه نتیجه آبرومندانه ببازیم! باز هم ترکیب به شدت دفاعی بستیم و سه تا از سرعتی ها رو جلو گذاشتیم این بار من بجای دفاع آخر دفاع وسط بازی کردم! بازی شروع شد و اینها چنان طوفانی حمله میکردند ولی کم کم ما هم خودمون رو پیدا کردیم و بازی رو دست گرفتیم و هر چی میگذشت روحیه امون بالاتر میرفت. خلاصه ما با اختلاف سه گل ازشون بردیم! 

بعد از بازی اینقدر کری خوندم و مسخره شون کردم که گلوم گرفت بعد از اون هم تو گروه پیامکی مدام سر ساعت هفت بهشون پیام میدادم مثلا هفت صبح بهش میگفتم حمید ساعت هفت شده پاشو برو سر کار دیرت نشه. یا میگفتم حمید من الان تو یکی از پمپ بنزینهای مشهور هستم میگفت کدومش میگفتم سون ایلون! یا یه کاریکاتور از حمید فرستادم تو گروه که حمید هفت تا انگشت تو دستهاش داره یا میومدم یه پست آموزش میزاشتم آموزش شمردن از یک تا هفت به زبانهای مختلف دنیا یا راجع به عجایب هفت گانه جهان مینوشتم.

فردا هم هفت مارچ روز زن هست به نظرتون این روز رو بهش تبریک بگم؟ 

البته حمید قسم خورده که تو بازی بعدی منو نابود کنه.